گروه دانشگاه «خبرگزاری دانشجو»، به نقل از نشریه کمی متفاوت،دانشگاه آزاد اسلامی اراک:سرما داشت تا پوست و استخونم نفوذ میکرد و صورتم یخ زده بود. به نفس نفس زدن افتاده بودم و هرچه جلوتر میرفتم طول قدم هام بیشتر میشد، خسته بودم، خسته از این شهر که عین آش کشک خاله م شده بود، خسته از این شهر سرد و مرده که ابرای تیره سقفش رو سیاه کرده بودن، دلم میخواست جول و پلاسم رو جمع کنم و هرچه زودتر بسمت اهواز حرکت کنم ولی...
دوباره داشت دیرم میشد، باید زودتر خودم رو به اتوبوس میرسوندم وگرنه هیچ تضمینی نبود که امروز به خیر بگذره. آخرین کوچه رو هم رد کردم و زمانی که هیکل زرد و گندهٔ اتوبوس به چشمم خورد یه نفس راحت کشیدم. از دور میتونستم ازدحام جمعیت داخل اتوبوس رو ببینم اما این دلیل نمیشد ناامید بشم، سرعتم رو بیشتر کردم و درست وقتی راننده میخواست پاشو رو گاز فشار بده جلوشو گرفتم. در اتوبوس باز شد، دری که توی اون لحظه برای من مثل در بهشت میموند.
- آقا جا نیست وایسا با اتوبوس بعدی بیا.
- یعنی چی جا نیست مرد مؤمن؟؟؟ برو عقبتر بذار سوارشم.
هر چقدر فشار میاوردم مردک خپل تکون نمیخورد، دیگه داشتم از کوره در میرفتم که یکی از وسط اتوبوس داد زد بیا بالا جا هست. به هر شکل ممکن سوار شدم و خودم رو بین بقیه جا دادم، انگشتام یخ زده بودن و به سختی میتونستم میله رو بگیرم و خودم رو سر پا نگه دارم.
- آقا یه خورده یواشتر له شدیم...
بیاختیار بسمت صدا برگشتم، پیرمرد نحیفی سر پا وایساده بود و با هر تکون اتوبوس عین توپ پینگ پونگ به این ور و اون ور پاس داده میشد.
با دیدن جوونهایی که روی صندلی لم داده بودن و به ریش پیرمرد بیچاره میخندیدن بیاختیار یاد رضا افتادم که میگفت: فردین یه دونه بود که اونم مرد.
ساعت، پنج دقیقه به هشت شده بود و ما تازه رسیده بودیم ترمینال، مسافرا یکی یکی پیاده میشدن و جا رو باز میکردن، تا الان طبق شمارشی که انجام داده بودم یازده نفر پیاده شده بودن ولی هنوز جایی برای نشستن نبود.
ساق پاهام از درد تیر میکشیدن و جای عمل زانوم به طرز وحشتناکی میسوخت، توی ذهنم داشتم به عالم و آدم بد و بیراه میگفتم که اتوبوس جلوی ماشین سازی وایساد، پیاده شدن سه کارگر و شیش تا دانشجو نتیجهٔ این وایسادن بود و بالاخره لحظهٔ موعود فرار رسید، بسمت صندلی خالی خیز برداشتم و به محض نشستن یه نفس عمیق کشیدم.
- انگار خیلی خسته شدی؟
به جوونی که کنارم نشسته بود نگاه کردم.
- آره واقعا توی این مسیر اذیت میشم اما انگار کم کم باید عادت کنم.
با یه پوزخند کلمهٔ عادت رو زیر لبش تکرار کرد و گفت جالبه.
- چی جالبه؟
فاصلهٔ دردهایی که بین آدماست، فاصلهٔ چیزایی که باید بهشون عادت کنیم.
با اینکه از حرفاش سر در نیاورده بودم اما دوست داشتم بفهمم چی اینقدر ناراحتش کرده، اونم انگار دوست داشت سفرهٔ دلش رو باز کنه و حرف بزنه.
با توجه به حرفاش فهمیدم که پدرش یه سالی میشه فوت کرده و اون برای جور کردن پول شهریهٔ خودش و دادن خرج خانوادهاش وقت و نیمه وقت سر کار میره و آخرش هم هشتش گرو نهشه.
- خب چرا وام دانشجویی نمیگیری؟
- رفتم دنبالش ولی یا میگن بودجه نیست یا مقدارش اونقدری نیست که حتی اندازهٔ شهریهٔ یه ترمم باشه.
نمیدونستم دیگه چی بگم، دیگه رسیده بودیم خیلی سریع کیف پولم رو در آودرم و بعد از حساب کردن کرایهٔ جفتمون بدو بدو به سمت دانشکده راه افتادم.
نفس نفس میزدم و پلهها رو دوتا یکی میکردم، صدای استاد توی سالن پیچیده شده بود، به ساعتم نگاه کردم، طبق معمول دیر کرده بودم و نمیدونستم این بار چه بهونهای جور کنم. درو باز کردم و بعد از یه سلام نرم بسمت ته کلاس راه افتادم که صدای استاد میخکوبم کرد.
- کجا رفیعی؟ بازم که دیر کردی، دوتا غیبت، شیشتا تاخیر، از همین راهی که اومدی برگرد برو حذفش کن.
- استاد، استاد به جان خودم اتوبوس دیر اومد، آخه ده جا وایمیسته و صدتا مسافر سوار میکنه، دیگه خودتون حساب کنید چقدر میشه، استاد اگه دانشگاه یه خط مخصوص داشت یا حداقل تعداد اتوبوسها بیشتر میشد دیر نمیکردم و یه مسیر ده دقیقهای، چهل دقیقه طول نمیکشید.
استاد از جاش بلند شد و در حالی که دستش روی شونه م جا خوش کرده بود یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت و گفت:
برو خوشمزه، برو بگو برات یه خط مخصوص افتتاح کنن و بعد خیلی محترمانه از کلاس بیرونم کرد.
یه خندهٔ عصبی روی صورتم نقش بسته بود و داشتم به این فکر میکردم که باید برای خط ویژه یا بیشتر شدن تعداد اتوبوسها یقهٔ کی رو بگیرم؟ شهردار؟ رییس دانشکده؟ رئیس دانشگاه؟ یا شایدم یقهٔ دانشجوها...
شما می توانید جهت بازدید و دریافت نشریات دانشجویی به سایت پاتوق آزاداندیشی نشریات دانشجویی مراجعه کنید.