کد خبر:۱۵۳۸۸۷
خاطراتی از شهید دانش آموز 13 ساله اردبیلی؛
شهید بالازاده برای رفتن به جبهه دست به دامان مقام معظم رهبری شد
هر طور بود وارد ساختمان ریاست جمهوری شد. میگفت باید حتماً رئیسجمهور را ببیند. کار آسانی نبود. با پا در میانی این و آن بیرون ساختمان ریاست جمهوری منتظر ماند. آن روزها، مقام معظم رهبری رئیس جمهور بود...
گروه فرهنگي «خبرگزاری دانشجو»، هفته گرامیداشت دانش آموز بهانه ای است تا با زندگی و مبارزات شهدای دانش آموز آشنا شویم، خواندن داستان زندگی و عزیمت شهید «مرحمت بالازاده» دانش آموز 13 ساله اردبیلی به جبهه و شهید شدنش، درس های عبرت آموز دارد که روایت شهادت او و خاطراتش از جبهه را از زبان همرزمانش بخوانیم.
آن روز که سراسیمه به تهران آمد 13 ساله بود. نوجوان کم سن و سال اردبیلی. به پدر و مادرش گفته بود کار مهمی پیش آمده که باید به تهران برود، اما نگفته بود چه کاری؟ وقتی با اصرار از پدر و مادر اجازه گرفت، بی درنگ راهی تهران شد.
شنیده بود که باید به خیابان پاستور برود و رفت. هر طور بود وارد ساختمان ریاست جمهوری شد. می گفت باید حتماً رئیس جمهور را ببیند. کار آسانی نبود. با پا در میانی این و آن بیرون ساختمان ریاست جمهوری منتظر ماند. آن روزها، آقا رئیس جمهور بود، حضرت آیت الله العظمی خامنه ای...
وقتی آقا برای رفتن به مراسمی از ساختمان بیرون آمد، مرحمت بالازاده، خودش را به او رساند، تلاش محافظان نتیجه ای نداشت، چون آقا به اشاره اجازه داده بود. مرحمت 13 ساله، با لهجه شیرین آذری و شاید هم به زبان آذری گفت: آقا! یک خواهش داشتم، آقا با مهربانی حالش را پرسید و نامش را و بعد: خب! چه خواهشی پسرم؟ مرحمت که هیجان زده بود، آب دهانش را قورت داد، نفس عمیقی کشید و گفت: آقا! خواهش می کنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم(ع) نخوانند!
آقا شاید با تعجب پرسید: چرا فرزندم؟ و مرحمت که حالا دیگر بغضش ترکیده بود و هق هق گریه امانش نمی داد، با کلماتی بریده بریده گفت: آقا! حضرت قاسم(ع) هم مثل من 13ساله بود که امام حسین(ع) به او اجازه میدان داد، ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمی دهد به جبهه بروم. می گوید 13 ساله ها را نمی فرستیم....
مرحمت 13 ساله به اردبیل بازگشت، اما برخلاف دیروز که از اردبیل به تهران می آمد، دلگرفته و غمزده نبود از خوشحالی در پوست نمی گنجید، دلش برای اینکه زودتر برسد، پر می کشید. کاش اتوبوس هم پر داشت، مثل هواپیما... مرحمت بالازاده با نشان دادن مجوز آقا وارد تیپ عاشورا شد، چه نام بامسمایی، شجاعت و درایت را با هم داشت و همه در حیرت که اینهمه در یک نوجوان 13 ساله چگونه جمع شده است. بر و بچه های تیپ عاشورا چهره مهربان و جدی مرحمت را از یاد نمی برند، بیشتر اوقات کنار فرمانده خود شهید مهدی باکری دیده می شد.

هوای سرد زمستان سال 63، زندگی ام را سردتر کرد
اسلان جدی، تیربارچی عملیات بدر و همرزم شهید مرحمت بالازاده در خصوص حماسه سازی های این شهید، می گوید: در لشکر عاشورا بیشتر ارتباطات و تقسیم نیروها از روی علاقه و عاطفه بود یعنی هرکسی با دوست خودش همکار بود و من و مرحمت هم دوست بودیم و هم همشهری و همین ما را به هم نزدیک کرده بود مرحمت در بین بقیه نیروها سرشناس و معروف بود همراهی با وی افتخار بزرگی بود.
اون روز جنگ با بقیه روزها فرق می کرد. نیروهای عراقی خیلی زیاد بودند و تجهیزات زرهی شان هم بیشتر شده بود. تانک ها آنقدر نزدیک شده بودند که تیربارچی تانک تیر مستقیم می زد و با تانک ها جنگ تن به تن داشتیم من تیر بار را آماده و شلیک می کردم و مرحمت هم مراقب بود تا گلوله ها گیر نکند؛ اما هر از چند گاهی مرحمت سرش را از خاکریز بالا می آورد و می گفت جدی آمد، جدی آمد. کلاش کوچکی داشت، فرصت که می کرد مسلح می کرد و بعثی ها را به رگبار می بست و سرش را پایين می کشید. من به مرحمت می گفتم بالا نرو می زننت بالاخره تیر که نمی شناسد من و شما کی هستیم خودمان باید مراقب باشیم.
در این بین بازگشا فرمانده گردان آمد و به من گفت: تانک ها خیلی نزدیک شده اند ما هم گلوله آرپی چی کم داریم راننده ماشین مهمات هم چند متر آن طرف تر ترکش خورد به سرش، و پشت فرمان ماشین شهید شده است. تو رانندگی بلد هستی ماشین را بردار و برای بچه مهمات بیار. من هم گفتم چرا خودت نمی روی مرا از شهادت دور می کنی. بازگشا خندید و گفت: جدی تو را به ابوالفضل برو دیره. گفتم: باشد، باشد، تسلیم، من میرم، ولی مراقب مرحمت باش. به مرحمت هم گفتم: پشت تیر بار نری ها چون هم بلد نیستی و هم زورت نمی رسد مرحمت گفت: باشد بابا باشد، آخرش شما به من ایمان نیاوردید.
چندمتری را سینه خیز رفتم تا به ماشین مهمات رسیدم، مهمات را به پشت ماشین زدم که موقع برگشت ماشین مهمات را با گلوله توپ زدند. شانس آوردم و گلوله بعد از سوراخ کردن میانه ماشین روی زمین منفجر شد.
پاهایم زیر خاک ریز بود که شهید مهدی باکری و شهید جلایی مرا از زیر خاکریز بیرون کشیدند. شب شده بود لنگان لنگان رفتم به طرف تیربار خودم، همه مشغول بودند، ولی سنگر من خالی بود، بازگشا را پیدا را کردم و مرحمت را پرسیدم، گفت: آنجا خوابیده است سرش را پایین انداخت و سریع ناپدید شد. نگران شدم سراغش رفتم 8 يا 9 نفر دراز کشیده بودند و رویشان پتو بود، داد زدم اینها را ببین چه راحت خوابیده اند. پاشین براتون مهمات آوردم اگر پا نشین عراقی ها با تانک میان بیدارتون می کنن ها. جوابی نشنیدم. نشستم پیش مرحمت بیدار شو مرحمت. خدای من نکنه مرحمت شهید شده، مرحمت تو که سنی نداشتی که شهید شوی. دستم را به بدنش که کشیدم دیدم از پا تا گلویش ترکش خورده است. گریه امانم را بریده بود. یاد صمیمیت مرحمت افتادم یاد شوخی هایش، یاد روحیه ای که به بچه ها می داد. چه کسی قراره خبر شهادت مرحمت را به آقا مهدی باکری بده اگر آقا مهدی باکری بشنوه که مرحمتش شهید شده ...
ساعت پنج يا شش بود هنوز یک ساعت از شهادتش نگذشته بود، هوای سرد زمستان سال 1363 زندگی ام را سرد کرد. اصلا متوجه شهادت حاج رحیم حسینی و علیرضا جبلی که کنار مرحمت بودند، نشده بودم. کی می خواست این خبر را به پدر و مادر مرحمت بده مرحمت رفت و ما را تنها گذاشت. او به لقاءالله پیوست و عند ربهم یرزقون شامل حالش شد و الحق که کمتر از آن برای او نبود.

وصیتنامه شهید مرحمت بالازاده
به نام خداوند بخشنده مهربان
از اینجا وصیت نامه ام را شروع میکنم. با سلام بیکران به پیشگاه منجی عالم بشریت حضرت مهدی(عج) و با سلام بیکران به رهبر مستضعفان، ابراهیم زمان، خمینی بت شکن و با سلام بیکران به مردم ایثارگر و شهید پرور ایران، که همچون امام حسین(ع) و لیلا پسرشان را به دین اسلام قربانی میدهند. آری ای ملت غیور شهید پرور ایران درود بر شما، درود برشما که همیشه در مقابل کفر ایستاده اید و میایستید تا آخرین قطره خونتان. درود برشما ای ملت ایران، ای مشعل داران امام حسین، تا آخرین قطره خونتان از این انقلاب و از رهبر این انقلاب خوب محافظت کنید تا که این انقلاب اسلامی را به نحو احسن به منجی عالم بشریت تحویل بدهید.
و ای پدر و مادر عزیزم! اگر این پسرتان در راه اسلام به شهادت برسد، افتخار کنید که شما هم از خانواده شهدا برشمرده میشوید. ای پدر و مادر عزیزم از شما تقاضایی دارم اگر من شهید بشوم گریه نکنید. اگر گریه بکنید به شهدای کربلا و شهدای کربلای ایران گریه بکنید تا چشم منافقان کور بشود و بفهمند که ما برای چه میجنگیم.
حالا معلوم است که راه تنها یک راه است که آن راه هم راه اسلام و قرآن است. و آخر وصیت میکنم راه شهیدان را ادامه بدهید و اسلحه شان را نگذارید در زمین بماند. و مادرم و پدرم چنانچه من میدانم لیاقت شهادت را ندارم، ولی اگر خداوند بخواهد که شهید بشوم مرا حلال کنید و من هم شهادت را جز سعادت نمی دانم. یعنی هر کس که شهید میشود خوش به حالش که با شهدا همنشین میشود. و از تمام همسایهها و از هم روستایی هایمان میخواهم که اگر از من سخن بدی شنیده اید و کارهای بدی دیده اید حلال بکنید.
برادرانم اسلحه ام را نگذارند در جا بماند و خواهرانم با حجاب با دشمنان جنگ کنند. خدایا تو را قسم میدهم که اگر گناهانم را نبخشی از این دنیا به آن دنیا نبر. خدایا خدایا تو را قسم میدهم به من توفیق سربازی امام زمان(عج) و نايب برحق او خمینی بت شکن را قرار دهی. تا در راه آنها اگر هزاران جان داشته باشم، قربانی بدهم.
شهید مرحمت بالازاده در هفدهم خردادماه ۱۳۴۹، در یکی از روستاهای شهرستان گرمی در دامان سرسبز مغان و در یک خانواده متدین و محروم، دیده به جهان گشود. پدر مرحمت خداجو و حق طلب بود در ایام زراعت به کشاورزی مشغول بود در سایر ایام در روستاهای اطراف دستفروشی می کرد تا لقمه نان حلالی پای سفره زن و فرزندان خود ببرد.
پدر مرحمت موذن روستا بود و با صدای رسا و زیبا مردم را به نماز دعوت می کرد و مرحمت هم آرام در کنار پدر اذان را زمزمه می کرد. مرحمت دوران کودکی را در دشت و کوه و درهها و مناظر سرسبز روستا، با بچههای هم سن و سال خود گذرانده و در هفت سالگی پا به دبستان نهاد و تا کلاس پنجم ابتدایی درس خواند و در سال1361 وارد جبهه های حق علیه باطل شد و روز 21 اسفند 1363 در عملیات بدر در جزیره مجنون به درجه رفیع شهادت نایل آمد.
لینک کپی شد
گزارش خطا
۰
ارسال نظر
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.