گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-سارا گریانلو، با صفحه اول دفترها و سر رسید ها با همه ی لباسهای نو، با ارتباط های اولیه و با سایر اول ها و نو ها تازه ها، رابطه ی خوشی ندارم. یک ترس غریبی چنبره می زند روی دلم و اضطراب خراب شدن و بد پبیش رفتن و احتمالات سیاه دیگری از این دست نمی گذارد از اول هر چیزی لذت ببرم. عید غول همه ی اولهای ممکن است! آغاز سال نو، لباسها ی تازه، اسکناس ها ی تا نخورده، شکوفه های سر درخت، ارتباط های تازه و .... بوی تازگی چنان هولی به جانم می اندازد که از ماه قبلش برای دفع دیوانه سری آرام بخش میخورم .
شاید هم این یک بیماری نادر و یا سندروم خاصی باشد که بعد ها بتوانم به عنوان یک مبتلا به راجع به چرایی آن دست پزشکان محقق را به اطلاعات خوبی بند کنم.
ده روز مانده به عید کلاسهای دانشگاه به خاطر اردوی جنوب تق و لق شدند. در اینکه باید در آن اردو نام نویسی کنم یا نه شک نداشتم. برای کنترل نرخ اضطراب شب عید زدم به دل اردو. موقعیت خوبی بود برای فرار از مالیخولیای روزهای باقی مانده تا شروع!
دو روز قبل از عید کاروان اردو بگرداندمان به خوابگاه. بچه ها با بار و بندیل های آماده همان ساعات اولیه ی حضور در خوابگاه خداحافظی کردند و رفتند. اتوبوسهای شهر ما شب راه می افتادند.
مامان چند روز قبل زنگ زده بود و بلیط و لباس نو و عید را یادآوری کرده بود ولی جو خاکی اردو اجازه نداد حرفهایش را جدی بگیرم و "باشه های" الکی تحویلش داده بودم . بلیط نگرفته بودم و بی تجربگی سال اولی می گفت لابد مثل همیشه تا بروم ترمینال ده نفر سر اینکه کدام تعاونی را انتخاب کنم سر و کله ی هم را می شکنند و همانجا بلیطی می گیرم و تمام...
مردان تعاونی اصلا هم آن طور که من فکر می کردم نبودند. خبری از بازار گرم کن ها نبود و اتفاقا نقش ها کاملا به عکس شده بود. – آقا بلیط هست؟ - نه خانم – آقا تو رو خدا بلیط نمونده ؟ - نه خانم.
یعنی چه ؟ چرا هیچ کس به من هشدار نداد که شب عید ترمینال چی ها اینهمه غمزه می آیند؟ هیچ کدام از بچه ها راجع به این بازار سیاه بلیط دم عید حرفی نزده بود و آیا همه ی شرکت کنندگان در اردو بلیط رزرو شده ی شهرشان را داشتند و بعد آمدند اردو؟ مگر چقدر آدم می خواهد در این یک شب جابه جا شود ؟ اصلن این همه آدم دور از وطن در این شهر بی صاحاب چه کاری می کنند ؟ خیلی تقلا کردم که درماندگی بر من غلبه نکند اما ساعت هشت شد و آخرین اتوبوس های ترمینال راه افتادند و امیدم به اعجاز از بین رفت. دست از پا دراز تر برگشتم خوابگاه و علاوه بر مصیبت جا ماندن از قافله مصیبت شماتت و "دیدی چکار کردی" خانواده را هم تحمل کردم و در خوابگاه خالی ور دل سرپرست و به انتخاب او فیلم جنگیر دیدم.
روز بعد ، از ساعت چهار و نیم با گردن کج، تعاونی به تعاونی منت یک بلیط را می کشیدم. قبل تر ها شاگرد شووفر ها زبر دست تر بودند. می توانستند اعضای یک خانواده ی دست کم پنج نفره را در بوفه ی یک بنز جاساز کنند. البته بیشتر بنز بود که این امکان را حاصل می کرد و کار هیچ بنده ی خدایی زمین نمی ماند! مدرنیته برکت را برده، اتوبوس های جدید حتا یک صندلی یا جای فعله ی تعریف شده ندارند که آدم دلش خوش باشد بلاخره یک جوری جا میگیرد لای اینهمه آدم و اتوبوس!
حتا بلیط یک شهر عقب تر یا جلوتر را هم نمی توانستم پیدا کنم تا حد اقل روز اول عید را جایی نزدیک به محل تولدم نفس بکشم! و بگویم خانواده بیایند به استقبالم!
بلاخره ساعت هفت و نیم تسلیم شدم و خودم را مجاب کردم که شروع سال با سرپرست هم سیب و گلابی های خودش را دارد. کنج یکی از تعاونی ها ایستادم تا ساعت هشت شود و آخرین اتوبوسها حرکت کنند و حجت تمام شود. یک دفعه ستاره کورسوی اقبالم که هیچ وقت رصد نمی شد در واپسین ساعات سال به من رو کرد. مرد ریز نقش و متشخصی با لبایهای اتو کشده و نو و فرق باز و موها و ایضا کفشهای براق از در خروج تعاونی آمد تو و بلیطش را کنسل کرد. توضیحاتی داد که انگار اتفاقی افتاده و نمی تواند برود و ابراز تاسفی و خدا حافظ.
خدا شاهد است با وجود اینکه راضی به اتفاقات دیگران نیستم اما چشمم به سو آمد و لبم به خنده باز شد. همزمان با اینکه مرد بلیط فروش با نگاه " مژدگانی چی میدی" اشارتم کرد راه افتادم سمت باجه پرداخت. فقط کار یک اما داشت. بلیط فروش گفت نفر بغل دستی باید زن باشد. شاگرد راننده که منتظر آخرین مسافرانش بود تا بادبان های اتوبوس را بکشد و فرمان حرکت می کنیم سر بدهد به داد رسید و با لهجه ی خاصی گفت : هییییه! بیا که یک خانم دیگه از ساعن هفت دهن ما ر آسفالت کرده.
شیر بختم حلالش که با وجود آن همه بدقلقی و جفا آن لحظه ی کذا را دریافت.
پایم را که از پله اتوبوس گذاشتم بالا حسی بر اساس شواهد به من گفت برای آن مرد هیچ اتفاق خاصی نیافتاده بود. بیست ردیف صندلی پر از مردان خسته که در همان ابتدای امر برای آشغال پک پذیرایی پلاستیک خواستند و در ازای درخواستشان تذکر دریافت کردند که کفشهایشان را بپوشند و تا پایان سفر بند هایش را هم باز نکنند که البته مرد ژولیده ای خندید و گفت کفش نداریم که ! دمپاییه ها! انگار کوچ فصلی یک عده از مردان قبیله ای باشد. صدای شکستن پوست تخمه از همه ی صندلی ها ، مثل آهنگ نا منظم باران بهار می آمد. حتا به محض نشستنمان که البته شبیه فیلم سینمایی چهل و اندی تما شاچی داشت! مردی صندلی پشتی پلاستیک تخمه را از بین دو صندلی فرو کرد و گفت آبجی بفرما آجیل! و برخلاف زن بغل دستی که از شدت تلفظ کلمه ی ایشش دو طرف لبش منحنی شده بود من ناراحت نبودم و تخمه هم برداشتم!!
عطر خسته و خاکی و کهنه ی آن ولووی مذکر پسند غربت و اضطراب نو آکبند بودن سال نویی که کمین کرده بود را می ریخت و این برای من به شکل عجیبی خوشایند بود.
ساعت ده و سی و دو دقیقه و پانزده ثانیه فیلم رو به اتمام را قطع کردند و آهنگ تحویل سال زدند و راننده از میکروفن عید را به مسافرانش تبریک گفت که خیلی حرکت همواپیماگونی بود. خبری از یا مقلب القلوب و صدای توپ و پیام و لباس نو هم نبود. هر چهل و اندی مسافر به استثنای دو نفر که من و بغل دستی بودیم بلند شدند و با هم دیده بوسی کردند و چاغ سلامتی! بعد مردی روی آب سرد کن وسط ضرب گرفت و سه نفر حرکات موزونی کردند که نزدیک بود اتوبوس را منحرف کنند و به ضرب گلوله ناسزای شاگرد شوفر متوقف شدند.
پلاستیک های تخمه ی باقی مانده رد و بدل شد تا هر کس بتواند تنوع تخمه ی بیشتری را تجربه کند. و مردی از آخرین صندلی اتوبوس داد زد : عمووو سال جدید شد فیلم تازه بنداز. و صدای خنده ی جمع تاییدش کرد و به احترام حرفش دو تا فیلم تکراری دیگر هم پخش شد.
صبح که بابا آمد دم اتوبوس دنبالم و سال جدید را تبریک گفت فکر می کردم خیلی از سال رد شده و دیگر جای نگرانی نیست! بابا چند دقیقه ای تامل کرد و مسافران اتوبوس در حال تخلیه را ور انداز کرد. آن خانم بغل دستی مثل تیر از کمان به در شده جوری رفت که انگار اصلن نبوده و بابا شکر میکرد سالم رسیدم و حتا لازم دید بپرسد روی صندلی نشسته بودم یا نه؟
یاد و خاطره ی آن شب عید شلوغ و دم کرده با عطر جوراب چنان صلابت و ابهت عید را در باور من به بازی گرفت که از آن تاریخ به بعد توانستم این یک قلم را از لیست سیاه آکبند های مخوف خارج کنم. یادش بلند و نامش گرامی!