به گزارش خبرنگار "خبرگزاري دانشجو" از ياسوج، بعد از سه چهار سالي كه آمده بود، امروز دوباره هواي آمدنش دانشگاه را لبريز كرده است.
بياختيار پرسه ميزنی و انتظار غروب را ميكشي. خورشيد دارد زمزمههاي زعفرانياش را در تمام شهر ميپراكند و تو بي اختيار دسته كليدهاي سه سال پيشت را در دستهايت ميچرخاني و به تنها يادگاريشان نگاه ميكني.
نميداني كجا ميروي و در كجا قدم ميزني. حضور كسي را حس نميكني؛ اما ميروي و پلههاي مسجد دانشگاه را يكي يكي طي ميكني، به پلههاي آخري كه ميرسي چيزي تو را متوقف ميكند.
آخرين پرتوهاي خورشيد به ساختمان غريبانه آنها برخورد ميكند و نگاه تو را به آن سمت ميكشاند.
سلامي ميكني و خيره ميشوي؛
جمعيت زيادي آمده بود، پير و جوان فرق نميكرد همه مشتاق ديدارشان بودند؛ اولين بار بود دانشگاه را اين گونه مملو از جمعيت ديده بودي. واقعا دانشگاه شده بود؛ شايد هم بينش گاه و خيل جمعيت دانشجوياني كه فاصله سني آنها با هم زياد بود، براي شاگردي دو استاد از سفر برگشته آمده بودند.
صداي اذان تو را به خود ميآورد و مسيرت را ادامه ميدهي به سمت مسجد؛ اما تاسف ميخوري كه بعد از سه سال هنوز هم سرپناهي براي اين اساتيد بنا نكردهاند و سرما و گرما، باران و برف ... چقدر بيتفاوت شدهاي.
پاي يك ستون تكيه ميزني و ميروي؛ نميداني كجا؛ فقط ميروي و در انتظار يك نسيم چشم دلت را روانه ميكني.
چه سخت است انتظار.
حال و هواي ديگري انگار حاكم است. سلام نماز تمام ميشود و سلامي دوباره آغاز ميشود و تو بر ميگردي پاي همان ستون سياه پوش شده و با سلام راهي ميشوي.
منتظري و فوج فوج جمعيت دانشجويان مشتاق را حس نميكني، تكيه دادهاي و چشمانت را به در ميخ ميكني تا شايد از او خبري برسد.
چهارچوب در پر ميشود از مردان و زناني كه ايستادهاند و تو همچنان در انتظاري كه كسي تو را به سمت در ميکشاند.
همهمهاي شده است، آمده است با همان هيبت دوستان سه سال پيشش. به استقبالش ميروي سلام ميكني و نميداني چگونه پاسخت را داده است. هجوم جمعيت تو را به گوشهاي پرت كرده و پردهاي شفاف جلو چشمانت را گرفته است.
تب ميكني و در اين تب ميسوزي، انگار تب ديگري گرفته باشي. يعني انتظاري كه تبش فرو ميافتد و تب اشتياق به جان روانت ميافتد.
بر همان ستون تكيه ميزني و از دور حرفهايت را ميزني. اما كدام حرف را به زبان ميراني و از كجا باب سخن را باز ميكني؟
نميداني و سكوت است كه با چاشني آب چشم، تمام حرفهايت را به او منتقل ميكند.
به او خيره ميشوي و با موج نواي مشتاقان همراه ميشوي. برايش ميخواني و اشك ميريزي.
به ياد مادرت ميافتي كه او هم ... اشك امانت نميدهد و باز هم سكوت ميكني.
راه درد دلت باز ميشود كه ميرود. سراغ خواهرانش ميرود تا با آنها درد دل كند و شايد درد دلشان را بشنود.
نميدانم از ديدنشان خوشحال است يا غم زده. شايد از اينكه در بازار مكاره اين دنياي پوشالي راهش را ادامه ميدهند خوشحال باشد و خوشحالتر كه با ايستادگيشان خط سرخش را ادامه دادند؛ اين بار اما مشكي ...
شايد هم نگران و غمگين از مظلوميت خواهران غريبش در عصر تهمت و دروغ و تحقير. شايد ميخواهد فرياد بزند كه اي بندگان خداوندگار زر و زور و تزوير و صندلي، پايتان را از گلوي من و خواهرانم برداريد و بگذاريد نفسي تازه كنيم.
نميداني و در اين نميدانمها گير كردهاي كه بر ميگردد. اين بار خجالت ميكشي به او خيره شوي.
همه مشتاقانه به سويش هجوم ميبرند و بر دست و دلشان طوافش ميدهند و تو كز كردهاي گوشهاي و سرت را به زير انداختهاي.
نميداني خوشحال است يا غم زده. نميداني و اين نميدانم تو را بيشتر ميسوزاند. حتي بيشتر از تب انتظار و اشتياق.
ميخواهي فرار كني؛ اما از خودت تا كجا فرار ميكني.
سنگيني نگاهش را حس ميكني و اين بار سعي هم نميكني كه سرت را بالا بگيري.
چرا اينجا آمده و سوالش از تو چيست؟
چه كار بايد ميكردي كه نكردي و از تو چه ميخواست كه ...
عرق بر پيشانيت مينشيند و با آب ديده تو را غرق ميكند. غرقاب عرق شرم و آب ديده.
دارد ميرود و هنوز هم نميتواني نگاهت را بلند كني و با او خداحافظي كني.
سنگيني نگاهش انگار بر پلكهايت افتاده باشد كه حتي بعد از رفتنش نيز توان سر به هوا كردن نداشته باشي.
همه رفتند كه بدرقهاش كنند. فردا ميهمان شهر ميشود و يا شهر ميهمان او و بعد به دانشگاهي ديگر ميرود.
تو ميخ كوب شدهاي و مچاله ميشوي درون خودت. انگار سياه چالهاي تو را در خود فرو ميبرد.
مچاله ميشوي، آب ميشوي و در غرقابي غرق ميشوي.
با نواي يا حسين به خود ميآيي. توان ميگيري و بلند ميشوي. هنوز نرفته است. دم در ايستاده است. انگار منتظر سلام تو باشد.
سلام ميكني و دست ميدهي؛ اما اين سلام بدرقه، سلام يك آغاز است.
دستت را محكم فشار ميدهد، بي اختيار فرياد ميزني" ياااااااااااااااااااااا حسييييييييييييييييييييين" و جمعيتي كه بعد از تو فرياد ميزنند و دستت از زير تابوت رها ميشود.
انگار تازه به اول خط رسيده باشي. اشك امانت را بريده است؛ اما جان تازهاي گرفتهاي.
با او خداحافظي ميكني و ميبيني كه تابوتش بر دستان مشتاق دانشگاهيان چگونه هروله ميكند و نواي حسين حسين فضاي دانشگاه را پركرده است.
ميخواهي از پلههاي مسجد پايين بروي كه باز هم كسي تو را متوقف ميكند.
نگاهت دوباره به دو شهيد گمنام دانشگاه ميافتد سلام ميكني و به مادرت و مادر عالم هم سلامي ميكني. بر سر مزارشان ميروي و فاتحهاي ميخواني. ميخواهي سر سخن را باز كني و باز ميكني. اين بار ميداني از چه بگويي و اولويتت چيست.
ميروي.
و از غريبي آنها در اين دانشگاه گلايه ميكني و ديني كه بر گردنتان مانده است.
ميروي و اين بار در افق محو نميشوي.
شايد دوباره متولد شده باشي.