جشن روز استاد به سبک دهه هشتادیها
گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو؛ تقتق؛ صدایی که به یکباره در فضای کلاس پیچید. همه یکصدا فریاد زدند: «استاد روزتان مبارک» همانطور که دانشجویان یک دقیقه تمام ایستاده دست میزدند و سوت میزدند. صدای سوت یکی از پسرها که در میان جمع به گوش رسید، گویا ناقوس مرگ بود که در پی ابراز شادی به گوش میرسید.
استاد، که در کنار در ایستاده بود، چند ثانیهای در جای خود ماند و بعد از گذشت لحظاتی از شوک خارج شد و با صدای لرزان گفت: «انشاءالله به سلامتی باشد. از هر کسی انتظار داشته باشم، از شماها هیچ انتظاری نداشتم.» صدای خندهی یکپارچه کلاس فضای اتاق را پر کرد. یکی از دانشجویان با لبخند گفت: «بعد از هشت ترم، تازه یادمان افتاده که برایتان کادو بخریم!» استاد که همیشه با کلمات خاص خود سخن میگفت، این بار با همان لحن همیشگیاش خطاب به دانشجویان گفت: «خدا میداند که من هیچگاه راضی به زحمت شما نبودم، خصوصاً شما که خواستهاید برای من چیزی بخرید.»
یکی از پسرها با شوخی و صدای بلند گفت: «استاد، ما خودمان هم میدانستیم، چون از ما انتظار نداشتید به همین خاطر کادو خریدیم.» حکایت این دانشجویان ناخلف دانشگاه همانند قصهای است که در هر خانوادهای بچهای سرکش پیدا میشود. ما همان دانشجویانی هستیم که اساتید چشم دیدن ما را ندارند، به همین دلیل هیچ وقت انتظار ندارند که برایشان نوشابه باز کنیم.
استاد روی همان «جا استادی» که با خط خوش و نقاشی قورباغهای یکی از پسرهای دانشگاه، افتخار داده شده بود، نشست و از پشت عینک ته استکانیاش نگاهی به ما انداخت و با صدای بم مردانهاش گفت: «بله؛ حالا از من که توقع جبران ندارید.» همه باهم گفتیم: «نه استاد، این چه حرفیه؟ شما به گردن ما خیلی لطف دارید.» استاد با نگاه تمسخرآمیزی به ما نگریست و گفت: «شتر در خواب بیند پنبهدانه!» این ضربالمثل کافی بود تا فضایی پر از خنده و شوق در کلاس حاکم شود. استاد ادامه داد: «من از حالا گفتم به شما که سر امتحان میانترم نگید که استاد برایتان فلان کادو را خرید. حالا که شما با ما راه بیایید، از الان تذکر دادم!»
یکی از همان «شیرینعسلهای» کلاس با شوخی و شجاعت در میان حرفهای استاد پرید و گفت: «نه استاد، ما قول میدهیم که درسهایمان را خوب بخوانیم. شرفمان اگر برود، زیر قولمان نمیزنیم!» یکی از پسرهای کناریاش با صدای بلندی از خجالت شیرینعسل در آمد. شیرینعسل که در حال ماساژ دادن پشتگردن خود بود، متوجه حرکت خود شد و از آن به بعد سکوتی همیشگی بر او حاکم شد. دخترها با نگاههای پر از تردید خود به او فهماندند که دیگر نباید اینگونه شیرینعسل باشد.
یکی دیگر از دانشجویان با لبخندی به استاد گفت: «استاد، حالا منتی نیستها، ولی ما برای همین کادوها خیلی زحمت کشیدهایم.» استاد با کلمهای شوخیآمیز گفت: «اگر میخواهی سهمت را بگو، برایت کارت به کارت کنم!» همه دانشجویان با خنده پاسخ دادند، اما استاد همچنان در تلاش بود که بفهمد چگونه ما دانشجویان این مبلغ را جمع کردهایم. زحمت جمعآوری پولها را یکی از پسرها کشید؛ با حالتی تعظیم کرد و گفت: «اگر اجازه بدهید، من توضیح میدهم.» استاد با صدای آرامی گفت: «بفرمایید آقای محمدی!»
آقای محمدی که داشت از خنده منفجر میشد، گفت: «والا قضیه از این قرار است که ما یک هفتهای میشود که «انا الحق» میزنیم تا این پولها را جمع کنیم. البته بچههای ما خیلی دست و دلباز هستند، به این نکته خیلی توجه کنید!» کلاس یکباره از خنده ترکید. استاد با صدای بم خود گفت: «میدانم! شماها چجوری این پولها را جمع کردید. بالاخره ما هم یک روزی دانشجو بودیم و پشت همین میزها نشسته بودیم. اما زمان ما با شما خیلی متفاوتتر بود. ما نه گوشی داشتیم که با آن میخندیدیم، نه میتوانستیم مثل جت از جای خود بیرون بزنیم، بدون اینکه از استاد اجازهای بگیریم.»
یکی از دانشجویان که گویا شب قبل کاملاً در آبنمک خوابیده بود، با لبخند گفت: «استاد جدی میفرمایید؟ پس آن نامههای بین کتابها و جزوههای دستنویس چه بود؟» استاد با لحنی خودمانی گفت: «نه، والا ما از ترسمان هیچکاری انجام نمیدادیم.»
استاد ادامه داد: «شما که بالاخره نگفتید این کادو چه چیزی است، اما امروز بهانهای است تا با شما چند کلمه جدی صحبت کنم! من شماها را بزرگ کردهام. بالاخره شما همان دبیرستانیهایی هستید که پا به دانشگاه گذاشتید. از همان روز اول که آمدید، هر نیمساعت یک بار از من اجازه برای استراحت میخواستید. حالا که ترم آخر است، وظیفه خود میدانم که چند کلمهای با شما صحبت کنم.»
این کشور به شما دانشجویان نیاز دارد. رسالت من هم تا اینجا این بوده که شماها را به جایی برسانم و نکاتی را برای همیشه در ذهنتان به یادگار بگذارم. حضور در اجتماع را فراموش نکنید. بدون حضور در جامعه و مشاهدات دقیق میدانی، نمیتوانید در مورد مسائل علوم انسانی و اجتماعی اظهار نظر کنید و راهحل ارائه دهید. باید در کف کوچه و خیابان باشید و معضلات را با گوشت و پوست خود حس کنید. آنوقت میتوانید بهتر و هدفمندتر درس بخوانید. البته این کار فایده دیگری هم دارد؛ بادت را میخواباند و غرورت را از بین میبرد، چون متوجه میشوی که خیلی بهتر از تو هم وجود دارد.
جدی باشید! هر کاری که انجام میدهید، نسبت به آن جدی باشید. اگر میخواهید درس بخوانید، اگر میخواهید شوخی کنید یا هر کار دیگر، با جدیت آن را انجام دهید و در پایان، زندگی کنید. زندگی یعنی همین لحظاتی که دارید و به صحبتهای من گوش میدهید.
استاد در پایان سکوت کرد و تمامی دانشجویان به احترام آن روزهایی که در کنارش زیسته بودند، ایستادند و دست زدند. روزتان مبارکای کسانی که رسالت دانشجویان را به عهده دارید.