گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو-بهمن میرزاخانی؛ اواخر ترم هشتِ دورۀ کارشناسی بودم و تا آن موقع تصمیم نگرفته بودم که آیا برای ارشد اقدام بکنم یا نه؟! از یک طرف آدمی بودم که از محیطِ دانشگاهی و علمی خوشم میآمد و از بودنِ در آن حالم خوب میشد. از طرفی هم خروجیِ دانشگاه را که میدیدم، کمی ناامید از ادامه تحصیل میشدم. خلاصه تا پایان کارشناسی، تصمیم جدّیای نگرفته بودم؛ تا اینکه دانشگاه خبرِ پذیرش دانشجو بدون آزمون را مثل همۀ سالها اعلام کرد. راستش را بخواهید وسوسهانگیز بود؛ بهخصوص برای من که اصلاً حوصلۀ کنکور و خواندنِ آن همه درس، آن هم در حد کنکور را نداشتم! نه که با خواندن مشکل داشته باشم، نه؛ برای کنکور حوصلهام نمیکشید. در نهایت تصمیمم بر این شد که ارشد را هم در همین دانشگاه بگذرانم. (گاهی وقتها پارهای از دانشجویان به شوخ یا به جِدّ، بر من و امثال من طعنه میزدند که ما با کنکور و زحمت آمدیم ولی شما...! حال آنکه از این نکته غافل بودند که آنها چهار ماه تلاش کردهاند و ما چهار سال).
در دورۀ ارشد به ترم دوم که میرسیم، نوبت به انتخاب استاد راهنما و موضوع پایاننامه میرسد و سمینار! من از همان ابتدا استاد راهنمای خودم را انتخاب کرده بودم و از این بابت مشکلی نداشتم. استادی که بیش از همه دوستش میدارم و حضور و دیدارش قوّتِ قلبیست برای ادامۀ پروژۀ ارشدم.
در ذهنم موضوعی برای پروژه نداشتم و تصمیم گرفته بودم از بین پیشنهادهای استاد راهنمایم یکی را انتخاب کنم. موضوعی که انتخاب کردم نیاز به استاد راهنمای دوم داشت. در واقع بینرشتهای شد؛ بین دانشکدۀ برق و دانشکدۀ شیمی. خودم برق میخوانم و پروژهام نسبتاً شیمی بود! از مسائل و مشکلاتی که تا روز سمینار پیش آمد بگذریم به جز اینکه چند هفته مانده به ارائۀ سمینار، پدرم در بیمارستان بستری شد؛ من مجبور بودم بعضاً روزها و بعضاً شبها در بیمارستان باشم. آن روزها تمرکز و وقت کافی برای سمینار نداشتم. مطالب و مقالههایی را که باید میخواندم، با خودم به بیمارستان میبردم، علامت میزدم و آماده میشدم تا در یک فرصت مناسب پاورپوینتی برایشان درست کنم. آن روزها هم گذشت و خوشبختانه خودم را برای روز سمینار جمعوجور کردم؛ در ضمن برای روز سمینار میبایست پیشنهاده (پروپوزال) را هم آماده میکردیم که در مورد آن انتظار داشتم کمکی از طرف اساتید محترم صورت پذیرد ولی متأسفانه تنها بودم. (شاید هم انتظار بهجایی نبود!)
ما دو نفر دانشجوی برق بودیم و اینکه کارمان با شیمی درگیر میشد وضعیت مشابهی داشتیم البتّه با پروژههای متفاوت. وقتی پروژه را تعریف میکردیم قرار بر این شد که این کار، به صورت گروهی انجام شود؛ یعنی دانشجویانی از دانشکدۀ شیمی و مکانیک هم در این کار باشند و ما هم به مدت سه ماه در آزمایشگاه باشیم تا حسابِ کار دستمان بیاید. ولی متأسفانه هیچکدام محقّق نشدند! و ما باز هم تنها.
مخاطب سخنانم اساتید و دانشجویانی هستند که بسیار در تلاشند تا از کارهای پژوهشی خود مقاله یا مقالههایی ارائه بدهند. امروزه هموغمِ بیشتر اساتید این شده است که بتوانند به کمک دانشجویان خود مقاله بدهند. (دوستم – با لبخندی بر لبانش - میگفت بعضی از اساتید هستند که دانشجو را مقاله میبینند! وقتی دانشجویی را میبینند که حرکت میکند، از دیدِ آنها مقاله است که حرکت میکند!) طوری شده است که موقع نوشتنِ پیشنهاده و تعیین پروژۀ ارشد و دکترا، کار پژوهشی میبایست نوآوری داشته باشد. نوآوری برای چه؟! اینکه بتوان راحتتر مقاله داد! فقط همین؟
قبول دارم که یکی از راههای پیشرفت، به اشتراک گذاشتن یافتههای جدید است؛ ولی این یافتههای جدید، پایاننامههایی که تعریف و مقالههایی که داده میشود به چه کار کشور خودمان میآید؟ یافتههای جدیدمان را دودستی تقدیمِ مجلّات خارجی و برای چاپشان هزینهای را هم پرداخت میکنیم؛ هم پولِمان میرود و هم علمِمان!
متأسفانه ملاک ارزیابی اساتید و دانشجویان، همین مقالهها شدهاند؛ مرتبۀ علمی اساتید با مقاله بالاتر میرود و امکان تحصیل دانشجو در مقاطع بالاتر هم با مقاله تسهیل میشود! فایدۀ دیگری هم دارد؟ کدام یک از مقالهها بخش کوچکی از مشکلات جامعۀ ایران را حل کرده است؟
خوشبختانه من و استاد راهنمای اولم، خلافِ خیلیهای دیگر، دغدغۀ مقاله نداریم! پایاننامهای هم که تعریف شده، بهطریقی در مسیرِ دوستی با طبیعت است و اگر بتوان به یک جایی رساند و ادامهدهنده و حمایتکنندگانی هم باشند، میشود در ایران نیز پیاده کرد. گفتم ادامهدهنده و حمایتکننده؛ چرا که قبول دارم با یک پروژۀ کارشناسی ارشد بهسختی میتوان کار بزرگی کرد! آن هم با این شرایط موجود در دانشگاهها. انشاءالله که همۀ دانشگاهها وضعیتشان مشابه هم نباشد. در دورۀ کارشناسی شنیده بودم که استاد راهنمای اولم در مناطق محروم، بهعنوانِ خیّرِ مدرسهساز اقدامهایی میکند و این مرا خیلی خشنود میکرد، امیدوارم درست بوده باشد. شاید همینها باعث شده که پایاننامهام با ایشان باشد و فارغ از اینکه موضوعش چه باشد!
برگردیم به مشکلات. یادم میآید یکبار داشتم در مورد وظایف متقابل دانشجو و استاد راهنما از آموزشِ دانشگاه سؤال میکردم که آیا آئیننامهای چیزی هست یا نه، در کمال ناباوری و البتّه مورد انتظارم! اینگونه جوابم دادند: چنین آئیننامهای نیست و اگر هم باشد به دستِ دانشجو نمیدهیم! بماند که بعدها از جای دیگری هم پیگیر شدم و جوابی هم ندادند، این مسأله از زمانی به ذهنم آمد که دوستانم و خودم ناراحت از این بودیم که چرا اساتید، آنطور که باید و شاید، همراه و کنارِ دانشجو نیستند! نمیگویم همهشان اینطوری هستند، اساتیدِ خوب هم داریم، در دانشکدۀ شیمی استادی هست که گرچه دانشجویش نیستم ولی خیلی در زمینۀ شیمی کمکم کرده. خیلی بیشتر از کسانی که انتظار داشتم کمکم کنند.