
دانشجویانی که به جلسه دفاع نرسیدند؛ رویاهایی که زیر موشکهای صهیونیسم خاکستر شدند

به گزارش گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو؛ ای کاش وقت بیشتری بود تا آخرین عکسِ پروژهی پایاننامهاش را چاپ کند. تا برای بار آخر به مادرش بگوید: «موقع دفاع میخوام شما و بابا ردیف اول بشینید.» کاش زنگ تلفنش را جواب میداد کاش بمب، خانه را دور میزد. کاش «دانشجو» بودن، «دختر» بودن، «استاد» بودن کمی مصونیت میآورد.
سارا جودت، دانشجوی عکاسی دانشکدهی پارس بود. دوربینش همیشه آماده بود؛ برای ثبت زندگی. برای ثبت لبخند مادر در نور کمرنگ صبح، برای عکاسی از بازار پررنگ ولیعصر، برای پروژهای درباره «زن در جنگ»؛ چه کنایهی تلخی! میخواست قاب بگیرد جنگ را، حالا خودش قاب شده است.
همکلاسیاش چند ساعت بعد از حمله به خانهشان رفت. خانه دیگر خانه نبود. آجرها در هم کوبیده شده، شیشهها، کتابها، قابهای عکسها حالا دوستانش ماندن و لحظاتی که او ثبت کرده بود.
زهرا؛ دختری که میخواست روایت جنگ را تغییر دهد
زهرا، دختر قائممقام وزیر علوم بود؛ اما هیچوقت خودش را در مقام «دختر فلانی» ندید. او «خودش» بود یک پژوهشگر، یک دانشجوی پرتلاش، دختری که باور داشت علم، راه نجات است.
زهرا شمس بخش، دختری که قرار بود هفتهی بعد از پروژهی پژوهشیاش دربارهی «روایت جنگ در رسانهها» دفاع کند. موضوعش را با شور انتخاب کرده بود. باور داشت جنگها را نه فقط با اسلحه، که با روایتها باید شکست داد. زهرا فقط یک دانشجو نبود؛ معلمی بود که میان دانشجویان دیگر، چراغی روشن میکرد. اما حالا کلاس بیصداست؛ صندلیاش خالیست.
پایاننامه ناتمام؛ اما راهی که ادامه دارد
یاسمین باکوئی، دانشجوی شریف، مثل اسمش پر از عطر زندگی بود. در خانوادهای چهار نفره زندگی میکرد: پدر، مادر، خودش و برادر کوچکش. خانهشان پر از کتاب، عکسهای گروهی در نمایشگاهها، کاغذهای تمرینِ دانشگاه؛ همه چیز برای «چراغ روشن نگه داشتن» بود.
آن شب، اما خانهشان چراغش خاموش شد؛ بمبی، صدای موجی سرد را در گرمای خانه آنها نواخت. دوستش، که به همراهش بود تا گزارش پروژهاش را تحویل دهد، فردای آن روز اشکریزان گفت: «یاسمین حتی موقع رفتن گفت: میخوام زنگ بعد برم جلسه دفاع، بیا»، اما فرصت دفاع دستش نرسید. خانهشان دیگر نبود. بچهها و کتابها و عکسها زیر و رو شدند. فقط یک قاب عکس سهنفرهشان سالم ماند، همان قاب که در آرامستان شهر ساری، کنار قبر پدر و مادرش گذاشتند.
استاد راهنما یاسمین باکوئی درباره وی اینگونه می گوید:« در آستانه دفاع از پایاننامهاش بود. پروژه او در زمینه اینترنت اشیا (IOT) و بهینهسازی استفاده از دستگاههای متصل به این فناوری، کامل شده و با جدیت در حال نگارش پایاننامهاش بود تا در تابستان ۱۴۰۴ فارغالتحصیل شود. یاسمین جزو دانشجویان بسیار خوب ما بود؛ از نظر علمی تلاشگر و از نظر اخلاقی بینظیر. در آزمایشگاه من کار میکرد و با اطمینان میگویم که هیچکس حتی ذرهای دلخوری از او نداشت.
یاسمین هر روز در آزمایشگاه حضور داشت؛ با پشتکار روی پروژهاش کار میکرد و رویای خود را برای خدمت به کشورش میبافت. او شاغل نبود و تمام وقتش را به تحصیل و پژوهش اختصاص داده بود. حتی در روزهای پرالتهاب اخیر، که حملات اسرائیل به ایران آغاز شده بود، از طریق ایمیل با استاد راهنمای خود در تماس بود تا جلسات مجازی برگزار کنند و پروژهاش را به سرانجام برساند.
آنچه یاسمین را در ذهن دوستان و استادانش جاودانه ساخت، نهتنها استعداد علمیاش، بلکه شخصیت آرام و متین او بود. حسابی، ویژگی بارز یاسمین را اینگونه توصیف میکند: «همیشه لبخند ملایمی در چهرهاش نمایان بود و این لبخند و آرامش، بهعنوان امضای یاسمین در میان همکلاسیهایش شناخته میشد. او از نظر متانت و ادب، زبانزد همه بود.»
یاسمین کمحرف بود و حتی از خانواده خود، از جمله پدرش، دکتر علی باکوئی -دانشمند برجسته هستهای- سخنی به میان نمیآورد. به گفته استادش، «او ترجیح میداد با کار و رفتار خودش شناخته شود، نه با تکیه بر نام پدرش. این سکوت و وقار، یاسمین را به گوهری کمیاب در میان همقطارانش بدل کرده بود.»
خبر شهادت یاسمین، دانشگاه شریف را در بهت و اندوه فرو برد. شاهین حسابی، لحظه شنیدن این خبر را چنین توصیف میکند: «یکی از دانشجویان تماس گرفت و گفت یاسمین چند روزی است در شبکههای اجتماعی فعالیتی ندارد. پیگیر شدم و در میان اخبار دیدم کسی با این نام به همراه خانوادهاش شهید شده است. با بررسی سوابق و اطلاعات دانشجویی، دیدم که مشخصات شهدا با مشخصات خانوادگی یاسمینِ دانشجوی شریف مطابقت دارد. بلافاصله چندینبار با موبایل یاسمین تماس گرفتم؛ خاموش بود و مهر تأییدی بر این حقیقت تلخ که او دیگر در میان ما نیست.»
او ادامه میدهد: «همه اعضای دانشکده با اطلاع از این خبر، عمیقاً متأثر شدند. در گروه اساتید دانشکده، همه از خوبیها و متانت یاسمین گفتند.»
دوستان یاسمین، که این روزها به دلیل شرایط بحرانی بهصورت حضوری با هم دیدار نکردهاند، در ایمیلها و پیامهایشان از بهت و ناراحتی عمیق خود نوشتهاند. به گفته استاد راهنمای یاسمین، «بچهها از لحظه شنیدن این خبر تلخ تا کنون، بهتزده و غمگین هستند؛ یاسمین برای آنها نهتنها همکلاسی، بلکه ستارهای درخشان بود که با حضور آرامشبخشش، فضای دانشگاه را روشن میکرد.»
دانشیار دانشگاه صنعتی شریف، با دلی آکنده از اندوه میگوید: «یاسمین دختری بود که میتوانست آیندهای روشن برای کشورش بسازد. شهادتش ضایعهای بزرگ برای همه ماست.»
آخرین شهید هم یک دختر دانشجو بود
فاطمه صدیقی صابر دانشجوی پزشکی ورودی مهر ۱۴۰۳ دانشگاه علوم پزشکی اصفهان به همراه ۱۲ عضو دیگر از خانواده از جمله پدر خود، دکتر محمد صدیقی صابر دانشمند هستهای کشورمان، در حملات وحشیانه رژیم صهیونیستی و دقایقی پیش از اعلام آتشبش به شهادت رسیدند.
اما سارا، زهرا، یاسمین حالا هر سه ساکتاند. نه سر کلاساند، نه در کتابخانه، نه در متروهای پر ازدحام حوالی دانشگاه. حالا، روی سنگی سرد، فقط اسمشان مانده و شمعهایی که خاموش میشوند؛ و دختری دیگر، همکلاسیای دیگر، که با بغضی پنهان از میان خاطراتشان میگذرد دخترها حالا، در کلاسهایی دیگر نشستهاند؛ نه در ساختمان دانشگاه، بلکه در حافظه ما در پوست و خون نسلی که میداند دشمن، بیهیچ مرز اخلاقی، زن و کودک، استاد و دانشجو نمیشناسد.
صهیونیسم فقط موشک نمیزند، رویا میکُشد. اما همین جا، در همین لحظه، در دلهای هزاران دختر دیگر که هنوز دفتر دارند، هدفون دارند، سوال دارند، امید دارند یاسمینها، زهراها، ساراها، دارند زندهتر از همیشه راه میروند؛ جنگ دانشگاه را هدف گرفت، چون از دانشگاه میترسد.
شاید سارا دیگر نباشد که پشت لنز دوربینش زندگی را ثبت کند، شاید زهرا دیگر در کلاس روایت رسانه حضور نداشته باشد و شاید یاسمین دیگر به جلسه دفاع نرسیده باشد؛ اما آنها تمام نشدهاند. نه فقط، چون نامشان بر سنگی نوشته شده یا عکسیشان در قاب است، بلکه، چون چیزی کاشتند که هنوز دارد رشد میکند.
آنها شاید همرشته نباشند، شاید حتی اسم آنها را نشنیده باشند، اما در ناخودآگاه نسلی که فهمیده دانشگاه میدان نبرد است نه با سلاح، بلکه با معنا دختری که هنوز مقاله مینویسد، دوربینش را تنظیم میکند، در کارگاه میماند تا پروژه را تمام کند؛ دختری که حرف میزند، دفاع میکند، تحلیل مینویسد، میخواند.
جنگ، میخواست این رشته را پاره کند. میخواست یک حلقه از زنجیرهی رشد و دانایی را ببرد، اما غافل از آن بود که دانشگاه را نمیشود با بمب خاموش کرد و زن را نمیشود با ترس، از جستوجو بازداشت.
دختر امروز، در حالی که یادداشتهای پروژهاش را مینویسد در واقع دارد جمله ناتمام زهرا را کامل میکند وقتی دوربینش را به سمت خیابان میگیرد، عکس نگرفته سارا را میگیرد.
وقتی با دلهره، پشت در جلسه دفاع ایستاده، انگار با همدلی، یاسمین را تا لحظهای که هیچوقت نرسید، بدرقه میکند سارا، یاسمین، زهرا در ما تنیدهاند. در هر دختری که هنوز لبخند میزند، سؤال میپرسد، به دانشگاه میرود، مقاومت میکند، نه با شعار، بلکه با ایستادن آرام، اما آگاهانه در برابر خاموشی است.
شاید آنها دیگر در کلاس حاضر نشوند، اما اگر خوب گوش بدهی، صدایشان را میان ورق زدن کتاب و میان تایپ کردن پایاننامه، میان لبخند یک دختر به مادرش میتوانی بشنوی این راه ادامه دارد و دختران فردا، آن را زنده نگه خواهند داشت.