به گزارش گروه دانشگاه های کشور «خبرگزاری دانشجو»؛ ساعت 10 صبح بود که آماده حرکت به سمت جنوب شدیم برای ما که از یک استان شمالی می رفتیم راستش حتی فکر کردن به اینکه قرار است 2 روز در اتوبوس بمانیم هم سخت بود.
بار اولم بود؛ اتفاقا 3 تا دیگر از دوستانم که اطراف من نشسته بودند نیز بار اولشان بود. زهره هم مثل خودم طاقتش کم بود. تقریبا 10 ساعت از سفر نگذشته بود که گفت من یا بر می گردم یا بقیه اش را با هواپیما می آیم. توی دلم به خودم گفتم تو یکی حق حرف زدن نداری شوخی که نیست ما می رویم کسانی را زیارت کنیم که همین سفر را گذراندند اما با این تفاوت که در مقصد استراحت که نه بلکه با هزار آرزو و هزاران چشم منتظر، جان هایشان را به دست گرفته و جنگیدند، آره جنگ..
ایستگاه اول؛ دوکوهه؛ سکوی پرتاب
دو روز با تمام پستی بلندی هایش به پایان رسید و ما وارد پادگان دوکوهه نزدیک شهر اندیمشک شدیم. منطقه عملیاتی که نبود ولی حسش غریب بود. برای اینکه ببینم این حس فقط به من دست داده یا نه، از زهره پرسیدم: چگونه ای رفیق؟دلت می خواد برگردی هنوزم؟ گفت: نه خیلی «قشنگه»! گفتم آخه چیش قشنگه زن حسابی؟! گفت نمی دونم فقط نمی خوام برگردم. خسته هم نیستم..
بعد از نماز ظهر، مسئول کاروان چند دقیقه ای صحبت کرد. تو صحبت هاشون گفتند که امام عصرمون که ظهور کنند کسانی از یارانشان خواهند بود که خاص و ویژه باشند، کسانی از جنس شهدا که ما با این سفر می توانیم اندکی از آنچه که آن ها بودند را لمس کنیم...
این صحبت ها من را حتی پیش خودم خیلی شرمنده کرد، از اینکه نتوانستم حتی خستگی راه را تحمل کنم؛ اصلا باید بگویم اگر نرفته ای احساس کنی؛ آقا از همین جا بود که شروع شد!..
یکی از راویان دفاع مقدس می گفت که بچه های جنگ ابتدا در پادگان دوکوهه سازمان دهی می شدند، می دانی انگار این دوکوهه عادت کرده به سازمان دهی کردن. آخر من از همانجا انگار منقلب شدم و این را در بچه های دیگر هم احساس کردم. بابا من این دانشجوها را می شناسم به هر سخنرانی با این سکوت و توجه گوش نمی کنند.
راوی می گفت که بچه های جنگ اینجا تمرین مرگ می کردند یعنی قبر می کندند و ... ؛ در واقع آن ها مرگ را به عجز کشاندند. این جا بود که مشخص شد این روحیه از کجا سرچشمه می گیرد. آخر کدام مکتب غیر از مکتب حسین (ع) مرگ را بیچاره و عاجز ساخت؟ کدام مکتب نشان داد که دل شکسته به عروج می رسد؟
که بودند، این عاشقان کیستند که همواره با کربلا زیستند
دوکوهه؛ اینجا برای شهدایی مثل شهید احمد متوسلیان سکوی عروج بود و برای ما سکوی پرتاب، حال که تجربه کردم به خودم قول می دهم اگر سال بعد 4 یا 6 روز هم در اتوبوس ماندم باز هم به اینجا بیآیم..
ایستگاه دوم؛ دهلاویه؛ زمزمه مناجات سبز چمران
موقع اذان مغرب رسیدیم به دهلاویه؛ یادمان شهید چمران. روستایی اطراف سوسنگرد؛ به نظر من شب خلق شده برای خلوت کردن حالا تصورش را بکنید نمازتان را خواندید و چند دقیقه ای بیشتر از غروب آفتاب نگذشته. بعد زمانی که چشم چشم را کمتر می بیند و تو در حال قدم زدن در نمایشگاهی هستی که هر عکس و تابلوی شهیدی در آن هزاران حرف نگفته برایت دارد و تو نیز تشنه تر از هر کس دیگری برای شنیدن این حرف ها؛ ناگهان صدایی بشنوی که تو را از جا بکند!
در نمایشگاه چمران در حال قدم زدن بودم که متوجه ازدحام جمعیت دانشجویان شدم که همگی به یک نقطه نگاه می کنند. رفتم ببینم چه خبر است دیدم کلیپی در رابطه با شهید مصطفی چمران در حال پخش است.
مردان بزرگ همیشه شگفت آور بودند. شیوه سخن گفتن، فحوای کلام، طرز فکر، اعمال، مسیر زندگی و... حال اگر این زندگی متفاوت به «شهادت» ختم شود اینگونه روزی همه را محو کلیپی می کند که از تو بگوید تا دیگران رسم بندگی از شیوه زندگی تو بیاموزند.
غیرتت تاب نیاورد که خاک دهلاویه دست دشمن بماند و خون دادی و خاک خریدی، هنوز مناجات سبزت در گوشم است که چگونه به استقبال شهادت می رفتی و از آرامش سخن می گفتی..
ایستگاه سوم؛ گلزار شهدای هویزه؛ عطر ندبه و نسیم روح ملکوتی علم الهدی
شب جمعه را پس از زیارت شهید چمران به یکی از اردوگاه های شهر هویزه آمدیم و همان جا خوابیدیم صبح که بیدار شدم پس از نماز رفتم سمت گلزار شهدا، عده ای بر سر مزار یکی از شهدا تنهایی خلوت کرده بودند، عده ای در نمایشگاه داشتند وصایای شهدا را می خواندند، عده بیشتری هم رو به قبله نشسته بودند و دست جمعی دعای ندبه می خواندند.
هویزه شهر غریبی است که علم الهدی در آن به آرزوی دیرینه اش رسید. از این شهید بزرگوار خیلی چیزها خوانده بودم و شنیده بودم، درست است که ارتباط با شهدا محدود به بُعد جغرافیایی نیست ولی حضور در مکانی که روزی علم الهدی در آن نفس کشیده و در همان جا خون پاکش بر خاک ریخته خیلی زیبا بود.
در نوشته ای از محمدحسین خوانده بودم که می گفت بوی خاک گرفته و به ابوتراب بودن حضرت علی (ع) استناد می کرد. اکنون من این خاک را بوییدم که چه غریبانه نسیم روح ملکوتی او را با خود می نواخت چه زیباتر آنکه این نسیم با عطر خوش دعای ندبه عجین شده بود؛ بهای خون پاکت ظهور اوست آرزو می کنم صاحب این روز (جمعه) را هر چه زودتر ملاقات کنیم.
ایستگاه چهارم؛ طلائیه؛ کربلای خوزستان؛ ولایت پذیری ابراهیم همت و حسین خرازی
بعد از هویزه به طلائیه رفتیم؛ طلائیه دشتی در نزدیکی روستای طلیه ما بین خرمشهر و اهواز است که به گفته راوی دفاع مقدس از مناطق حساس جنگ محسوب می شده که خون شهدایی مانند حاج ابراهیم همت، حمید باکری، عباس کریمی و بسیاری دیگر به خلوص و عیار آن افزوده است.
این منطقه که در زمان دفاع مقدس کلید حفظ جزایر مجنون به شمار می رفت، اکنون شاه کلید حفظ ارزش ها و آرمان های انقلاب است. این را از گنبد حضرت ابولفضل اش فهمیدم. گنبدی در میان خاکریزها که پیکر 5 «ابوالفضل شهید» در دل دارد؛ یا ابوالفضل عَلَمی که در کربلا برافراشته ای اکنون به حرمت خون شهدای طلائیه برپاست؛ بیخود نیست که طلائیه را کربلای خوزستان نام نهادند.
در این منطقه راوی برایمان از ولایت پذیری حسین خرازی گفت که چگونه در سه راه شهادت؛ ابوالفضل وار دست داد تا حرف امام (ره) روی دست نماند.
راوی می گفت امام در سخنی کوتاه فرمودند که «حفظ جزایر مجنون حفظ اسلام است» و پس از آن دانشجوی شهید رشته پزشکی شهید احمدرضا احدی در وصیت نامه پر عمقش در جمله کوتاه گفتند «نگذارید کلام امام روی زمین بماند»؛ اینگونه بود که شهدا ژرفای ولایت مداری را برایمان ترسیم نمودند و اکنون هزاران دانشجوی بسیجی خالصانه و عاشقانه بار دیگر در طلائیه با خون آنان عهد می بندند که حرف ولایت برایشان حجت است؛ آخر مگر می شود این خون حاصلی نداشته باشد..
راوی از شهید شدن بچه ها با زبان روزه در عملیات رمضان گفت از اینکه رشیدانه و ابولفضل گونه رفتند و علی اصغری برگشتند، از اینکه راضی بودن پا روی خون و چشم و استخوانشان بگذارند، اما پا روی حرف ولی فقیه نه..
پس از نقل روایات آنچه شهدا در این مکان مقدس آفریدند، حاج آقا ماندگاری برایمان از هدف، همت، هدایت آسمانی، حمایت الهی و استقامت قرآنی شهدا گفت و تلنگری به دانشجویان زد که این ارکان اساسی را در خود با شهدا مقایسه کنند و برای تعالی خویش تلاش نمایند و همچنین از دانشجویان خواست تا در محاسبات زندگی خود «خدا» را در نظر بگیرند.
در طلائیه فهمیدم که از خود بگذرم اما از حرف ولی فقیه نه؛ معنای کل ارض کربلا و کل یوم عاشورا را فهمیدم، فهمیدم که گاهی خون پاک تر از طلاست؛ فهمیدم که عشق به زندگی ارجح تر است؛ فهمیدم که رنگ خون شهدا رنگ خداست..
ایستگاه آخر؛ شلمچه؛ راز مشترک کربلای پنجی ها، چادر خاکی و پهلوی شکسته
نمی دانم تا چه اندازه به «نشانه ها» اعتقاد دارید؛ نمی دانم که تا چه اندازه از شلمچه و کربلای 5 و رمز این عملیات می دانید در ادامه همین نوشته از قصه سفرمان به این منطقه می گویم قضاوت با خودتان..
شلمچه نزدیک شهر خرمشهر است که از غرب منتهی به شمال بصره در مرز ایران و عراق می باشد؛ رژیم بعثی عراق با گذر از این منطقه بود که توانست خرمشهر را تصرف کند که حتی پس از بازپس گیری خرمشهر این منطقه هنوز در چنگ عراق مانده بود.
دو روز آخر سفرمان بود که باران شدیدی شروع به باریدن کرد درست در شب وفات بانو فاطمه زهرا (س) وارد منطقه عملیاتی شلمچه شدیم.
به محض پا نهادن در خاک شلمچه انگار که از یک سربالایی با سرعت زیاد به سمت پایین هلت بدهند! یک همچنین حسی به من دست داد! اسمش را جوگرفتگی نگذارید! چون مطمئنا با توجه به تفاوت انسان ها جو نمی تواند تأیثر یکسان روی همه بگذارد! هنوز نه راوی سخن گفته بود نه مداح مداحی کرده بود که از چشم همه اشک سرازیر شد انگار اشک چشم نه از مغز فرمان می گرفت نه از نخاع! یک بازخورد غیرارادی بود! باور کنید پای کسی در میان بود یا شاید هم چادر کسی..
عجب شبی بود؛ دانشگاه های مختلف ایران هر کدام در گوشه ای نشسته بودند و مداح روضه فاطمه (س) می خواند؛ تا به جمعیت گلستان برسم به هر جمعی بی اجازه وارد می شدم و می دیدم که چه مستانه دانشجویان ایرانی برای مادرمان عزاداری می کردند، بالاخره به جمعیت دانشجویان گلستانی رسیدم.
یکی از راویان آنجا برایمان گفت که اکثر شهدای شلمچه یا از صورت تیر خوردند یا از پهلو..-باز هم می گویم نمی دانم تا چه اندازه به نشانه ها اعتقاد دارید، راوی از تلاش بچه های جبهه و جنگ برای بازپس گیری شلمچه گفت، می گفت که با وجود تفاوت در امکانات جنگی نیروهای ما و عراق، بچه ها از تلاش بازنایستادند؛ داستان شلمچه برای روشنفکران امروزی باید خیلی خواندنی و شنیدنی باشد آنانکه از واقع نگری و منطق حرف می زنند باید مروری بر اقدام الهی رزمندگان ما داشته باشند که چگونه فرای واقعیت قدم زدند و قله های پیروزی را در واقعیت درنوردیدند..
راوی گفت که چگونه غیرت رزمندگان ما پس از شکست در عملیات کربلای 4 به جوش آمد؛ می گفت عراق گرم تبلیغات بود و با در دست داشتن شلمچه کاملا هوایی شده بود که بچه های ما با تمسک به وعده پیروزی خداوند خود را آماده عملیاتی دیگر کردند؛ کربلا، کربلا ماند؛ این بار کربلای 5 با رمز «یا فاطمه زهرا(س)»؛ راوی از تعداد کم بچه های ما نسبت به رژیم منحوس عراق گفت مانند واقعه کربلا، دوباره می گویم نمی دانم تا چه اندازه به نشانه ها اعتقاد دارید، که یکی یکی جوانان غیور ما می رفتند و شهید می شدند و نفر بعدی بسم الله می گفت و با شجاعت همان راه را می پیمود.
بدن های تیکه پاره ای که گرد چادر خاکی پاره تن پیامبر بر مژه هاشان بود توانستند خاک شلمچه را تمام و کمال پس بگیرند و خودشان سفری از فاطمه تا فردوس بپیمایند؛ حال سال هاست که درست در آستانه تولد دوباره زمین هزاران هزار زائر در این خاک و خون دوباره متولد می شوند.
آخر آن شب دانشگاه های گلستان همزمان با شیراز قرعه کشی کردند تا مشخص شود کدامیک قرار است کربلایی شود در حین قرعه کشی نیز دانشجویان پسر دانشگاه های گلستان در دایره ای بلند بلند می خواندند: « اللهم الرزقنا حرم آرزومه کربلا برم..»؛ هر چند همه یک پا کربلایی شده بودیم؛ آخر شب نیز برگشتیم به حسینیه محل اسکان؛ همه آنهایی که این سفر اولشان بود دوست داشتند که کاش می شد قبل از برگشتن بار دیگر شلمچه را ببینند؛ خاک هر جا سرد باشد خاک شلمچه که گرم گرم بود ما را که خیلی وابسته کرده بود...
همه در همین آرزو بودند که صبح خبر دادند 92 شهید تازه تفحص شده را قرار است تا ساعاتی دیگر در مرز ایران و عراق (شلمچه) مبادله کنند؛ اینطوری بود که ما روز شهادت بانویمان را نیز به شلمچه رفتیم.
قصه خواهر پیری که نشان داد چند مادر «بهروز صبوری» داریم..
وای شلمچه! انگار همین حوالی مادری چادرش را تکانده باشد بوی یاس می دهی عجیب..
جمعیت عظیمی بود هزاران نفر منتظر بودند تا پیکر شهدا را بیاورند برای تشییع؛ از میان جمعیت خودم را به یکی از پاسداران رساندم تا اطلاعاتی راجع به شهدای تازه تفحص شده بگیرم از او پرسیدم چند شهید و از کجا تفحص شدند و چند تن از آنان گمنام هستند در جواب گفت که 92 پیکر مطهر که همگی گمنام اند و همگی نیز از شلمچه تفحص شدند.
در حال گفت و گو با این پاسدار بودم که دیدم کسی از پشت چادرم را می کشد برگشتم دیدم خانم پیری با قدی نسبتا کوتاه با چشم ها و گونه های خیس و لهجه ای آذری به من گفت: خانم بپرس از سوسنگردم شهید توی اینا هست..
آخ که انگار قلبم را از جا کنده باشند با اینکه جواب را می دانستم دوباره پرسیدم که پاسدار گفت: نه همگی از شلمچه... برگشتم گفتم: مادرِ شهیدید؟ گفت: نه خواهر شهیدم.
خانم «سریه جروقی» اهل میانه از شهرستان های آذربایجان شرقی می گفت: پیکر دو برادر شهیدش رحیم و عبدالملک جروقی برگشته اما علیرضای 19 ساله...
گفتم: حالا چرا سوسنگرد؟ چه میدانی شاید برای عملیاتی به شلمچه آمده باشد و یکی از این ها یوسف گمگشته شما... ؛ بغضش دیگر کاملا شکست حرفم را قطع کرد و گفت همرزم های علیرضا از جبهه که برگشتند گفتند که در سوسنگرد دیدند علیرضا بر اثر اصابت خمپاره شهید شد و پیکر پاکش به خاک عراق افتاد؛ خب من دیگر چه بگویم تا حالا از این ارواح طیبه از این تابوت های منقش به پرچم ایران اسلامی و از این فرزندان پر پر فاطمه شرمنده بودم حالا چگونه نگاه به چشم های اشک آلود این خواهر بیندازم...
شروع کرد از علیرضا حرف زدن انگار نه انگار که 30 سال از شهادتش می گذرد اینجا بود که به خودم گفتم: ای غافل! اینجا بود که تازه فهمیدم شهدا دیر به دیر می آیند که من و امثال من یادمان نرود که درخت این انقلاب با خون چه کسانی رشد کرده است.
می گفت که علیرضا از همه کوچکتر بود و رحیم هم بزرگ تر بود و هم متأهل و به همین خاطر علیرضا تا زمانی که بود نمی گذاشت رحیم دست به سیاه و سفید بزند؛ می گفت هر بار که علیرضا مرخصی می آمد اول به دیدن بزرگترها می رفت بعد به خانه می آمد.
از خوبی های بی منتهای علیرضا گفت و در این بین نام شهدای خانه و فامیل مانند رحیم و عبدالملک و عبدالرحمان جروقی و مجید مقیمی را آورد با خودم گفتم: این ها پخته اند و من خام خیال؛ خدایا بی خبری هم حدی دارد غفلت هم حدی دارد چقدر واقعا، چقدر شرمنده ام چه صبری دارد این خواهر، چه صبری دارد این مادر! از او پرسیدم: پدر و مادر بزرگوار چگونه این داغ را تاب می آورند؟؟! گفت ما که نباید ناراحت باشیم چون خودمان این انقلاب را شروع کردیم و برای به آخر رسیدن آن و تا ظهور صاحب الزمان (عج) هر چه خون داریم هدیه می کنیم! الله اکبر؛ یاد «ما رایت الا جمیلا»؛ حضرت زینب (س) افتادم راستش از سوالم شرمنده تر شدم؛ داغ چیست خواهر من این زیبایی است..
در ادامه گفت که مادرش را قرآن آرام می کند و پدر را نیز قرآن آرام می کرد؛ می گفت پدرش 20 سالی است که دیگر به علیرضا پیوسته؛ گفت پدرش هر بار که رزمنده ها را در تلویزیونی جایی می دید بی تابانه اشک می ریخت و می گفت: «اگر این ها در کربلا بودند امام حسین (ع) مظلومانه شهید نمی شدند...»
گفت وگویم با این خواهر که برایم اسطوره ای از صبر زینبی (س) بود به پایان رسید خیلی از او دور شدم؛ به میان جمعیت رفتم؛ پیکر شهدا را آوردند؛ راستش برای وصف این آمدن نه لغتی پیدا می کنم و نه انگشت هایم توان نوشتن دارند..
دانشجوها اشک می ریختند و بلند بلند گریه می کردند حقیقتا من به شهدا گفتم: مرا ببخشید، خجالت می کشیدم دست به تابوتشان بزنم حالا که دیگر از حضور مادر غریبمان مطمئن بودم به ایشان گفتم: مادر راستش نمی دانم چه شده که من آمدم حتما اشتباهی شده بخدا خجالت می کشم، از خیل جمعیت خودم را بیرون کشیدم قدم ها را آهسته تر برداشتم نا گهان دیدم یک خانم پیری با لهجه آذری..
خودش بود خواهر علیرضا بود سراسیمه از این تابوت به آن تابوت می دوید (گلی گم کرده ام می جویم او را به هر گل می رسم می بویم او را) جمعیت نمی گذاشت که او هم زیارت کند خیل جمعیت او را هل می داد به عقب، دویم از پشت دستش را گرفتم از بین جمعیت بردمش داخل، دستش را بلند کردم دیدم به تابوت نمی رسد مجبور شدم این کار را بکنم، برایش حیاتی بود بنابراین پرچم روی تابوت را گرفتم و کشیدمش پایین تا دستش به همرزمان علیرضا برسد به تابوت چنگ انداخت و زیر لب با زبان آذری زمزمه می کرد کلماتی مثل «علی اکبر» و بالام جان را می توانستم تشخیص دهم نمی دانید چقدر عاشقانه با این تابوت حرف می زد صحیت هایش که تمام شد دیدم به سمت تابوت بعدی دوید او را به آن یکی هم رساندم؛ اما تابوت های دیگر از ما دور شده بودند.
خیالش راحت شد که توانسته با دو تا از شهدا درگوشی حرف بزند اینجا بود که تازه متوجه من شد انگار معذب شد خودم را کمی عقب کشیدم که راحت باشد دیدم تند تند از پشت جمعیت می رود و مدام سوره «کوثر» می خواند؛ شروع کرد به زیارت عاشورا خواندن و سلام دادن به سیدالشهدا (ع)؛ مدام از خدا طلب صبر می کرد و می دوید؛ خدایا چه عشقی در دل این خواهر بود انگار همین دیروز از علیرضا جدایش کرده اند.
کمی جلوتر جمعیتی را دیدم که دور یک آقایی جمع شدند جلوتر که رفتم متوجه شدم آقایی دسته گل روی تابوت شهید را دارد بین زائرین پخش می کند به هر کس گلبرگ متبرکی می داد، جمعیت را که دیدم گفتم: نه می توانم از این جمعیت بروم داخل نه فکر کنم دیگر چیزی از آن دسته گل باقی مانده باشد در همین فکرها بودم که دیدم خواهر علیرضا با ولع و هیجان خاصی دوید به سمت آن آقا، من هم که او را دیدم دویدم از پشت به او گفتم مادر من برایت می گیرم داد زدم آقا برای خواهر مفقودالاثر می خواهم آن مرد که صدایم را شنید بزرگترین غنچه را رساند به من، از جمعیت آمدم بیرون، دیدم پشت همه منتظرم مانده غنچه را به او دادم گل ها را بوسید..
از این خواهر بزرگوار خواستم سفارشی بکند، گفت: «از جوان ها می خواهم که راه شهدا را پیاده کنند و خداوند نیز به همه توفیق دهد تا نگذارند خون شهدا هدر رود که نمی رود انشاالله که نمی رود..»
مستند مادر شهید بهروز صبوری را نمی دانم دیده اید یا نه؛ مادری که 30 سال از شهادت پسر دلبندش می گذشت و اثری از او نیامده بود، مادری که اتاق بهروز را هر روز در خانه تمیز می کرد و برایش صبحانه می برد! مادری که مثل «سریه جروقی» هر بار شهید گمنامی می آوردند عاشقانه اشک می ریخت و سراغ پسرش را می گرفت؛ همین چند وقت پیش بود که خدا یوسفش را به او رساند، شهید گمنامی که اتفاقا در دانشگاه اهواز به خاک سپرده شده بود بهروز بود، نمی دانم چند تا بهروز صبوری، چند یوسف گمگشته دارد این سرزمین؛ اما دلم می خواهد دست به دعا برآرید و از خود شهدا بخواهید که به انتظار این خانواده ها پایان دهند؛ کاش! ظهور آنان هر چه زودتر با ظهور مولایمان صاحب الزمان (عج) درخت انقلاب اسلامیمان را به بار نشاند..