در آن شرایط خطر پریدن با چتر کمتر از مرگ نبود، اما چارهای جز پرش نداشتم. سرانجام مجبور به پرش شدم. پریدن با چتر کمتر از مرگ نبود، اما چارهای جز پرش نداشتم. همکارم بار دیگر در رادیو فریاد زد: «یوسف هواپیما را ترک کن…»
به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، سرتیپ آزاده «یوسف سمندریان» از خلبانان پیشکسوت نیروی هوایی ارتش روایت میکند: ۲۳ مرداد سال ۱۳۶۵ بود. تازه از مأموریت گشت و شناسایی برگشته بودم که داوطلبانه آماده مأموریت شدم. طبق دستور فرماندهی به من و سرهنگ خلبان «عباس رمضانی» مأموریتی ابلاغ شد تا مخازن سوخت دشمن را که بسیار حیاتی بود، در استان سلیمانیه واقع در شمال عراق بمباران بکنم. من به عنوان شماره یک و رمضانی به عنوان شماره دو پرواز انتخاب شدیم. کارهای مقدماتی پرواز را انجام دادیم. در اتاق «بریفینگ» (پرواز) فرمانده عملیات تاکید کرد: «منطقه مورد نظر شدیداً توسط نیروهای بعثی محافظت میشود.»
قرار بر این شد که ساعت ۶ بعد از ظهر و قبل از غروب افتاب، با رعایت احتیاط در قالب دو گروه پروازی پایگاه را ترک کنیم. پروازهای عصر هنگام به دلیل ایجاد سایههای شدید، گرد و خاک هوا و همچنین به دلیل دید کم خلبان به خاطر زاویه تابش خورشید، بسیار مخاطره انگیز بود. در عوض در این زمان پدافند دشمن دید کامل داشت. فرمانده عملیات پایگاه مایل بود تا با عملیات در زمانهای غیرقابل انتظار برای عراقیها، دشمن را غافلگیر کند.
تصمیم گرفتم مأموریت را کنسل کنم
پس از پرواز، تا نزدیکی مرز ادامه دادیم و سپس برای مخفی ماندن از دید رادارهای عراقی ارتفاع خود را کم کرده و در فاصله ۴۰ پایی از سطح زمین قرار گرفتیم. به محض ورود به خاک عراق عرض ارادتی به آقا اباعبدالله الحسین (ع) و آقا اباالفضل العباس (ع) کردیم. در همین لحظه به ناگاه متوجه سربازی شدم که با دیدن هواپیماهای ما به سرعت خود را از دید ما مخفی کرد. احتمال دادم دیده بان مرزی عراق باشد. تصمیم گرفتم به پایگاه برگشته و مأموریت را به ساعتی دیگر موکول کنم. البته بلافاصله از تصمیم خود منصرف شدم و آیه «وجعلنا» را زیر لب زمزمه کردم. نیروی دیگری در من دمیده شد. با تغییر سمت به طرف غرب گردش کردیم و به سوی هدف روانه شدیم. دقایقی از ورودمان به خاک دشمن نگذشته بود که در دید رادارهای آنها قرار گرفتیم.
حدسم درست بود. ورودمان از طریق دیدهبان مرزی اطلاع داده شده بود و دشمن منتظرمان بود. به همین جهت سدی از آتش به سوی ما گشوده شد. چارهای نبود. هواپیما با سرعتی نزدیک به ۱۰۰۰ کیلو متر در ساعت به جلو میرفت.
موشک اول به موتور سمت چپ هواپیمایم برخورد کرد
دو دقیقه مانده بود به هدف برسیم که ناگهان موشکی به موتور سمت چپ هواپیمای من اصابت کرد. برای لحظاتی هواپیمایم تعادل خود را از دست داد. سریعاً شیر بنزین موتور سمت چپ را بستم تا آتش به نقاط دیگر هواپیما سرایت نکند. هواپیمای شماره ۲ که من را میدید از رادیو اعلام کرد: «هواپیمایت آتش گرفته.»
اندیشههای مختلفی از سرم گذشت. چراغ اعلام آتش سوزی بخش دم و بال هواپیما روشن شده بود. از طرفی هنوز بمبهایم را رها نکرده بودم و هواپیما سنگین بود. با یاری گرفتن از خدای متعال و ائمه اطهار، تصمیم گرفتم در یک اقدام تلافی جویانه هواپیما را که آتش گرفته بود تا بالای کارخانهای که در چند کیلومتری من قرار داشت، هدایت کنم. با تمهیدات مختلف به آنجا رسیدم و کلید رها سازی کلیه بمبها را زده و آنجا را به تَلی از آتش و دود مبدل ساختم. بعدها فهمیدم که آنجا مرکز مهمات عراق بوده است.
موشک دوم و سرنوشت موتور سمت راست
با سرعت سمت پروازی خود را تصحیح کردم تا با چرخشی مناسب به سمت کشور عزیزمان باز گردم، ولی ناگهان موتور سمت راست هواپیما نیز مورد اصابت موشک قرار گرفت. شماره ۲ که اوضاع نگران کننده هواپیمای مرا دیده بود با اضطراب خاصی چندین بار از طریق رادیو اعلام کرد: «شماره ۱، شماره ۱ هواپیمایت آتش گرفته بپر بیرون، بپر بیرون.»
هواپیما به کلی از اختیار من خارج شده بود. هر لحظه از بال چپ به بال راست، معلق میشد تمامی عقربههای نشان دهندهها در کابین بر صفر فرو افتاده بود. با پیام رادیویی همکارم مبنی بر ترک سریع هواپیما، مترصد فرصتی بودم تا خود را از مهلکه نجات دهم. زمان به سرعت میگذشت و ممکن بود هر لحظه هواپیما در آسمان منفجر شود. ناگهان هواپیما شیرجهای زد و با سرعت زیاد به طرف زمین رفت. همکارم از طریق رادیو فریاد میزد: «یوسف، بپر بیرون بپر بیرون.»
درست میگفت. ماندن در کابین مساوی مرگ بود. آژیر وضعیت قرمز با بوقهای ممتد آخرین هشدارها را میداد. هر دو موتور چپ و راست در آتش شدید میسوخت و بوی تند ناشی از سوختن دستگاهها و سیمها، در کابین پیچیده بود. در آن شرایط با آن سرعت و ارتفاع کم خطر پریدن با چتر کمتر از مرگ نبود، اما چارهای جز پرش نداشتم. سرانجام مجبور به پرش شدم. پریدن با چتر کمتر از مرگ نبود، اما چارهای جز پرش نداشتم. همکارم بار دیگر در رادیو فریاد زد: «یوسف هواپیما را ترک کن…»
با چتر بیرون پریدم
هنوز پیامش تمام نشده بود که بی اختیار دستگیره پرتاب کننده صندلی را فشردم. در یک لحظه هوا با فشار هر چه تمامتر وارد کابین شد. شدت جریان هوا به قدری شدید بود که احساس کردم چشمانم از حدقه خارج شده است. پس از چند لحظه خود را در آسمان دیدم درحالی که اهرم چتر نجات را نیز کشیده بودم و این آغاز راهی بود که به سرنوشتی نامعلوم پیوند میخورد. از آنجا که هواپیما دچار حریق شده بود و تعادل نداشت، هنگام خروج اضطراری کتفم با لبه کابین برخورد کرده و به شدت صدمه دیده بود. درحالی که به سرعت به زمین میرسیدم، در جست وجوی هواپیمای همکارم بودم. بی خبری از سرنوشت او به ناراحتی ام میافزود. هواپیمای گشتی عراقی لحظات قبل از بالای سرم رد شده بود. نمیدانستم که آیا موفق شده است به موقع از منطقه دور شود.
مکان فرود من پوشیده از درختان جنگلی بود. هنگام فرود تعدادی از سربازان دشمن را میدیدم که به سوی محل فرود من در حرکت بودند. به آنها چشم دوخته بودم ببینم به سمت من تیراندازی میکنند یا نه که ناگهان به زمین خوردم. درد شدیدی تمامی ساق پایم را فرا گرفت باد نیز چتر نجاتم را با خود بر روی زمین میکشید. درحالی که برای رهایی از چتر در تلاش بودم، سربازان دشمن سر رسیدند.
به سلیمانیه و بلافاصله به بغداد منتقل شدم
سرم را آهسته و آرام بالا بردم تا جایی که جلوی صورت خود لوله اسلحهای را دیدم که به طرف من نشانه رفته است. نگاهم به آن دوخته شده بود که صدای داد و فریاد سربازان که به من دشنام میدادند مرا متوجه خود کرد. آنها میگفتند زندگی برای تو تمام شده در این لحظه چند تن از آنها دستگیره آتش اسلحه خود را کشیدند.
بسان آهویی که در دام صیادی بی رحم اسیر شده باشد، نشستم. چشمانم را بستم و شهادتین را ادا کردم و منتظر ماندم. ناگهان چند نفر شانههایم را محکم گرفتند و مرا بلند کردند. بلافاصله چشمانم را بستند و وسایل پروازی را از من جدا کردند. به دستور آنها به طرف نقطه نامعلومی به راه افتادم. پس از طی مسافتی سوار بر اتومبیل شدم. اتومبیل حرکت کرد و سرانجام در شهر سلیمانیه مرا تحویل نیروهای امنیتی دادند و از آنجا نیز بلافاصله به بغداد منتقل شدم.
بغداد ابتدای مقاومتهای من
بغداد ابتدای راه بود. مقاومتهای من در آنجا آغاز شد. بازجویهای اولیه تا حدود ۱۰ روز ادامه پیدا کرد. ساعتها تحقیق و سوالات گوناگون و سپس بازگشت به سلول. سلولی تاریک که مساحت آن از دو متر در دو متر تجاوز نمیکرد. ماه اول بازجوییها، مجبور بودم در مقابل نورهای خیره کنندهای که بر دیدگانم میانداختند، سرپا ایستاده و زیر مشت و لگد، به سوالات شأن پاسخ بگویم. چهارده ماه در سلول انفرادی بودم. بعد از این مدت شک و تردید در رهایی یافتن از اسارت و یا مرگ در این سلول تاریک، موجی از یاس و اندوه را در دلم جای داده بود. ناگزیر، به مدت سیزده روز، دست به اعتصاب غذا زدم، اما تأثیری در دل آهنین بعثیها نداشت.
ولی در نهایت، عراقیها مجبور شدند مرا به اردوگاهی دیگر، تبعید کنند. آنجا بازجوییهای مجدداً آغاز شد، ولی وقتی فهمیدند که به چه علت من اعتصاب غذا کرده بودم، مرا به سلولی بدتر از اولی انداختند و گفتند: «برو اون تو و از گرسنگی، بمیر.» اینجا بود که مجبور شدم اعتصاب غذایم را بشکنم و آنها نیز در نتیجه مرا به اردوگاه اول بازگرداندند.
در لیست صلیب سرخ هم نبودم
هر تلاشی از سوی من برای بهبود اوضاع، بیهوده بود. من از طرف صلیب سرخ نام نویسی نشده بودم و در سلولهای متروکه و به دور از چشم صلیب سرخ به صورت مخفیانه نگهداری میشدم. هر چند که از طریق بچههای بسیج، موضوع من با صلیب سرخ، درمیان گذاشته شده بود، اما آنها در پاسخ به ثبت نام من میگفتند: «تا عراق نخواهد خلبانان را به ما نشان دهد، ما نمیتوانیم کاری بکنیم.»
سرانجام لحظه وصال فرا رسید
بعد از چند سال شکنجه، به اردوگاه اسیران منتقل شدم. روزگار سختی را با بردباری و تحمل رفتارهای خشن زندانبانان عراقی، به سر آوردم تا اینکه با پذیرش قطعنامه ۵۹۸، وضعیت دیگری در اردوگاه حاکم شد و دشمن به واقعیتها و شرایط جدید تن در داد. من نیز به دنبال آغاز تبادل اسرا و به دلیل اینکه خلبان بودم، به همراه آخرین گروه از آزادگان سرافراز کشور عزیزمان که به خاطر عزت و عظمت میهن اسلامی، سالها رنج جدایی از وطن را تحمل کرده و زیر سختترین شکنجهها مقاومت نموده بودند، به خاک پاک دیار شهیدان قدم گذاشتم.