اخبار دانشگاهی را از «کانال اخبار دانشگاهی SNN.ir» دنبال کنید
به گزارش خبرنگار خبرگزاری دانشجو از مشهد، یوسف نصوحی پور در سال 34 و در یک خانواده مذهبی شش نفره به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی تا مقطع دبیرستان را در مشهد گذراند و برای ادامه تحصیل در رشته زیست شناسی راهی ایالت اوکلاهامای آمریکا شد. وی یکی از چریکهای شهید چمران بود و مدتی در جنوب لبنان همراه با شهید چمران فعالیت چریکی میکرد و پس از بازگشت به ایران در جنگ شرکت و در 14 آبان ماه سال 59 با اثابت تیر به قلبش در دُب هردان به شهادت رسید.
به همین منظور گفتوگویی با معصومه نصوحی پور، خواهر شهید نصوحی پورترتیب دادیم که در ادامه مشاهده خواهید کرد.
وی در گفتوگو با خبرنگار ما گفت: خانواده ما یک خانواده شش نفر بود و یوسف فرزند کوچکتر خانواده محسوب میشد که حدود 10 سال با من تفاوت سنی داشته؛ اما علیرغم داشتن این تفاوت سنی بسیار و با توجه به اینکه تفاوت سنی یوسف با پدر و مادر بسیار بود، من و او با هم بسیار نزدیک بودیم.
وی با اشاره به این موضوع که در آن زمان ما در کوچه «قبرنیر» یکی از محلههای قدیم مشهد و نزدیک خیابان نوغان قدیم زندگی میکردیم، تصریح کرد: در محله ما فردی به نام «نیر» مدرسهای ساخته و پس از وفاتش او را در همین مدرسه دفن کرده بودند به همین دلیل نام این مدرسه و کوچه ما را «قبرنیر» گذاشتند.
خواهر شهید نصوحی پور در خصوص تولد یوسف و چگونگی انتخاب نام او بیان کرد: در خانه قدیمی دو اتاق داشتیم، پدرم قبل از تولد یوسف مشغول دعا خواندن و راز و نیاز با خداوند بود، زمانی که قرآن را باز کرد به ما گفت «الان یوسف به دنیا خواهد آمد»؛ چراکه سوره یوسف باز شده بود.
وی ادامه داد: در همین حین که نزدیک اذان بود صدای گریه نوزاد بلند شد و قابله با خوشحالی به پدرم مژده پسر دار شدن داد و اینگونه شد که نامش را یوسف گذاشتیم.
نصوحی پور یادآور شد: گاهی با خود تصور میکنم یوسف از همان دوران کودکی نظرکرده بود و دعاهای پدر و مادر در حقش او را عاقبت بخیر کرد. زمانی که دو ساله بود بیماری بسیار سختی گرفت و آب بدنش به شدت تخلیه شده بود به طوری که هیچ دکتری حتی دکتر شیخ نتوانستند او را بهبود بخشند، مادر به اهل بیت(ع) متوسل شد که همین توسلها او را به نتیجه رساند و بهبود شفا یافت.
وی در ادامه با بیان اینکه از همان دوره کودکی بر خلاف برادر بزرگترش حسین که حدود پنج سال از یوسف بزرگتر بود، مهربان، دلسوز، صبور و متواضع بود، تصریح کرد: به دلیل همین ویژگیها بسیاری در محل از کوچک گرفته تا بزرگ به او احترام میگذاشتند و حتی آن دسته از افرادی که با وی خصومت پیدا میکردند پس کمی صحبت کردن با وی مریدش میشدند.
خواهر شهید نصوحی پور یکی از مهمترین ویژگیهای یوسف را احترام بسیار به پدر و مادر خواند و تصریح کرد: نسبت به پدر و مادرم بینهایت مودب بود و حتی چنانچه هر یک از ما میخواستیم صدایمان را برای انان بالا ببریم اجازه نمیداد و ما را نصیحت میکرد.
وی افزود: با اینکه چشمهای یوسف از همان کودکی ضعیف بود؛ اما هیچگاه شکایت نمیکرد، حتی یکی از همکلاسیهای یوسف میگفت بسیار میدیدیم که یوسف برای دیدن تخته سیاه گردن میکشد؛ اما به ما نمیگفت جایتان را با من عوض کنید تا بتوانم تخته را ببینم مگر اینکه معلم متوجه میشد و جای او را تغییر میداد.
نصوحی پور ضمن تاکید بر اینکه هیچگاه با کسی دعوا نمیکرد و تمام تلاش خود را بر فیصله دادن دعوا بین کسانی که در محل دعوا میکردند به کار میگرفت، گفت: پدرم همیشه میگفت «چناچنه دو نفر در مشرق زمین با هم دعوا کنند اثر این دعوا در مغرب زمین هم نشان داده خواهد شد»، به همین دلیل یوسف دوست نداشت مردم با هم دعوا کنند.
وی تصریح کرد: همیشه دوست داشت دیگران از خودش بهتر لباس بپوشند و حتی زمانی که کفشهای خودش پاره بود؛ اما میدید مابقی بچهها لباس مرتب پوشیدهاند بسیار ذوق میکرد.
خواهر شهید نصوحی پور تاکید کرد: از اینکه به کسی ظلم شود بسیار ناراحت میشود و اجازه نمیداد فردی با قلدری بخواهد حق دیگری را بگیرد، البته نسبت به آدم زورگویی طوری رفتار نمیکرد که او ناراحت شود، بلکه به گونهای رفتار میکرد که زور خود مرید یوسف میشد و در این شگرد به قدری تبحر داشت که یکی از همسایههای ما همیشه به من میگفت «معصومه، برادرت همه را جادو میکند».
همیشه خود را در محضر خداوند میدانست
وی تصریح کرد: همیشه خود را در محضر خداوند میدانست و میگفت چنانچه مردم خود را در محضر خداوند بدانند هیچگاه گناه نخواهند کرد و به طور کلی از گناه کردن خجالت خواهند کشید.
نصوحی پور یادآور شد: یوسف دو دوست در همسایگی ما داشت به نام مصطفی و مجتبی که هر دو با هم برادر بودند زمانی که این دو دیپلم خود را گرفتند به ایالت اوکلاهامای امریکا برای ادامه تحصیل رفتند با توجه به اینکه یوسف در دوره سال آخر متوسطه چند تجدیدی اورده بود نتوانست با آنان همراه شود و این اتفاق بسیار غمگین بود و برای اینکه من او را شاد و به درس خواندن ترغیب کنم قول دادم که چنانچه تجددیهایت را قبول شوی تو را هم راهی امریکا خواهم کرد.
وی ادامه داد: این در حالی بود که ما هزینه سفر یوسف به آمریکا را نداشتیم؛ چراکه در آن دوره هر فردی که قصد سفر به آمریکا را داشت باید مقدار زیادی پول در حسابش داشته باشد تا دولت آمریکا بداند که قرار نیست این مهاجر سربار دولت شود؛ اما برای اینکه یوسف را خوشحال کرده باشم چنین قولی به او داد.
خواهر شهید نصوحی پور افزود: از آن پس یوسف با جدیت تمام درس خواندن را شروع کرد و وقتی در امتحانات قبول شد به من گفت قبول شدم، به قولت عمل کن. حدود دو هزار تومان از پس انداز خود به یوسف دادم و یوسف به تهران رفت تا مقدمات سفر را محیا کند و در عین ناباوری با ویزایی در دست به خانه برگشت و من ماندم مابقی پول را چگونه فراهم کنم.
وی گفت: چرخ بافتندگی داشتم که او را فروختیم و با مابقی پس انداز خود و پدر حدود 10 هزار تومان فراهم کردیم و با توجه به اینکه پدرم معلم بازنشسته بود طبق قانون آن دوره معلمین آموزش و پروش و نزدیکان آنان میتوانستند از 40 درصد تخفیف بهره گیرند، ما هم از این تخفیف استفاده و یوسف را راهی کردیم.
چگونگی ویزا گرفتن برای رفتن به آمریکا
نصوحی پور بیان داشت: وقتی یوسف با ویزا از تهران آمد به او گفتم دوستانت «مصطفی و مجتبی» با داشتن پول بسیار توانستند از سفارت ویزا تهیه کنند تو چگونه بدون پول ویزا تهیه کردی که در جواب گفت «زمانی که به سفیر گفتم میخواهم به آمریکا بروم از من پرسید دلیل سفارت به آمریکا چیست؟ در جواب به شوخی گفتم من دخترهای چشم آبی را بسیار دوست دارم میخواهم به امریکا بروم تا با یکی از آنان ازدواج کنم. که در همین حین سفیر بسیار خندید و به من ویزا داد».
وی خاطرنشان کرد: زمانی که برادرم به آمریکا رفت چند بار برایش پول فرستادم و او بعد از مدتی به من گفت دیگر برایم پول نفرست کار پیدا کردهام که بعدها فهمیدیم یوسف برای اینکه خرج خود را درآورد و سربار خانواده نباشد در آنجا در رستوران کار میکرده و پس از مدتی راننده سرویس مدرسه شده است.
خواهر شهید نصوحی پور در ادامه سخنان خود یاداور شد: مدتی پس از رفتن یوسف به آمریکا به تکیه کرمانیها رفتم و در آنجا روضیه امام حسین(ع) خوانده شد و مداحی در آنجا به صورت جانسوزی مداحی میکرد و من به شدت منقلب شدم و همانجا به حضرت زینب (س) گفتم ای کاش من در روز عاشورا کنیزی تو را میکردم و دو برادر خود را فدای برادرانت میکردم.
وی اضافه کرد: زمانی که به خانه آمدیم و خوابیدیم در خواب دیدم درب خانه را به شدت میکوبند وقتی در را باز کردم صدایی گفت یوسف شهید شده و او را میآورند، وقتی سرکوچه رفتم تابوتی را دیدم که یک طرف آن را پارچهای سیاه و طرف دیگرش را پرچم ایران پوشانده، بسیار بیقرار شدم و گریستم و در همان آن یادم آمد به حضرت زینب(س) چه گفتهام، از بیقراری خود بسیار شرمسار شدم به خانه بازگشتم و با آرامش تمام مراسم را برگزار کردم.
نصوحی پور در ادامه بیان کرد: زمانی که واقعه 17 شهریور خونین رخ داد و یوسف مطلع شد به همراه تعدادی از دوستانش نمایشنامهای را ترتیب دادند و در آن طریقه به شهادت رسیدن مردم بی گناه را تصور کشیدند و به قدری این نمایش مردم را متاثر کرد که آنان از این نمایش استقبال کردند و پول بسیاری جمع شد که یوسف به همراه این پولها به جنوب لبنان نزد چمران رفت تا آنان بتوانند چریک تربیت کنند.
وی تصریح کرد: در دوره شاپور بختیار یوسف به همراه 62 نفر به صورت مخفیانه به ایران بازگشتند و برای خود دفتری فراهم و در آن مجموعه آثار شهید مطهری و شریعتی را جمع و بین مردم پخش میکردند و حتی به مردم طریقه جنگهای چریکی را میآموختند.
وی بیان کرد: مدتی که از انقلاب گذشت بسیاری پست و مقام گرفتند؛ اما یوسف همچنان بیکار بود و گاهی اوقات در روزنامه کیهان مطلب مینوشت. روزی مادرم از دست یوسف عصابی شد و گفت همه پست و مقام گرفتند تو چرا هنوز بیکاری؟، که یوسف در جواب خندید و گفت «پست و مقامهایی بسیاری به من پیشنهاد شده است که چنانچه بگوییم شاخ درمیآوری و من آنان را قبول نکردم و به دوستان خود «گفتهام این صندلیهایی که میبینید اینقدر راحتند، چنانچه بر روی آنان بنشینید و بخواهید بلند شوید صندلی هم با شما بلند خواهد شد و برای اینکه از این صندلی جدا نشوید هر کاری که میگویند باید انجام دهید و من این شکل کار کردن را نمیپسندم».
یوسف پست ریاست جمهوری را نپذیرفت
نصوحی پور یادآور شد: زمانی که یوسف به شهادت رسید روزی دوستش علی به دیدن ما آمد و خطاب به من گفت «روزی در دفتر کار به همراه دیگر دوستان نشسته بودیم که آقای رفسنجانی به دفتر ما امد و گفت بگویید یوسف و محمود (از دوستان یوسف) بیایند که با آنان کار داریم. یوسف و محمود به همراه اقای رفسنجانی رفتند و شب که ما خوابیده بودیم بازگشتند. بعد از امدن محمود خوابید؛ اما یوسف بیدار بود. وقتی به آشپزخانه رفتم دیدم یوسف نشسته، وقتی علت را پرسیدم گفت من و محمود را به جایی بردند که شهید بهشتی، آیت الله خامنهای، شهید آیت و دیگر بزرگان انقلاب آنجا جمع بودند ما را که دیدند گفتند جمع شدهایم تا اساسنامه حزب جمهوری اسلامی را بنویسیم.
خواهر شهید نصوحی پور ادامه داد: بعد نگاهی به من کرد و گفت «معصومه شهادت لیاقت میخواهد که من ندارم؛ چراکه زمانی که در جنوب لبنان بودم در یک عملیات اطلاعاتی به همراه چند نفر دیگر در مکانی گیر افتاده بودیم و چنانچه کوچکترین تکانی میخوردیم از زمین و آسمانی تیرباران میشدیم به همین منظور سه روز تمام در آن منطقه بی حرکت ماندیم، بعد از سه روز به همرزمان خود گفتم مرگ یک بار شیون هم یکبار، تا کی میخواهیم اینجا و در این وضعیت بمانیم فردا صبح فرار میکنیم و صبح روز بعد پا به فرار گذاشتیم، در این حین به شدت گلوله باران شدیم و حتی یک تیر هم به من اثابت نکرد به همین دلیل میگویم لیاقت شهادت را ندارم».
وی بیان داشت: یوسف همان شب زمانی که همه اهل خانه به جز من در خواب بودند آنان را تماشا کرد و گویی در حال خداحافظی بود، زمانی که این حالت او را دیدم گفتم یوسف شهید خواهد شد.
نصوحی پور افزود: صبح آن روز حین خداحافظی نگاهی عجیبی به من کرد و گفت معصومه چنانچه شهید شدم که هیچ؛ اما چنانچه شهید نشدم به نقاط دور دست خراسان سفر خواهم کرد و به مردم سواد میآموزم؛ چراکه چنانچه مردم باسواد شوند مطیع هر فردی نخواهند شد.
وی گفت: یک هفته از این خداحافظی گذشت که در 14 آبان ماه سال 59 و در دُب حردان بر اثر اثابت گلولهای به قلبش و حین اذان به شهادت رسید.
خواهر شهید نصوحی پور ادامه داد: روزی دایی با من تماس گرفت و گفت خاله حالش بهم خورده و در بیمارستان است دنبالت میآیم که به بیمارستان بروی وقتی دنبالم امد و مرا سوار بر موتور کرد گفت یوسف مجروح شد و برای اینکه مادرت متوجه نشود این دروغ را سرهم کرده که در جواب به او گفتم میدانم که به شهادت رسیده است.
وی با بیان این مطلب که زمانی که سوار بر موتور شدم آسمان را مینگریستم و تصور میکردم یوسف از میان ابرها برای من دست تکان میدهد، افزود: زمانی که به بیمارستان امام رضا(ع) رسیدیم و پیکر او را دیدم به شدت شیون کردم؛ اما کمی بعد به یاد خوابی افتادم که چندی پیش دیده بودم و همین سبب شد از حضرت زینب(س) خجالت بکشم به همین دلیل به سرعت خود را بلند شدم و خود را برای برگزاری مراسم آماده کردم و از آن پس هیچ کس گریه مرا ندید.
نصوحی پور تصریح کرد: زمانی که یوسف را برای تشییع به حرم بردند زمانی که میخواستند پیکرش را درون مقبره ببرند مردم هر کار که میکردند این پیکر درون مقبره جای نمیگرفت تا اینکه صدای اذان بلند شد و مصطفی «یکی از دوستان یوسف» بلند داد زد برایش نماز نخواندهاید.
3 بار بر او اذان گفته شد
وی ادامه داد: زمانی که نماز بر او خوانده شد و دفنش کردند و این گونه شد که در طول زندگی در سه زمان خاص بر او اذان گفته شد لحظه تولد، لحظه شهادت و لحظه تشییع.
خواهر شهید نصوحی پور بیان کرد: حدود 40 روز پس از شهادت یوسف محمود به خانه ما آمد و امانتی «اسحله خودنویسی» را به او دادم و او نیز 16 دی ماه همان سال به شهادت رسید و تنها سه قبر با یوسف فاصله دارد.
وی در پایان گفت: روزی که مشکلی سخت برایم پیش آمده بود به مزار یوسف رفتم و با حالت دعوا به او گفتم تو چطور برادری هستی که هیچ کار نمیکنی، چند روز بعد از این گفته مشکل من به گونهای برطرف شد که انگار از ابتدا هم این مشکل وجود نداشته است.