گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ از مردی که با نیسان خود در میدان روستای لنگر مشغول فروش نارنگی است سوال می کنم منزل شهید احمد لنگری کجاست، او می گوید از این طرف برو و در مسیر از هرکه بپرسی همه می دانند منزل شهیدمان کجاست، گویی همه روستا قلب تپنده احمد است و همه او را از خود می دانند...
با جمعی از دانشجویان با صفای دانشگاه پیام نور بجنورد به سمت خانه شهید احمد لنگری، همان شهیدی که چند هفته پیش در حمله ناجوانمردانه سراوان توسط گوره تروریستی وهابی جیش العدل شهید شد راه می افتیم.
من برای اولین بار می خواهم به روستای لنگر بروم، راننده از پمپ گاز سیدی به سمت گلستان شهر می پیچد و مسیر را تا روستا ادامه می دهد.
در میان مسیر از پادگان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی نیز عبور می کنیم، نهاد مقدسی که این شهید نیز از تبار سربازان دلیر آن بود.
به ابتدای روستا می رسیم و من از پسرک نوجوانی که از درب منزلشان بیرون می آید سوال می کنم خانه شهید احمد لنگری کجاست او خیلی سریع اشاره می کند از این سمت بروید.
جلو تر می رویم و به میدان اصلی روستا، جایی که افراد زیادی در آن گرد هم نشسته اند می رسیم، از مردی که با نیسان خود مشغول فروش نارنگی است سوال را تکرار می کنم.
او می گوید از این کوچه جلو برو و در مسیر از هرکه بپرسی همه می دانند منزل شهیدمان کجاست، گویی همه روستا قلب تپنده احمد است و همه او را از خود می دانند.
به کوچه سنگلاخی می رسم، نگران از اینکه راننده تاکسی از اینجا به بعد راه را ادامه ندهد، اما او نیز به خاطر شهید بی توجه به چاله چوله های کوچه جلو می رود.
نزدیک درب منزل شهید می رسیم، روی دیوار پر از بنر و پارچه است و از دور یک درب باز وسط دیواری جلد شده با بنر خود نمایی می کند.
از ماشین پیاده شده و درب را با نوک انگشتان یخ زده ام می کوبم، از قبل هماهنگ کرده ایم، برادر شهید با صدایی آرام می گوید: بفرمایید.
من منتظر می مانم تا دم در بیاید، وقتی می رسد من و همراهان سلام گرمی می کنیم و وارد حیاط می شویم، حیاطی روستایی و دلباز اما بدون شهید احمد.
تمام فضای حیاط و خانه ساکت و آرام است، مادر شهید پرده را کنار می زند و با لحنی صمیمی اما حزن آلود همه ما را به منزل دعوت می کند.
در انتهای حیاط پدر خلوت کرده است و آتشی روشن کرده و تیمچه (قوری بیابانی) را رویش گذاشته و معلوم نیست به چه فکر می کند اما آرام است.
چند لحظه ای با مادر شهید صحبت می کنیم، دلداری اش می دهیم و از او می خواهیم کمی ما را نصیحت کند و از شهیدش برای ما بگوید.
مادر می گوید: پسرم خیلی با اخلاص بود، آرام و دوست داشتنی، او آزارش به کسی نرسیده بود و هر بار تماس می گرفت و از او می پرسیدیم آنجا سخت می گذرد یا نه شکایتی نداشت و می گفت آنجا خیلی راحت است.
هرگز ما را نگران نمی کرد و همیشه باعث دلگرمی ما بود، من و پدرش هم او را خیلی دوست داشتیم، ایشان قرار بود چند روز بعد به مرخصی آمده و انتقالی بگیرد که ناگهان خبر شهادتش به ما رسید.
مادر با تواضع عجیبی می گوید: من که باشم که شما را نصیحت کنم، من به او می گویم، مادر شما به گردن همه ما حق دارید، ما همه فرزندان شماییم، ما همه احمد شما هستیم اگر بپذیرید.
اشک آرام از چشمانش جاری می شود ولی به روی خودش نمی آورد.
در این لحظه پدر وارد خانه می شود و ناخود آگاه همه مان به احترامش از جا بر می خیزیم.
مردی مظلوم و سخت کوش، در عین حال کوه صبر و استقامت.
او با روی خوش سلام می کند و خوشاآمد می گوید، ما نیز همان سوال ها را از ایشان تکرار می کنیم و از او می خواهیم از شهید احمد برایمان بگوید.
پدر خیلی تامل می کند و چند آه پشت سر هم می کشد.
گوشه چشمی به ما دارد و انتظار ما را برای شنیدن از رفتار و اخلاق شهید می بیند.
سکوت را می شکند و می گوید: ایشان آخرین بار به طرزی عجیب انگار آگاه شده بود که شاید برنگردد از همه فامیل حتی آنهایی که زیاد با آنها رفت و آمد نداشت خداحافظی کرد.
خدا رحمتش کند هر وقت برای مرخصی می آمد سرش را روی زانوهای مادر می گذاشت و قربان صدقه اش می رفت، خیلی ما را دوست داشت و ما نیز همین طور.
مادر در این لحظه نمی تواند جلوی بغضش را بگیرد و با گلویی پر می گوید داغ جوان خیلی سخت است، خیلی سخت...
من به نمایندگی از بزرگوارانی که همراهم هستند دلداری می دهم و می گویم: مادر جان، شهید احمد حتما پیش خدا خیلی عزیز بود که با شهادت به دیدارش رفت.
همه ما رفتنی هستیم و روزی باید این دنیا را ترک کنیم، یکی در بستر بیماری، یکی با تصادف اما اینها کجا و با شهادت از دنیا رفتن کجا.
من ادامه می دهم، ضمن اینکه خدا در قرآن خود می فرماید: کسانی را که در راه خدا شهید می شوند مرده مپندارید، آنها زنده اند و نزد خدا روزی می خورند.
مادر آرام می شود، من نمی دانم در این لحظه این کلمات چگونه بر زبانم جاری شد اما خدا را شکر باعث قوت قلب مادر و پدر شهید شد.
همه مان منقلب شده ایم و کم کم باید برویم، با ذکر یک صلوات و همراهی پدر و مادر شهید و برادر و خواهر بزرگوارش منزل را به قصد بجنورد ترک می کنیم.
در راه بازگشت به این جمله یکی از دوستان فکر می کردم که در باره شهید احمد لنگری می گفت: ببین فردی را که در میان ما زندگی می کرد، کار می کرد و هیچ کس نمی شناخت و با بقیه هیچ فرقی نداشت با شهادت کارش به جایی می رسد که آوازه رشادت و مظلومیتش دنیا را پر می کند.
و در تشییع پیکرش جمعیتی هزاران نفری با شور و اخلاص و اشک و آه حضور می یابند و از مقام والایش طلب شفاعت عند الله می کنند.
شهادت حکایت عجیبی است و شاید جمله شهید جاوید، سید مرتضی آوینی توانسته باشد گوشه ای از آن را معنا کند که «خیال ما این است که شهدا رفته اند و ما مانده ایم، اما واقعیت این است که شهدا مانده اند و زمان ما را با خود برده است».
یا علی(ع)