تاریخ تولد قدیمیها با روزی که در شناسنامهشان ثبت شده خیلی وقتها فرق دارد. جنبش دانشجویی هم یکی از این قدیمیهاست. شروعش از آن روز نبوده، اما اگر بپرسیم روز میلادت را لابلای برگههای تقویم نشان کن، بیشک دستش را روی یکی از روزهای آخر پاییز میگذارد: ۱۶ آذر.
خبرگزاری دانشجو، تاریخ تولد قدیمیها با روزی که در شناسنامهشان ثبت شده خیلی وقتها فرق دارد. جنبش دانشجویی هم یکی از این قدیمیهاست. شروعش از آن روز نبوده، اما اگر بپرسیم روز میلادت را لابلای برگههای تقویم نشان کن، بیشک دستش را روی یکی از روزهای آخر پاییز میگذارد: ۱۶ آذر. اولین بار که این روز به دانشجو و دانشگاه گره خورد، خون شریعترضوی و قندچی و بزرگنیا راهروهای دانشکده فنی دانشگاه تهران را رنگین کرده بود. تناقض داستان از همینجا شروع میشود، میلادی که با شهادت آغاز میشود...
تماشاچی
روزهای اولی که به دانشگاه آمده بودم، تشکلها و گروههای دانشجویی را به هیچ میگرفتم. با کمال احترام به دوستانم، حس میکردم کار «مهمی» نمیکنند. حالِ آن روزهایم حالِ مسافری بود که از شهری بینراهی گذر میکند. صبح به صبح درب غربی دانشگاه تهران را گز میکردم تا درب شرقی، که به سرویسهای دانشگاه برسم و عازم دانشکده بشوم. در دانشکدهی خودمان هم که خبر خاصی نبود، دانه تسبیحی بود که از رشتهی گسستهی دانشگاه تهران دور افتاده و خودش را پشت پل گیشا پنهان کرده بود. بعد از کلاسها هم برنامه همین بود، فقط اینبار از آن طرف به این طرف؛ البته با عجلهای بیشتر، برای رسیدن به کارهای «مهمِ» خارج از دانشگاه. بعدازظهرها تحفهها و عجایب بیشتری نصیب این مسافر رهگذر میشد. یک بار، به سیاق دورهگردهای قدیم که موجودی عجیب از چین و ماچین با خود میآوردند و به نمایش میگذاشتند و جماعتی را دور خود جمع میکردند، گروه سه چهار نفرهای از دانشجوها را دیدم که وسط «چهارراه مسجد» ایستاده بودند و نقش بازی میکردند. به طریق معهود سر پایین انداختم که زودتر برسم به خوابگاه؛ فریادی گوشخراش، اما توجهم را جلب کرد: «به من تجاوز شده»! برگشتم و به جماعت تماشاچیها اضافه شدم. آن سه چهار دانشجو روی پوشانده، یکدست مشکی و یک شکل ایستاده بودند و برای تماشاچیها نقش معلم، کارگر و دانشجوی دختر را بازی میکردند و از محکمه داد میخواستند. نمایش که تمام شد، سر کج کردم و به مسیر ثابت برگشتم. شاید اگر آخر کار کشکول میگرداندند، سکهای برایشان میانداختم، نقششان را خوب بازی کرده بودند. گوشی را باز کردم و نگاهی به تقویم انداختم، ۱۵ آذر بود. یک روز مانده به اسمِ خیابانِ کناریِ دانشگاه، ۱۶ آذر.
مشتری ثابت
روزهای اول دانشگاه گذشت و آرام آرام ما تماشاچیها فاصلهمان را کم کردیم. شاید به این خاطر که متوجه شده بودیم دانشگاه و متعلقاتش «مهم» هستند؛ شاید هم برای ما دانشجوها، مهمترین. دوستانِ دیروز همتشکلیهای امروز شدند و شدیم مخاطب ثابت برنامهها و فعالیتها. فرقش چه بود؟ تماشاچیها دستدرجیب از این حجره به آن حجره رفتوآمد میکنند و نگاهی به اجناس میاندازند، مشتریهای ثابت، اما دلخواهشان را پیدا کردهاند و هم خود خریدارند و هم دیگران را به آن ترغیب میکنند. راستهی تشکلها هم که شانزدهم آذر از همیشه شلوغتر و پرهیاهوتر بود! هر یکی گوشهای از دانشگاه بساط خود را پهن میکرد و کالا و مشتریانش را به رخ دیگری میکشید. هر کدام یک سالن و یکی دو جین چهره. تالار فردوسی دانشکده ادبیات و تالار شهید چمران دانشکده فنی هم که اصلیتر بودند، سال به سال بین بسیج دانشجویی و انجمن اسلامی دستبهدست میشدند. گروههای غیررسمیتر هم، مثلاً چپها و چپترها، سعی میکردند سرشان بیکلاه نماند؛ پرفورمنسی دستوپا میکردند، حلقهای شکل میدادند یا لااقل مقوا دست میگرفتند و گوشهای مشغول میشدند. روز دانشجو کسی دست خالی از دانشگاه برنمیگشت. حتی اگر گذرش به این بساطها نمیخورد، میتوانست جایزهی دانشجو بودنش را از سِلف دریافت کند! دلستر لیمو یا کلاسیک، منو باز بود.
آن روزها ما از محسنی اژهایِ معاون قوه، تا ضرغامیِ نشستهبرنیمکت و قاسمیانِ آخوند و جلیلیِ در سایه را پشت تریبونِ بسیج در روز دانشجو دیدیم. باقی تشکلها هم ترکیبهای اینچنینی از قماش فکری خودشان را دعوت میکردند. روزهای دانشجو پشت هم میآمدند و میرفتند، اما یک فکر و احساس مشترک، ما مخاطبان، یا بهتر بگویم، ما مشتریان ثابت را آزار میداد. برنامه، مهمانها، حرفها و ... هیچ کدام دلچسبمان نبود. آنچه هر سال همه را به تالار فردوسی یا چمران میکشید، «روز دانشجو» بود، نه هیچ چیز دیگر. این بد نبود، اما کم بود. حیفِ آن همه شور و شوق و حرارت دانشجوها بود که در برنامههایی که رنگ و بویی از دانشجو نداشت به هدر برود. این داستان مختصّ دانشگاه تهران نبود، جاهای دیگر را هم که میدیدی وضع همین، بل بدتر بود. آنها که جشن و دلقکبازی میگرفتند که هیچ... تن قندچی و شریعترضوی و بزرگنیا را در گور میلرزاندند! آنهای دیگر هم بیشتر مبدّل شده بودند به محفلی برای عرض اندام سیاسیّون، که بیایند و سوار بر شور و حال این روز بشوند و بروند. در این میان، تشکل بهتر و برنامهی قویتر آن بود که ورق آستری رو کند! در پسِ دبدبه و کبکبهی آن اسمها و سروصداها، امّا چیزی نبود. چهره، میآمد و حرفش را میزد و عکسش را میگرفت و میرفت؛ دانشجو بود که با این پرسش ناگفتنی باقی میماند: روز «دانشجو» کو؟
البته، از جانب دیگر شنیده بودیم که بعضی تلاشها برای طرحاندازی روز دانشجویی متفاوتتر شکست خورده بود. مثلاً یک سال به جای دعوت از آدمهای همیشگی، از چند چهره دانشگاهی و فعال دانشجویی دعوت کرده بودند برای روز دانشجو، اما برنامه بهاصطلاح «نگرفته» بود. گویی همانقدر که تریبون کردن شانزده آذر برای چهرهها دلچسب نبود، بزرگی اسم مهمان برای پاسخ دادن به شورِ فراوانِ آن روز مهم بود. این هم از تناقضهای دیگر شانزده آذر بود.
میان گود
اگر میخواستند در کارنامه اعمال فعالین دانشجویی ردیفی به نام سختی کار اضافه کنند، برای تصاحب بالاترین نمره در سالهای اخیر احتمالاً بین فعالین سال ۹۸ و ۹۹ رقابت صورت میگرفت. برای امسالیها که دلیل مشخص است، کرونا آمده و تمام سازوکارهای معمول دانشجویی را خراب کرده و اصلاً چیزی به نام دانشگاه باقی نگذاشته است. برای پارسالیها، اما داستان متفاوت بود. حوادث مختلف و بزرگ، عرصهی دشوار، ولی درسآموزی را پیش روی ما گذاشته بود. بای بسمالله را که گفتیم، دیدیم جلوی سفارت نیجریهایم و آزادی شیخمان را فریاد میزنیم. چندی بعد رهسپار خوزستان شدیم و پیگیر ماجراهای هفتتپه. جلوتر که آمدیم، به طرح بنزین خوردیم و یکی دو ماهی درگیرش بودیم. از تجمعهای اعتراضی که در صحن دانشگاه تهران تا شبستان مسجدهای بهارستان شکل دادیم گرفته، تا تلاش برای جهتگیری بهتر و دقیقتر اعتراضها و مطالبات. شانزده آذر را هم که از سر گذراندیم، داشتیم برای کارهای ترم دوم و انتخابات مجلس آماده میشدیم و درکنارش پیگیریهای معمول جریان دانشجویی، مثل نقد به صداوسیما و لایحه بودجه را پیش میبردیم، که ناگهان آن خبر باورناکردنی را شنیدیم. از آن جا دیگر همه حرفمان شده بود انتقام سختِ آن شهید عزیز؛ و از جلوی سفارت سوئیس تا خیابانهای اطراف انقلاب، هر جا رسیدیم به نوعی آن را فریاد زدیم. داستان هواپیما، عرق به تنمان خشکانید. «نفسی تازه نکردیم، غمی نو برخاست». با بغضهای فروخوردهی شهادت حاج قاسم و این حادثهی تلخ، جلوی غاصبان درد مردم در دانشگاه ایستادیم. اواسط بهمن که رسیدیم، رفتیم به سمت کارهای انتخابات مجلس، از راه انداختن گفتگوهای تخصصی بین نامزدها تا تبلیغ مشارکت در مترو و اتوبوس و کف خیابان. انتخابات تمام نشده بود که کرونا آمد...
حوادث مسلسل، اما در کنار سختیشان میدانی عالی برای رشد و یادگیری بودند. آرام آرام تکلیفمان روشنتر شد. در روزگاری که میگفتند جنبش دانشجویی مرده و بعضی پادوی جناحها شدهاند و بعض دیگر راه خروج را در پیش گرفتهاند، ما در بین کارگران هفتتپه، در میان اعتراضات بنزینی و در لابلای حرف و بحثهای بعد از آن، به نظام تحلیلی و بینشی رسیدیم که نسبتمان با زمینه و زمانه را دقیقتر مینمود. خواستیم شانزده آذری رقم بزنیم که مولود این نگاه باشد. به دور از رخوت یا جوگیری، سرشار از روح دانشجویی و حقطلبی.
آذر نود و هشت هنوز بحث گرانی بنزین و حواشی آن تیتر یکِ روزگار بود. اعتراضهای معیشتی هم که لااقل از سال نود و شش پای ثابت مطالبات مردمی و دانشجویی شده بود. خروجی آن، طیف گستردهی اقداماتی بود که شوری و بینمکی بعضی از آنها، دل هر کس را میزد. نشستیم و گفتیم دانشجو قرار بود زبان مردم باشد، و مؤذن آنها. شعار و بیانیهی کوتاهمان مشخص شد: «دانشجوی مسلمان، صدای مستضعفان». شانزده آذر نیاز به چهره داشت، اما محتاج سخنران نبود. اگر شعار این بود که گفتیم، پس گفتنیها مشخص بود. باید دنبال گوشی برای شنیدن آن میگشتیم، حرفهای دیگر را سالها شنیده بودیم!
پیکان انتقادها به سمت شورای سران قوا بود. دنبال گوش شنوایی بین اعضای آن بودیم. جناب رئیس جمهور که از حضورشان در دانشگاه فقط داربست و جوّ امنیتیاش نصیب ما میشد. از رئیس مجلس وقت هم که بعید بود بخاری بلند شود. رفتیم سراغ آخرین رئیس قوه، سید ابراهیم رئیسی. از طرفی سید ابراهیم بهتر زبان ما را میفهمید و از طرف دیگر اقداماتش در مبارزه با فساد امید به اصلاح را در دلها زنده کرده بود. پس از کشوقوسهای فراوان، قول حضور را گرفتیم. این شاید اولین حضور یک رئیس قوه در برنامه شانزده آذر تشکلها بود. البته تازه اول داستان بود. از چالشهای اجرایی که بگذریم، دغدغه اصلی ما این بود که صدای مستضعفان را هر چه بهتر برسانیم. پس رفتیم سراغ مهمانهای اصلیتر برنامه. نمایندهی کارگران هپکو را دعوت کردیم. دنبال نمایندهای از صنف پیکموتوریها و وانتباریها رفتیم؛ که شاید بیش از هر صنف دیگری در ماجرای بنزین متضرر شده بودند. باقی را هم مجازاً سخنرانِ مراسم کردیم، دوربین به دست گرفتیم و رفتیم اسلامشهر تا حرف و دردشان را به رئیس قوه بزنند. پیگیر حضور دانشجویان عفوشده هم بودیم که البته مایل به حضور نبودند. به موازات اینها، پی منسوخ کردن یک سنّت ناپسند دیگر هم رفتیم. تشکلهای انقلابی را جمع کردیم و گفتیم این پراکندگی خوب نیست، بیایید در روز دانشجو یکصدا شویم تا فریادمان رساتر بشود. پای کار آمدند. موعد فرا رسید. سالن شهید چمران با فضاسازی و پارچهنوشتهای صریحش و دانشجوهایی که حتی روی پلهها جای خالی باقی نگذاشته بودند آمادهی آغاز برنامه بود. سر که میچرخاندی هر گوشهای پلاکارد یا پارچهنوشتی را میدیدی که یا عبارتی از نهجالبلاغه روی آن نقش بسته بود یا شعاری اعتراضی. ظرفیت تکمیل شده بود و درب سالن رجببیگی هم باز کرده بودیم تا سرریز جمعیت، برنامه را از روی پرده دنبال کنند.
مجری بسم اللهِ آغاز را گفت. اول نوبت احمد بابایی و تقی سیدی بود که زبان شعر را محمل نقدها کنند؛ «به روی شانهی مردم، بار مسئولین/ دقیق عکس امام است، کار مسئولین». میان شعرخوانی بود که سید ابراهیم رسید. خیر مقدم او، کلیپ اسلامشهر را پخش کردیم؛ «.. اگه به ضررم هم هست پخش کنید، بابا گرونی شده!» نوبت نمایندهی صنف پیک موتوری بود که پشت تریبون بیاید؛ «جلوی رسانهها همه دم از گران نشدن اقلام حرف میزنند، اما منِ ضعیف دارم با گوشت و خونم این گرونی رو حس میکنم...». سید امیر میرناصری نماینده کارگران هپکو با جملهی اولِ نطقِ خود سالن را میخکوب کرد؛ «نگذارید پشت درهای بستهی حکومت، قویها ضعیفان را پارهپاره کنند». میرناصری از امیدی گفت که بعد از برخوردها با مفسدین در دلشان زنده شده و تقدیر ویژهای از دانشجوها داشت؛ «سالهاست که ما کارگرانِ مجموعهی بزرگ صنعتی بخش زیادی از صدای خود را از زبان تکتک شما به گوش مسئولین رساندهایم». محور حرفهای میرناصری مشخص بود، نتایج خصوصیسازیهای غیرکارشناسانه -یا به قول خودش «خودمانیشده» - را بیان میکرد و خواستار رسیدگی هر چه سریعتر به پرونده واگذاریهای غلط شرکتهای استراتژیک بود. بعد از او، نوبت نمایندهی تشکلها بود که پشت تریبون بیایند و هم خوشآمدی به قاضیالقضات بگویند و هم کنایهای حوالهی سایر مسئولین کنند؛ «حضور یکی از سران قوا در دانشگاه بدون واسطه و کارت دعوت را به فال نیک میگیریم». تشکلیها از انتشار لیست قضات فاسد و اصلاح حکمرانی قضایی گفتند؛ «تا عزمی راسخ در برخورد با مفاسدِ درون دستگاه قضایی نباشد اعتماد عمومی به قوه قضاییه جلب نمیشود» و نقدهای خارج از قوه را هم به آن اضافه کردند؛ «قوه قضاییه باید شجاعانه برخورد با مسئولینی که با بیتدبیری و بیکفایتی زمینهساز فساد در کشور و کوچکتر شدن سفرهی مردم شدهاند را سرلوحه کار خود قرار دهد... چه کسی باید داد مردم را از مسئولین بیکفایت بستاند؟» ادامه حرفها به شورای سران قوا و تصمیم بنزینی رسید، هم در مورد آن تصمیم توضیح خواستند و هم برای سکوت بعد از اجرای آن؛ «کدام آیندهسنجی و مصلحتسنجی شما را بر آن داشت که مانند دیگر سران قوا سکوت پیشه کنید تا رهبر انقلاب از آبروی خود برای چیزی که شما آن را تصویب کردید هزینه کند؟» دست آخر سؤالهای آزاد دانشجویان طرح شد.
سید ابراهیم بعد از حدود دو ساعت نشستن و شنیدن، به صحبت کردن ایستاد که از گوشهی سالن صدای اعتراضی بلند شد. مجری برنامه از دانشجوی معترض خواست که آرام باشد و بیاید پشت تریبون حرفش را بزند. سید ابراهیم حرفهایش که تمام شد، نوبت به او رسید؛ «این عکس امام و آقا را بردارید و بگذارید: العدل اساس الملک...». سید ابراهیم لابلای حرفهای دانشجوی معترض پاسخش را میداد؛ «العدل اساس الملک رو امام به ما یاد داد...».
بعد از سه ساعت حرف و بحث متوالی، باز هر حرف و کلام کوتاهی حرارت سالن را بالا میبرد و آن را از صدای تشویق و تأیید دانشجوها پر میکرد. گودِ تالار چمران، پیکاری جوانمردانه را به دیدار نشسته بود. یک سمت «صدای مستضعفان» و سمت دیگر «گوش مسئولان». قرار نبود کسی پشت کسی را به خاک بمالد. این پیکار بهانهای بود برای بههمرسیدن حریفان و تلاقی آنها. «دانشجوی مسلمان» هم میزبان بود، هم کفِ گود عرق میریخت و هم به داوری نشسته بود. امیدوار به این که حقِ روزش، شانزدهم آذر را ادا کرده باشد.
به حساب شناسنامه هم که باشد هر متولدِ سالِ سی و دویی اکنون باید در سراشیب عمر قرار گرفته باشد و از شور ایام جوانی دور شده باشد. متولد شانزده آذر سی و دو، اما ناقض این محاسبات است. شاید بعضی روزها ناخوشاحوال شده یا گرفتار افراد ناباب شده باشد، اما نام و نشانش را که بپرسی، به چشمانت خیره میشود و با صدایی پرشور و جوان میگوید: «دانشجو هستم، یک آذرماهی مغرور».