ایستادم پشت تریبون و کاغذها را گذاشتم کنار میکروفون و دهانم را به میکروفون نزدیک کردم و نگاهم را روی جمعیت چرخاندم و گفتم بسم الله الرحمن الرحیم....
گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو - مهران عزیزی؛ ایستادم پشت تریبون و کاغذها را گذاشتم کنار میکروفون و دهانم را به میکروفون نزدیک کردم و نگاهم را روی جمعیت چرخاندم و گفتم بسم الله الرحمن الرحیم....
سه چهار نفر ما بودیم که در فوقبرنامهها فعال بودیم و عضو جایی نبودیم و چندتایی از بچههای انجمن و چندتایی هم از بسیج دانشجویی. فارغ از اختلاف نظرها و بحثهای گاه و بیگاه که ناچار در میگرفت، قلقهامان دست هم آمدهبود و کارها را پیش میبردیم و انصاف باید داد که نتیجه مطلوب و مشارکتها رضایتبخش بود. حالا اینکه چقدر اثربخشی در پی داشت موضوع دیگریست و خیلی دلمشغولی ما نبود و هدف ما عمل به تکلیف بود در حد توان.
حاشیههای برنامهی شانزده آذر اما داشت اصل و متن را زیر سؤال میبرد. به هر حال فرصتی بود که دوستان را وسوسه میکرد از شور و هیجان جمعی، نوعی بهرهبرداری بکنند و میدیدم که سوگیریها نشان از تلاش برای جهتدهی برنامهها دارد. معمولاً حرفها که زدهمیشد و نظرها دادهمیشد، سرآخر به جمعبندی میرسیدیم اما برنامههای شانزده آذر امسال، ظاهراً هم در شکل و هم در محتوا، قصد یکپارچه و هدفمند شدن نداشت.
مثل همیشه نگاه و نظر من معطوف به این بود که حاصل کار بتواند شور و امید و روشنبینی ایجاد کند و دانشجوها را در باب مسائل اساسی به فکر بیاندازد و روح پرسشگر حقمدار حقطلب را در آنها بیدار و هشیار کند. من به عادت و اعتقاد، مسائل را کلان میدیدم و ارزشگذاری ذهنیم معطوف به شمول کلی و اهمیت واقعی مسائل بود نه هیجان و شوری که میتوانست ایجاد کند.
دوستان اصرار داشتند مطالبات صنفی و گروهی مطرح بشود و اعتقاد داشتند شعار نباید داد. میگفتند مسائل داخل حوزهی دانشگاه مهمتر از اتفاقاتیست که دارد در بیرون این چهاردیواری میافتد.
چندتایی هم همرأی بودند که فرصت مناسبیست برای زدن حرفهایی که فضای جامعهی بیرون دانشگاه گفتن و شنیدنشان را برنمیتابد. برعکسِ دیگرانی که محافظهکارانه پی رفع و رجوع برنامهها بودند و از هر نکته و حرف حاشیهسازی، ترسان میگریختند و آرامش و امن را میپسندیدند به هر قیمتی.
از همه خواستم چکیدهی پیشنهادات و مطالبشان را بدهند که هم بتوانم هماهنگی کنم و هم تا میشود بی حذف و اضافه و جرح و تعدیل، جمعبندی کنم که قابل ارائه باشد و انشاءالله اثربخش. کاغذها جمع که شد، انبوهی از خواستههای ناهماهنگ برابرم بود و انتظارات و توقعاتی که نمیشد گفت ناحقاند که راحت کنارشان بگذارم.
سه چهار شبانهروز، کارم شد زیر و بالا کردن کاغذها و یادداشتها و هزار طرح و نقشه برای برنامه توی ذهنم آمد و هیچکدام آنی نبود که میبایست و آنی نشد که میخواستم. شانزده آذر روز بزرگیست. دانشجو هم مقولهی پیچیدهایست. همهچیز میبایست در خور و شایسته میبود و من عقلم به جایی نمیرسید.
صبحروز شانزده آذر، به عمد، درست دقایقی قبل از شروع برنامه رسیدم. تلفنها را جواب ندادم. پیامها را هم نخوانده گذاشتم. نمیخواستم با کسی حرف بزنم که بتوانم روی حرفهایی که میخواستم یکنفس و بیتُپُق بگویم متمرکز بشوم.
سرپا ایستادیم تا سرود ملی تمام شد. موسوی، قاری خوشصدایمان، آیههای ۶۴ تا ۷۰ آلعمران را زیبا و به آداب تمام خواند و صداهای صلوات که نشست، خودم را رساندم به تریبون. کاغذها را گذاشتم کنار میکروفون و دهانم را نزدیک کردم و گفتم بسمالله الرحمن الرحیم...
کاغذها را برگرداندم و دستم را گذاشتم رویشان تا بتوانم حرف خودم را که حرف من بود و نبود و حرفهای همه بود، بی که از روی کاغذی و نوشتهای بخوانم، بزنم. همهمه بود و هنوز گوشها تیز و حواسها جمع نبود. ردیف اول، استادها نشسته بودند و رییس دانشکده و دو تا از معاونتهای دانشگاه. برای شروع خوب بود هرچند که مخاطب من قرار بود خودم باشم و دانشجوها. قرار بود زبان دانشجوها باشم و بی که شاید شایستگی داشتهباشم، ایستادهبودم پشت تریبون در روزی که روز ما بود.
گفتم: «در کتابی خواندم، سالها پیش که یکی از رهبران سیاهان آزادشدهی آمریکا در جنوب کشورش، در سخنرانی اش برای جمع سیاهان مبارز دو کلمه بیشتر نگفت؛ فقط گفت «دلّوْ بیفکنید» و پایین آمد. منظورش این بود که درست زیر همین خاک که روی آن ایستادهاید، گنجها پنهان است و نگاهتان به درون باشد. همین جا را باید جُست و کاوید.
این کاغذهای زیر دستم هزار حرف گفته و نگفته و نو و تکراری دارد اما میخواهم به جای همهشان فقط همان دو کلمه را بگویم: دلو بیفکنیم. مولانا گفت و به حق گفت که «بر سر گنج از گدایی مردهایم». همین دانشجو گنج است، همین خاک، همین دانشگاه و همین فرصت. والسلام.»
حرفزدن کافی بود. کاغذها را برداشتم و تا صداهای صلوات بنشیند، نشستم روی صندلی. داشتم فکر میکردم واقعاً اگر درست همین الآن کسی از من بپرسد تو که دانشجویی چه کردهای اندازهی دانشجو بودنت، چه دارم بگویم در جواب.