گروه آزاداندیشی «خبرگزاری دانشجو»- مریم عظیمی؛ در شماره های پیشین گفتیم که فلسفه مارکس، «ماتریالیسم دیالکتیک» نامیده میشود که از سه بخش فلسفه جدلی، ماتریالیسم فلسفی و فلسفه پراکسیس یا همان ماتریالیسم تاریخی تشکیل شده است و ابتکار مارکس را در همین بخش آخر یعنی ماتریالیسم تاریخی عنوان کرده اند. در بحث پیشین از فلسفه جدلی مارکس گفته شد. در بحث پیش رو بخش دوم و سوم فلسفه مارکسی را مورد بررسی قرار می دهیم.
ماتریالیسم فلسفی مارکس
مارکس دو قسمت عمده از ماتریالیسم فلسفی یا فلسفه مادی گرای خود را از فوئر باخ استفاده کرده است:
1. نفی ایده آلیسم و بازگشت به ماتریالیسم: انکار هر گونه وجود ماوراءالطبیعه و اینکه وجود منحصر در ماده است.
2. مسئله انسان گرائی: در این زمینه فوئر باخ از یک طرف خدا را نفی کرده و از طرف دیگر هم یک فلسفه برای اخلاق بوجود آورد و اظهار داشت که هم می شود انسان شریف و با اخلاقی بود و هم منکر خدا.
اما از جهتی دیگر ریشه فلسفه مارکس را در فلسفه هگل دانسته اند. به این صورت که یک نوع پیشروی نسبت به افکار هگل پیدا شد و از او گذشت و یک مراحل دیگری را طی کرد و اساس فلسفه مارکس، مادیت تاریخی شد. اما هگل که پندارگرا بود، نتیجه حرف او در باب تفسیر تاریخ این بود که با انسان است که تاریخ به وجود می آید و با انسان است که فلسفه تاریخ بوجود می آید یعنی تاریخ خودش یک واقعیتی دارد و درک این واقعیت تاریخ واقعیت دیگری است. اما مارکس درست نقطه مقابل هگل را اظهار کرده و می گوید: انسان نیست که تاریخ را به وجود آورده، بلکه تاریخ است که انسان را به وجود آورده است.
اما فاصله این دو فکر «انسان را تاریخ بوجود آورده» و « تاریخ انسان را بوجود آورده» در دو مرحله طی شد. یک مرحله توسط فوئر باخ و یک مرحله توسط مارکس. فوئر باخ دین را مظهر یا عامل اساسی اینکه انسان خودش را منکر شناخت دین کرد می دانست. اما جنبه عملی قضیه این است که انسان بار دیگر باید به خودش بازگردد و با انکار دین است که انسان بار دیگر به خودش باز می گردد.
حرف های فوئر باخ برای مارکس و مارکسیستها، یک مبنای فلسفی برای اصالت انسان به وجود آورد، چراکه این ها که منکر خدا بودند، دوست داشتند روی انسان کار کرده باشند و این کار را فوئر باخ برای آنها انجام داد. اما در ادامه مارکسیستها قضیه را درست برعکس کردند و گفتند اعتقاد به خدا مستلزم نفی انسانیت است و با انکار خدا است که انسانیت در جای خودش قرار می گیرد و معنویات انسان از آن خودش می شود.
ماتریالیسم تاریخی مارکس
اصطلاح مادی گرائی تاریخی را ظاهرا خود مارکس به کار نبرده است؛ بلکه بعدها انگلس بر اساس نظریات مارکس این اصطلاح را اختراع کرده است. مادی گرائی تاریخی که از شاهکارهای مارکس به شمار می رود فلسفه تاریخ او است و امروزه علمی به نام فلسفه تاریخ نیز به وجود آمده است. فلسفه تاریخ عبارت است از توضیح جهان بر اساس مادیت، و ماتریالیسم تاریخی توضیح و شناسائی تاریخ و جامعه انسانی است بر اساس مادیت طبق بنیادهای اقتصادی جامعه. به عبارت دیگر ماتریالیسم تاریخی، قوانین کلی تکامل اجتماعی را بیان می دارد.
در حقیقت مقصود از ماتریالیسم تاریخی فهم این مسئله است که تاریخ چگونه به وجود می آید و نیروی محرک آن چیست؟ آیا تاریخ مولود بازی کورکورانه تصادفات است؟ یا اینکه تاریخ بر حسب تقدیر تغییرناپذیر ایجاد می شود؟ آیا حوادث تاریخی به هم مربوطند یا اینکه مستقل از هم وقوع می یابند؟
شایان ذکر است که ماتریالیسم تاریخی را می توان تفسیر تاریخی از مناسبات اقتصادی و تفسیر اقتصادی از تاریخ و در تعبیر دقیقتر تفسیر تاریخی و اقتصادی از انسان نامید. در توضیح این ادعا می توان گفت تاریخ بر حسب حوادث مرتبطی که طبق قانونهای دیالکتیکی در تکامل اند، به وجود می آید. در حقیقت نیروهای تولیدی و روابط تولیدی به وجود آوردنده تاریخ محسوب می شوند.
از نظر مارکسیستها روابط اجتماعی مستقل از اراده انسان، برقرار می شوند و شناسائی تاریخ، شناسائی این روابط است نه افکار. ما میتوانیم جریان تاریخ را با تجزیه و تحلیل ساختمان اجتماعات، عوامل و روابط تولیدی بررسی کنیم و حال آنکه مطالعه نحوه تفکر افراد به شناسائی تاریخ منجر نخواهد شد.
مارکس در این قسمت از نظریه خود می گوید: اقتصاد است که تاریخ را به وجود می آورد و اقتصاد نیز به وسیله ابزار تولید به وجود می آید. و این همان مادی گرائی تاریخی است. مارکس می گوید تنها بشر نیست که کار خودش را خلق می کند، بلکه کار هم انسان را خلق میکند. به عبارتی دیگر مارکس معتقد است که بین انسان و کار تأثیر متقابل وجود دارد. مقصود او این است که انسان در اثر تجربه که خود نوعی کار متجسسانه در طبیعت است، پیشرفت می کند و بر علمش افزوده می شود.
پس تجربه انسان را بزرگ می کند و انسان را می سازد و انسان در اثر زیاد شدن تجربه و معلوماتش، ابزارهای زندگی خود را تکامل می بخشد. این ابزار که وسیله معاش است روابط خاصی میان افراد بشر ایجاب می کند و این روابط، روابطی است که توجیه کننده وضع موجود است، ولی ابزار تولید به یک حال باقی نمی ماند، بلکه رشد و تکامل پیدا کرده و روابطی که بر اساس روابط تولید گذشته بود، نارسا می شود.
در هر جامعه، یک مبنای اقتصادی که زیربنا نامیده می شود و شاخه های آن که روبنا نام دارد تشخیص داده می شود. سپس نوعی تضاد میان روابط موجود یعنی روبنا ها و زیربناها یعنی ابزار تولید به وجود می آید. با به وجود آمدن این تناقض در درون جامعه کشمکش به وجود می آید و تضادها کم کم بیشتر می شود و در انتها منجر می شود به شکست وضع سابق یعنی نیروهای وابسته به روبناهای متناسب با وضع کهنه و پیروزی وضع جدید یعنی نیروهای وابسته به روبناهای جدید متناسب با ابزار تکامل یافته.
توضیح بیشتر آنکه در چهارچوب تناقض بین عوامل و روابط تولیدی، یک طبقه وابسته بر روابط تولیدی کهنه و منحط است و در نتیجه به صورت مانعی در راه تکامل عوامل تولیدی در می آید و طبقه دیگر بر عکس مترقی و معرف روابط تولیدی جدید است. و به جای آنکه به صورت مانعی در راه تکامل عوامل تولید درآید، رشد این عوامل را تسریع می کند. لذا با آنکه در تمامی تحولاتی که در جوامع رخ می دهد این مغز بشر است که رو به تکامل می رود، اما مارکس می گوید همه این تغییر و تحولات ساخته وضع اقتصادی موجود است.
مارکسیستها می گویند دیالکتیک عوامل و روابط تولیدی، تئوری انقلاب را به وجود می آورد. با چنین دیدی از تاریخ دیگر انقلابات، حوادث تصادفی سیاسی به شمار نمی روند، بلکه توضیح یک ضرورت تاریخی محسوب می گردند. انقلابات هنگامی روی می دهند که شرایط تولیدی و طبقاتی وقوع آنها آماده باشند، هیچ نظام اجتماعی پیش از تغییر عوامل تولیدی، از بین نمی رود و روابط تولیدی عالیتر ظاهر نمی شود، پیش از آنکه شرایط مادی وجود آنها را در رحم اجتماع کهنه پرورش داده باشند.
واقعیت اجتماعی مولود آگاهی و شعور انسان نیست، بلکه فکر و آگاهی انسان مولود واقعیت است. بنابراین نحوه تفکر انسان، تابعی از شرایط تولیدی و طبقاتی است، بنابراین عامل فکر و آگاهی در تکوین حوادث تاریخی و سرعت یا کندی آنها موثر است.
بدین ترتیب به دنبال جهان بینی مادی و بی خدائی در مکتب مارکسیسم، انسان نیز با وجود اندیشه و اراده، ساخته و پرداخته طبیعت بی اندیشه و بی اراده است و باید سازنده خود و نویسنده تاریخش باشد. نه تنها سازنده خود و خواسته ها و معتقداتش می باشد بلکه در عین حال هدف و معشوق مطلوب خویش نیز هست.
مسلک اصالت انسان منتهی به مسلک انسان خدائی یا خود هدفی میگردد و خلاف این نظر فکر کردن و دلبستگی به چیز دیگری غیر از خود داشتن «از خود بیگانگی» و انحطاط را به وجود می آورد. در بحث آینده فلسفه پراکسیس را که مارکس در آن به عمل در برابر اندیشه می پردازد خواهیم پرداخت و همچنین به بررسی اقتصادی تاریخ (دورانهای پنجگانه و نظام های اجتماعی و مبارزات طبقاتی) در نظر مارکس می نشینیم.
منابع:
1. بررسی انتقادی مارکسیسم، سید علی اکبر طاهائی، نشر نهضت زنان مسلمان، 1359
2. نقدی بر مارکسیسم، مرتضی مطهری، انتشارات صدرا، چاپ اول، 1363
3. علمی بودن مارکسیسم، مهدی سحاب، انتشارات بعثت، چاپ چهارم
4. مارکس و مارکسیسم، آندره پی یتر، ترجمه شجاع الدین ضیائیان، انتشارات دانشگاه تهران