
آقای میم، رئیس دانشگاه و ماجرای چادر خانم کارگردان/ نشریهای که هیچوقت منتشر نشد!
گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-فردین آریش، گرچه توی نگاهش ردی از شرارت را میشد دید اما بار اولی که میم را دیدم پیش خودم گفتم از آن بچهسوسولهای تیتیش مامانی است. از آنها که آزارشان به مورچه هم نمیرسد و زیادی خوبند. پیش از آنکه توی کنفرانس درس جامعهشناسی که درباره لمپنها حرف میزد بحثمان شود چند تا از نوشتههایش را دیده بودم و اسمش را از بچهها شنیده بودم. فکرش را هم نمیکردم روزی کنار او کار نشریه بکنم. اما دنیا از این بازیها زیاد دارد و من و میم را جوری رفیق کرد که حالا تمام شدن رفاقتمان را در این جهان باور نمیکنم.
من آن وقتها انرژی و حوصله کار جمعی و تشکیلاتی نداشتم. خودم را با ادبیات سرگرم میکردم و بیاعتنا به دور و برم پیش خودم میگفتم به من چه! شاید مثل بیشتر آدمهای آن دانشگاه یا دقیقتر بیابانی با فضای گلخانهای و سترون. در آن دانشگاه بلازده که انگار گرد مرگ پاشیده بودند میم یک تنه میجنگید. لشکری یکنفره با نشریهای که اسمش را گذاشته بود «فریاد سکوت». اسمی با مسما که هم فریاد خاموشان بود و هم فریاد در خاموشی. با که میجنگید؟ با همه و هیچ. با هرکس که ربطی به آن دانشگاه پیدا میکرد. از کارمندها و رئیس تا اساتید و دانشجوهای تشکلی و معمولی.
نشریه را هر یکشنبه منتشر میکرد. بیش از 40 بار. بیتأخیر، بینک و ناله و ادا. شده بود تا صبح بیدار بماند و چشمهایش از بیخوابی دو کاسه خون شوند «فریاد سکوت» را آماده میکرد. رئیس که اول از راه دوستی درآمده بود و تعریف از قلم میم، بعدتر بدجور از دستش کلافه شد. به جوری که کاردش میزدی خونش در نمیآمد. و از آن بدتر رفیق رئیس بود که رو بازی نمیکرد و موجود پلیدی بود و خدا میداند چند تا ماسک روی صورتش زده بود.
بعد یک روز، کارگردانی را برای اکران فیلمش دعوت کردند دانشگاه. حراست دانشگاه گیر داده بود که نمیگذارد خانم کارگردان بدون چادر داخل سالن برود. برنامه را بسیج برگزار میکرد. میم و عین که رئیس بسیج بود سفت ایستادند که حجاب این خانم کامل است و فیلمش ارزشی. اجازه بدهید وارد سالن شود بعد ما را برای این کار توبیخ کنید اصلا. حرفهایی که توی گوش حراست دانشگاه نرفت. نباید هم میرفت. چون گوششان به دهن رئیس بود و این برنامه فرصتی مناسب برای گرفتن زهر چشم از بچهها. رئیس گفته بود چادر در این دانشگاه الزامی است. پس کارگردان از راهی که آمده بود با چشمهایی خیس و نمناک برگشت. مثل دانشجوهایی که توی سالن عصبی و ناراحت بودند.
شب که شد میم گفت: «میخواهم درباره ماجرای امروز نشریهای آماده کنم، هستی؟»، معلوم بود که «هستم». آن شب من، میم، عین، الف تا صبح بیدار ماندیم. نوشتیم و خط زدیم و ویرایش کردیم. صبح که نشریه منتشر شد دانشگاه بهم ریخت. دعواها بالا گرفت و یک بار هم نشریه را جمع کردند از سطح دانشگاه و جلوی توزیعش را گرفتند که دیگر دیر شده بود البته. نشریه علیه رئیس و رفقا بود و بیاحترامی به دانشجو و در دفاع از آن کارگردان کذایی. تیتر زده بودیم «کتاب قانون زیر پای قانونگزاران» و تصویری زده بودیم از نیمرخ دو خانم که بدون چادر توی دانشگاه راه میرفتند. حرف این بود که توی این ماجرا قانون مسأله نیست و رئیس دارد خودش را پشت ارزشها قایم میکند. این وسط تشکلهای اسماً مستقلی که عملا وابسته بودند به رفیق رئیس، علیه ما موضع گرفتند و کار خدا ستاد اقامه نماز هم برای ثبت در تاریخ نشریه منتشر کرد! و دست آخر نشریه ما را توقیف کردند.
سال بعد مسئولیت عین در بسیج تمام میشد و خیلیها دندان تیز کرده بودند که جایش را بگیرند که گرفتند اتفاقا. بدون انتخابات و بدون تودیع عین را برداشتند و یکی از رفقای رئیس را گذاشتند جایش. من و میم یک نشریه دیگر هم آماده کردیم که هیچ وقت منتشر نشد. به خاطر محافظهکاری بچههای عین و «ز» که مثلا مخالف رئیس و از حضرات مصلح بود ولی وقتش که رسید رفت و از صحبتهایی که با نشریه ما کرده بود اعلام برائت کرد و توبهنامه نوشت. بعدتر رئیس کینهای از میم به دل گرفت که تا چند سال بعد از رفتن میم از دانشگاه هم تمام نشد. حتا کار به شکایت هم کشید که البته ره به جایی نبرد و روسیاهیش ماند برای ذغال.