گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو، لیلا زمانی؛ ١٧ شهریور ۵٨ به دنیا آمد. هنوز یک ماهش نشده بود که جنگ تحمیلی شروع شد و به جای لالایی، دعای خیر مادر برای رزمندگان در گوش مصطفی میپیچید. همان اوایل تولدش، وقتی او را در آغوش عمویش گذاشتند، گفت: «چشمهای این بچه نشون میده مرد بزرگی میشه.» عمویی که در دو سالگی مصطفی، شهید شد و پیکرش هیچوقت برنگشت.
مصطفی در حال و هوای جنگ قد کشید. در فضایی که هر روز در شهرها تعداد زیادی از پیکرهای پیچیده به پرچم سه رنگ تشييع میشد و انگار دیدن این تصاویر، با آنکه چیز زیادی نمیدانست، رگ غیرتش را برای مقابله با دشمنی که عمو حسنش را از او گرفته بود، بیشتر متورم میکرد.
هنوز پسر بچه بود که جنگ تمام شد اما رد خون شهدای دفاع مقدس که بوی مردانگی میداد، بر دل مصطفی ماند. از همان دوران مدرسه، در هوای شهادت پرسه میزد. ١٣ آبان که میشد لباس بسیجی میپوشید و اسلحه دست میگرفت. حسرتی در دل داشت؛ حسرتی از جنس شهادت در جبهه های جنگ.
سال ٧٧ مردی شده بود برای خودش. از سر آزمون کنکور که برگشت، گفت: «رتبه ام سه رقمی میشه. فقط هم مهندسی شیمی شریف.» همان هم شد. رتبه ٧٢٩، مهندسی شیمی، دانشگاه صنعتی شریف. در دانشگاه، همه سرگرم حفظ کردن فرمول و کشیدن نمودار و نمره گرفتن بودند اما مصطفی سرش درد میکرد برای کارهای عملی و آزمایشگاهی؛ دنبال انجام پروژه بود. هیچگاه در این مسیر، کم نیاورد. انگار برای رسیدن به هدفی میجنگید که عهد کرده بود به دستش بیاورد.
به قول همسرش "مصطفی هیچ وقت تک بعدی نبود. نمی گفت فقط درس یا فقط یک چیز خاص. خیلی ابعاد زیادی داشت. به همه چیز با هم توجه داشت. به خاطر همین هم بود که هیچ وقت دل زده نمی شد." یکی دو باری در خوابگاه، سوخت موشک ساخت. کاری که از حوصله و علم دانشجویان نمره محور، خارج بود. مصطفی هدفهای بزرگی در سر داشت.
در چند پروژه علمی که برای اولین بار در کشور انجام میشد مثل پروژه ساخت غشاهای پلیمری، همکاری داشت که حاصل آن ارائه مقالات متعدد به زبان فارسی و انگلیسی شد که در مجلات علمی جهانی منتشر شدند. خیلی اهل کتاب بود؛ خصوصا کتابهای شهید مطهری را زیاد مطالعه میکرد.
بعد از دوره کارشناسی، با اینکه موقعیت های کاری و تحصیلی بسیار بزرگی حتی در خارج از کشور داشت، وارد سازمان انرژی اتمی ایران شد. احساس میکرد عمویش از آسمان به او میگوید "به خاطر خون های ریخته شده ی جنگ تحمیلی هم که شده، نگذار آنجا از کار بیفتد."
اما نمیگذاشتند. همان دشمنانی که سالها قبل هم به این خاک چشم دوخته بودند. آنقدر فشار آوردند که کشور مجبور شد برای اعتمادسازی، فعالیت ها را مدتی تعلیق کند. مصطفی در تمام آن دوران، تا میتوانست کتاب میخواند و آزمایش میکرد و به معلومات و تجربیاتش اضافه میکرد.
تعلیق، ماندگار نبود. با وجود مصطفی و رفقایش که پیشرفت علمی این مرز و بوم را درسر میپروراندند، مشخص بود کم آوردن در کار فعالیت هسته ای ایران نیست. بالاخره سال ٨۵ اعلام شد که در سایت نطنز، به چرخه غنی سازی اورانیوم دست پیدا کردند. افتخاری بزرگ که باعث خشم روزافزون دشمن میشد. مصطفی مسئول تامین قطعات مورد نیاز برای غنی سازی بود. هیچ کشوری حاضر نبود به ایران، قطعات لازم را بفروشد. اما در رگهای مصطفی، خون غیرت میجوشید. این شد که تصمیم به ساخت تمام آن قطعات گرفت. مسیر سختی پیش رویش بود؛ با موانع بسیار. مصطفی نیاز به یک تیم قوی و متخصص داشت. تیمی که باور داشته باشد، "دانش اگر در ثریا هم باشد، ایرانیان به آن دست خواهند یافت."
مصطفی و همکارانش بدون توجه به سختگیری های دشمن در حال کار بودند تا اینکه اتفاق عجیبی افتاد. سانتریفیوژ ها بدون اینکه داخل دستگاه مشخص باشد، تغییر سرعت میدادند و از کار می افتادند. همه در تلاش بودند تا علت را بفهمند و کاری کنند. مصطفی تمام دانش خود را پیاده کرد تا بداند باید چکار کند. فقط حدس قوی داشت که دشمن کاری کرده است. چیزی وارد سیستم شده که باعث این رفتار غیرطبیعی سانتریفیوژ ها شده بود. مصطفی بالاخره فهمید. ویروسی که ساخت آمریکا و اسرائیل بود... با تلاش بسیار توانستند ویروس را از سیستم خارج کنند.
دشمن عصبانی بود. بیشتر از همیشه... سرسختی مصطفی، محدوده نداشت. این شد که نقشه ترور، طراحی شد. صبح ٢١ دی ماه سال ١٣٩٠ بعد از خروج از منزل، مصطفی احمدی روشن شهید شد. شهادتی که صدایش مثل صدای همان بمبی که به در ماشینش وصل شد، در گوش جهان پیچید. مصطفی رفت اما مصطفی ها هستند. فقط گمنام اند و همان بِهْ که گمنام بمانند. ایران، تاب داغی دگر ندارد.
لیلا زمانی - دانشجوی حقوق دانشگاه حکیم سبزواری
انتشار یادداشتهای دانشجویی به معنای تأیید تمامی محتوای آن توسط «خبرگزاری دانشجو» نیست و صرفاً منعکس کننده نظرات گروهها و فعالین دانشجویی است.