گروه اجتماعی «خبرگزاری دانشجو»- زهرا مهاجری؛ از همه قشری آمده بودند برای نماز. پیر، جوان، زن، مرد، بچه، چادری، کم حجاب، سالم، ناتوان و عصا به دست، معلول و ویلچری... آمده بودند تا مزد سی روز بندگی را با «اللهم اهل الکبریاء...» بگیرند و توشه ی یک ساله شان را تضمین کنند.
هر کدامشان هم برای خودشان ماجرایی دارند و یک قول و قرارهایی با معبودشان گذاشته اند که فقط خودشان می دانند و خدا.
نماز آقا رو با دنیا عوض نمی کنم
از همان اول که صف در خیابان تشکیل شد، زن جوان کنار سجاده ی خودش، یک ملافه پهن کرد و برای یکی دو نفر دیگر جا گرفت. خیابان که پر شد، نمازگزارهایی که تا همین جلوها آمده بودند و جا پیدا نمی کردند، نگاهشان به جای خالی می افتاد و می آمدند و خواهش می کردند آنجا بنشینند و زن با این که بهشان جا می داد اما همچنان یک فضا برای کسانی که منتظرشان بود حفظ می کرد و مضطرب به عقب نگاه میکرد و مرتب زنگ می زد که «کجایید و چرا نمی رسید؟!»
بالاخره دونفری که زن جوان منتظرشان بود رسیدند؛ یک دختر سیزده چهارده ساله و یک بانوی میانسال. نزدیکی های شروع نماز بود. دختر جوان که این مدت استرس زیادی تحمل کرده بود و با ده نفر سر این یک ذره جا سر و کله زده بود شروع کرد به غر زدن که چرا دیر آمدید و اصلا چرا آمدید و مگر قحطی نماز عید است و این همه راه از لواسان هر سال می کوبید و «می آیید که چه بشود و از این حرف ها.
زن میانسال در تمام این مدت ساکت بود و خودش را سرگرم پهن کردن جانماز و عوض کردن چادر کرده بود و زن جوان می گفت و می گفت و اوج هم گرفته بود که یکهو وسط حرفش خانم میانسال آرام گفت: «نماز آقا رو با دنیا عوض نمی کنم...»
زن جوان ساکت شد!
پرستار کودک پنج ساله؛ فرشته نجات نمازگزارها!
به محض این که نماز شروع شد و مادر جوان قامت بست، پسرک یکی دو ساله اش شروع کرد به نق زدن. نشسته بود کنار سجاده ی مادر و از آن پایین مادر ایستاده را نگاه می کرد و لابد به نظرش می رسید این فاصله، فاصله ی زیادیست یا این که مادر قصد دارد برود و او را تنها بگذارد. این بود که نق زدنش تبدیل شد به گریه و وقتی عکس العملی از مادرِ در حال نماز ندید بلند شد و به پای مادر آویزان شد و نق نق تبدیل شد به گریه و جیغ گوشخراش!
مادر جوان دلش نمی آمد نمازش را بشکند یا تغییر حالت و به داد بچه برسد؛ از طرفی می شد فهمید گریه ی بچه نمازگزارها را کلافه کرده و آستانه تحملشان را پایین آورده است! وقتی که دیگر همه در دلشان به این نتیجه رسیده بودند که یک نفر این وسط باید کاری کند و به داد بچه برسد، دختر بچه ی پنج شش ساله ای که کمی آن طرف تر در صف ایستاده بود و با یک چادر کوچک گل گلی نماز می خواند، از صف بیرون زد و کنار بچه آمد و با ادا و اطوار و شعر و نشان دادن یک تسبیح، اعتماد کودک را به خودش جلب کرد. کودک بهت زده هم بعد از چند دقیقه از پرستار پنج ساله اش خوشش آمد و تا آخر نماز دیگر کسی صدای گریه بچه را نشنید.
ماجرای یک پیامک عید فطری
سه نفر بودند. یک زن جوان و دو بانوی سن و سال دار. یکیشان پیرتر بود و آن یکی میانسال. دختر جوان هر دو خانم کناری اش را «مامان» صدا می کرد و با زن میانسال صمیمی تر و با پیرزن کمی رسمی تر برخورد می کرد. صدای پیامک دختر جوان که آمد، گوشی را برداشت و یکهو پقی زد زیر خنده. خنده اش توجه دو زن کناری اش را جلب کرد. زن جوان پیامک را به خانم میانسال کناری اش نشان داد و خودش دوباره خندید. زن میانسال لبش را گزید و به دخترک چشم غره رفت اما دختر همچنان می خندید و حسابی از محتوای پیامک خوشش آمده بود! پیرزن که از خنده ی دخترک لبخند به لبش نشسته بود و به خاطر تناقض رفتار دختر و بانوی میانسال کنجکاو شده بود بداند موضوع چیست، خواست که محتوای پیامک را برای او هم بگویند.
زن میانسال لبخند می زد و می خواست موضوع را رفع و رجوع کند و دخترک می خندید و می خواست پیامک را بخواند. آخر سر کنجکاوی پیرزن و خنده های دخترک بر مخافت مادر برای نخواندن پیامک پیروز شد و دخترک بلند بلند پیامکش را خواند: «رفتن ماه رمضون درست مث اینه که مادر شوهرت از طبقه چهارم بیفته رو سقف ماشین آخرین سیستمت! نمی دونی باید از خوشحالی بخندی یا از ناراحتی زار بزنی! عیدت مبارک»
از لبگزه های خانم میانسال و مخالفتش برای افشای محتوای پیامک می شد حدس زد پیرزن مادر شوهر دختر جوان بود!
اگر امسال سال آخر باشد چه؟
خیلی وقت بود که همه بساطشان را جمع کرده بودند که بروند. خیابان پر از نمازگزارهای خندان شده بود که دیده بوسی می کردند و به هم تبریک می گفتند.
یک جایی وسط خیابان، پیرمرد موسفید هنوز سجاده اش را جمع نکرده بود و رفته بود سجده و های های با صدای بلند گریه می کرد. نمازگزارها هم یا بی تفاوت یا با کمی مکث از کنارش رد می شدند و به حال خود گذاشته بودندش.
خیابان که خلوت تر شد، یک مرد جوان که مدت ها بود لب جدول نشسته بود، رفت سمت پیرمرد. از سجده بلندش کرد و سرش را در آغوش گرفت و گفت: «حاجی بریم خونه دیگه.»
پیرمرد که اشک هایش بند نمی آمد به مرد جوان نگاه کرد و گفت: «اگر امسال سال آخرم بوده باشه چی؟»
مرد جوان لبخندی زد و گفت :«حاجی هر سال هر سال همینو می گی! پاشو بریم من قول می دم سال آخرت نباشه و حلوای ما رو هم بخوری بابا!» با این شوخی بجا، حال و هوای پیرمرد عوض شد و خنده به لب هایش نشست و اشک هایش را پاک کرد.
فطریه ی فست فود!
زن و مرد جوان روبروی میز جمع آوری فطریه و کفاره ایستاده بودند و پچ پچ می کردند. اولِ پچ پچ هایشان جدی بود و وسط بحث آرامشان مرد از جیبش پول درآورد و شمرد و باز هم پچ پچ و انگار کمی اختلاف نظر و باز هم پول از جیب درآوردن برای اضافه کردن به پول های قبلی...
تا این که مرد جوان یک چیزی به زن گفت و جفتشان بلند زدند زیر خنده. مرد رفت سمت آقایی که ایستاده بود سر صندوق ها و گفت: آقا! مظنه ی فطریه برای کسایی که قوت غالبشون فست فوده رو نداری؟!»
متن بسيار شيوا و جذابي رو نوشته بودين
خدا قوت
من دوربين نداشتم اما خيلي دوست داشتم رو حاشيه نماز عيد فطر کار کنم. اين شد که دوستان به جاي ما کار کردن
متنت زيباست، از من هم بهتر کار کردي ساده و بي آلايش اما جذاب و خواندني