گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ شهادت در فرهنگ دینی و بومی ما مقام بزرگی است و شهدا با نحوه مرگ خود به این مقام دست پیدا کردند اما بدون تردید نحوه زندگی آنها به گونهای بوده که این نوع مرگ را برای آنها رقم زده است. یکی از بهترین افرادی که در خصوص نحوه زندگی شهدا اطلاع دارند و واجد این شایستگی هستند که زندگی عملی شهدا را حداقل در بعد خانوادگی آن به تصویر بکشند همسرانشان هستند. در سلسله گزارشهای «سبک زندگی شهدا به روایت همسرانشان» راوی روایت زنان شهدا از زندگی همسرانشان میشویم.
در هشتمین شماره از این سلسله گزارشها به بازخوانی برگهایی از زندگی خانوادگی شهید منصور ستاری میپردازیم. شهید ستاری در تاریخ بیست و نه اردیبهشت ماه سال 1329 متولد شد و در 15 اسفند 1348 با حمیده پیاهور ازدواج کرد. وی در 15 دی ماه سال 1373 به شهادت رسید.
همسر شهید ستاری در خاطرات خود از زندگی با وی میگوید:
- اولين سالگرد ازدواجمان، منصور يك نامه به من داد. شبنم روي پاهايم آرام خوابيده بود. منصور نشست روبهرويم و من آن را خواندم. ساده زيبا و محبتآميز بود. نوشته بود «من هر روز بيشتر از پيش به زندگيام دل ميبندم. به هر جهت شادم خوشحالم؛ از زندگيام از زنم و فرزندم و از خانوادهام؛ خانوادهاي كه گرمي محبت بر تمام لحظات وجود يك سالهاش حكمفرما بوده و به خواست خدا معتقدم و ايمان دارم كه هر روز بر ميزان اين علاقه بيريا افزوده خواهد شد.» به جمله آخر كه رسيدم، اشكهايم هم جاري شده بود. نوشته بود: «حيف كه از كلمه عشق از بس كه به ننگ كشيده شده، ديگر بدم ميآيد، وگرنه رابطه بين خودم و حميد را بدان ميناميدم.»
- صبحها منصور ميرفت سركار و چهار بعدازظهر برميگشت. سر اذان وضو ميگرفت و سجادهاش را پهن ميكرد وسط اتاق و نمازش را شروع ميكرد. سورنا و شبنم چهار دست و پا و تاتيكنان ميآمدند سراغش و يكي مهر را ميگرفت و يكي تسبيح را. گاهي هم دعوايشان ميشد و جيغشان درمي آمد. من از آشپزخانه ميدويدم و مهر را ميگرفتم و ميگذاشتم جلوي منصور كه ميخواست سجده برود. بعضي وقتها هم مهر را پرت كرده بودند اطراف و بايد ميگشتم دنبالش.
يك بار با عصبانيت ايستادم بالاي سر منصور و نمازش كه تمام شد گفتم: «منصور جان مگه جا قحطيه كه ميآي ميايستي وسط بچهها نماز؟ خب برو يه اتاق ديگه كه منم مجبور نشم كارم رو ول كنم و بيام دنبال مهر تو بگردم». تسبيح را برداشت و همان طور كه ميچرخاندش گفت «اين كار فلسفه داره من جلوي اينها به نماز مي ايستم كه از همين بچگي با نماز خواندن آشنا بشن. مهر رو دست بگيرن و لمس كنن. من اگه برم اتاق ديگه و اينها نماز خوندن من رو نبينن چه طور بعدا بهشون بگم بياين نماز بخونين؟»
قرآن هم كه مي خواست بخواند، همين طور بود. ماه رمضانها بعد از سحر كنار بچهها مينشست و با صداي بلند و لحن خوش قرآن ميخواند. همه دورش جمع ميشديم من هم قرآن دستم ميگرفتم و خط به خط با او ميخواندم. اصلا اهل نصيحت كردن نبود. ميگفت به جاي اينكه چيزي را با حرف زدن به بچه ياد بدهيم، بايد با عمل خودمان نشانش بدهيم.
- دلم ميخواست از هر فرصت كوچكي استفاده كنم تا بچهها بيشتر با پدرشان باشند. يك روز نزديك ظهر ديدم منصور از ماموريت آمد. تا خواست از ماشين پياده شود دويدم جلو و گفتم: «منصور پياده نشو. الان سحر تعطيل ميشه برو دنبالش. ديشب ميگفت پدر رو بفرست دنبالم». گفت: «حالا بذار لباسهام رو عوض كنم. با اين لباس خاكي و چكمه كه نميشه رفت». گفتم: «برو عيب نداره. خيلي خوشحال ميشه. همين ميدان شانزده مدرسه شهيد يارجاني». مجبور بودم تاكيد كنم كدام مدرسه. گاهي پيش آمده بود كه منصور مدرسه و كلاس بچهها را قاطي كرده بود. يك بار تيمسار عصاره براي ديدن منصور خانهمان آمده بود. دختر او با سحر همكلاس بود. سحر تازگيها مسابقات قرآن منطقه برنده شده بود. او به منصور تبريك گفت و منصور همان جا از من پرسيد: «مگه سحر كلاس چندمه؟» جلوي مهمان خيلي خجالت كشيدم. هميشه مواظب بودم ديگران چيزي زيادي از ما و روابط بينمان ندانند. اصلا دوست نداشتم از ديد بقيه خانوادهاي به نظر بياييم كه از هم هيچ خبري ندارند.
منصور رفت دنبال سحر. وقتي آمد توي آشپزخانه بودم. منصور آن قدر حواسش پرت بود كه با همان چكمه گلي آمد تو. پريدم جلو و گفتم: «كجا؟ چرا با كفش؟» گفت: «بيا اينجا كارت دارم» دستم را گرفت و من را برد حياط خلوت. رفتارش عجيب بود. گفت: «حميد تو چرا اين قدر بچهها رو اذيت ميكني؟» تعجب كردم، پرسيدم: «چرا؟ مگه چي كار كردم؟» گفت: «چرا اين قدر روي نمره تاكيد ميكني؟ رفتم جلوي مدرسه ايستادم سحر تا من رو ديد رفت توي مدرسه دوباره اومد بيرون. ولي جلو نيومد و باز برگشت داخل. دو سه دفعه اين جوري شد. آخرش خودم رفتم توي مدرسه و دستش رو گرفتم و گفتم: پدرجان چرا نمي آي؟ مگه منو نميبيني؟ گفت: چرا شما رو ديدم ولي از مادر ميترسم. براي همين نميآم. پرسيدم: چرا ميترسي؟ با ناراحتي گفت: آخه امروز هفده شدم. گفتم: هفده كه نمره خوبيه. من اندازه تو كه بودم همهاش شانزده ميشدم. سحر گفت: نه من از چشمهاي مادر ميترسم. اگه من بيست نگيرم اون يه جوري نگاهم ميكنه و من ميفهمم كه از دستم ناراحت شده. دلداريش دادم و گفتم: تو نگران نباش. من با مادر صحبت ميكنم كاري باهات نداشته باشه.»
منصور خيلي دل رحم بود. معلوم بود كه چه قدر از ناراحتي سحر نگران شده. ناراحت شدم گفتم «منصور من چي كار كنم؟ تو كه شب و روز نيستي من بايد يه كاري بكنم اينا از من حساب ببرن يا نه؟ ميخوام يه طور بار بيان كه پايهشون قوي بشه و فردا خداي نكرده گرفتار نشيم»
- بعضيها كه من را ميشناختند مشكلشان را به من ميگفتند تا به منصور برسانم. يكي ميخواست محل خدمت سربازي پسرش را عوض كند يكي مي خواست حقوقش را زياد كنند. اسم اينها را مينوشتم و به منصور ميدادم. او هم هيچ وقت نميگفت كه اين كار را ميكند يا نه. مدتي كه ميگذشت ميفهميدم نه تنها آن سرباز را منتقل كرده بلكه ليست گرفته و همه سربازهايي كه اين شرايط را داشتهاند جابهجا كرده. يا حقوق همه كارمندهاي آن بخش را به يك ميزان بالا برده. هميشه همين طور بود فقط كار فرد سفارش شده را راه نميانداخت همه را مدنظر داشت. گاهي بابت اين كار هديه و كادويي هم براي من ميآوردند. قبول نميكردم. چند بار شد آن قدر اصرار كردند كه آخرش به گريه افتادم. از اين هدايا كم نميرسيد.
يك بار سرهنگ شريفي زنگ زد و گفت بستهاي را خانه ميفرستد. يك بسته آوردند كه داخلش چند دست لباس شيك و زيبا در سايزهاي مختلف بود. ما هم خوشحال شديم. فكر كرديم منصور خودش اينها را خريده و برايمان فرستاده. بچهها هم هر كدام يكي را برداشتند و پوشيدند. شب فهميديدم كه منصور بيخبر است. گفت: «برو بسته را بيار تا فردا پس بفرستم». گفتم: «كجاي كاري منصور؟ بچهها پوشيدند ديگه نميشه جمع كرد». ناراحت شد و گفت: «هر چه بياد در خونه شما بايد استفاده كنيد؟» فردا رفت و با طرف مقابل پولش را حساب كرد. يك بار هم يك فرش ابريشمي دم در آوردند. ما هم از سر كنجكاوي باز كرديم نگاهش كنيم. بعد ديگر نميتوانستيم مثل حالت قبل جمعش كنيم تا منصور پس بفرستد. فرش خيلي ظريف و نازك بود؛ نميشد خط تاهايش را روي هم بيندازيم. مثل زرورق بود. مجبور شديم منصور را صدا كنيم كمكمان كند. آمده بود و به كار ما ميخنديد.
چيزهاي عجيب هم ميدادند. مثلا يكي برايش آهو سوغاتي آورده بود. منصور هم كه عاشق حيوانات بود. چند روزي توي حياط خانه نگهش داشت. حيوان بيچاره كه توي آن حياط تاب نميآورد. يك آن ميديديم از حياط بيرون زده و توي محوطه پايگاه ميتازد. همه پايگاه بايد بسيج ميشدند تا بگيرندش. زنگ زد از اداره محيط زيست آمدند و تحويل آنها داد.
هيچ هديهاي را قبول نميكرد؛ چه آنها كه فقط براي ابراز محبت بود و قدرداني و چه آنها كه ميدانست چشم داشتي هم دارند. از آن بالاتر حتي از مزايا و امكانات طبيعي كارش هم استفاده نميکرد. ميگفت: «بايد همه ياد بگيريم با همين حقوقمون سر كنيم». زمين تعاوني كه براي همه كارمندها بود از پايينترين تا بالاترينشان؛ آن را هم نگرفت. هر چه فوقالعاده و امتياز هم كه براي همه مسئولين ردهبالا ميدادند، رد ميكرد.