به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، این روزها که در بحبوحه دهه کرامت هستیم و تنور عشق هشتم داغ است؛ سراغ خواهری میرویم که همچون حضرت معصومه (س) عاشق و شیدای برادرش بود.
هر جا که خواهریست ، برادر همیشه هست
دنبال هر برادر ، خواهر همیشه هست
این جذبه های عشق تمامی نداشته
دلدادگی میان دو دلبر همیشه هست
«زهرا سادات حسینی» خواهر شهید لشکر فاطمیون «سید هادی حسینی» که مهربانی در چهره و کلامش موج می زند، جزو زنان افغانستانی است که سالهاست ساکن شهر حبیب آباد اصفهان است و بزرگ شده ایران. او همچون حضرت زینب(س) و حضرت معصومه (س) عشق وصفناپذیری نسبت به برادرش داشت و هنوز هم با تمام وجود ادعا میکند نه تنها عشقش همچنان پا برجاست، بلکه پر رنگتر هم شده است. او برایمان از برادرش میگوید و از اینکه چطور توانست پا روی دلش بگذارد و عشق زمینیاش را آسمانی کند.
**: گفتید دیپورت که شدند افغانستان آنجا چه مدتی ماندند تقریبا؟ کجا ها رفتند؟ مستقیم رفتند به کابل؟
خواهر شهید: وقتی دیپورتشان می کنند با هواپیما می برندشان به افغانستان. داخل شهرها پیاده می شوند. فکر کنم به کابل رفت. قبل از اینکه برود سوریه چند وقتی در اردوی ملی افغانستان هم بود.
یک بار دیگر هم رفته بود افغانستان، قبل از اینکه برود سوریه. بعد که دوباره دیپورت شد، باز هم مدتی در اردوی ملی خدمت کرد...
**: سال چند بود؟
خواهر شهید: نمی دانم، قبل از اینکه برود سوریه چند ماهی رفته بود آنجا؛ نمی دانم چند ماهی در اردوی ملی بود؛ دقیقا یادم نیست.
**: آن دفعه که رفته بود شما سالش هم یادتان نمی آید که ممکن است قبل از سال ۹۰ بوده یا اوایل ۹۰ بوده؟
خواهر شهید: یادم نمی آید؛ الان حضور ذهن ندارم.
**: انگیزهشان چی بوده که می خواستند بروند افغانستان؟
خواهر شهید: خواهر بزرگم آنجاست؛ ما از کوچکی که آمدیم او را شوهر داده بودند؛اصلا ندیده بودیمش؛ اصلا نرفته بودیم افغانستان؛ پدر و مادرم هم که اینجا فوت کرده بودند؛ خیلی دوست داشت برود خواهرم را ببیند؛ رفت آنجا برای اینکه خواهرم را ببیند؛ دیگر اشتیاق داشت به هر کاری؛ رفت خودش را در اردوی ملی ثبت نام کرد؛ نمی دانم چند ماه در اردوی ملی بود.
بعد گفت من اینجا آمدم جهاد کنم اما اینجا فایده ای ندارد. گفتم چرا هادی جان؟ گفتش که همان هواپیمایی که مثلا مهمات برای ما می آورد برای طرف مقابل هم می برد؛ اصلا یک کاری می کنند ما با هم بجنگیم. دشمنیها همه از طرف آمریکا بود دیگر. این طوری گفت. گفت اصلا دوست ندارم اینجا بجنگم. وقتی آمد اینجا دید که اعزام به سوریه شروع شده، اقدام کرد. قبل از اینکه برود افغانستان حاجتش را گرفته بود، بعد رفت اردوی ملی و افغانستان؛ از آنجا که آمد، بعد رفت سوریه.
**: در مورد آخرین اعزامش اگر میتوانید برایمان بگویید. آخرین دیداری که شما داشتید و خداحافظی ای که با هم داشتید چه طوری بود؟
خواهر شهید: از افغانستان که آمدند رفتند کرمان پیش حاجی (ما بیشتر به برادر بزرگمان می گوییم حاجی؛ خیلی بهش احترام می گذاریم) رفتند پیش حاجی و پیش خواهرم و چند وقت آنجا بودند. شاید یکی دو هفتهای آنجا بودند؛ بعد آمدند اصفهان خانه من.
بعد یک طوری تعریف می کرد، گفتم هادی جان چرا برگشتی؟ چرا آمدی؟ خب ما هم خیلی می ترسیدیم از دستش بدهیم. گفت که من هر بار که می رفتم پیش حضرت زینب که می خواستم بروم سوریه (اینها را قبل از هر کاری می بردند داخل حرم تا زیارت کنند) من هر بار به حضرت زینب می گفتم من را پیش خانوادهام سالم برگردان. یک طوری با افسوس این حرف را می زد، که چرا همچین درخواستی کرده است. بعد این دفعه که رفت دیگر شهید شد.
**: یعنی می گفت که این درخواستش خوب نبوده؟ مثلا باید درخواست خیلی برتر و بالاتر داشته باشد مثل شهادت، درست است؟
خواهر شهید: بله؛ یک طوری این حرف را می زد انگار با افسوس می گفت هر بار که می رفتم پیش حضرت زینب، دعا می کردم من را سالم پیش خانوادم برگردان! یک حالت پشیمانی در چهره اش بود، انگار که می خواست دعایش را پس بگیرد. بعضی ها هست یک چیزی پیش آدم از خودش به جا می گذارد که می فهمیم که یک چیزی از قبل بهش الهام شده؛ اینطوری شده بود؛ کلا دگرگون شده بود؛ این دفعه که می خواست برود. خودش انگار شهادت را می خواست.
**: یعنی شما شهادت را یک طورهایی در چهره شهید حس می کردید؟ خودتان هم حس کردید که مثلا این ممکن است آخرین دیدار من با برادرم باشد؟
خواهر شهید: بله، کلا حس می کردم. بعد که می خواست شهید شود من نمی دانستم. یک روز بعد از نماز آن خوابی که قبلا برایتان تعریف کردم را دیدم؛ بعد دو روز بعدش، صبح که از خواب بیدار شده بودم اینقدر حالم بد بود؛ خود به خود هی داشتم گریه می کردم؛ نمی دانم چرا. خب بعضی وقت ها می گویند آدم جلوتر روحش یک چیزها را خبردار می شود؛ در خانه همین طور با خودم هی گریه می کردم. کسی که نبود در خانه؛ همه رفته بودند سر کار؛ دختر کوچکم هم مدرسه بود؛هی گریه می کردم.
خانه مان یک جای دیگر بود؛ نزدیک به امامزاده بود از آن طرف؛ رفتم امامزاده تا ظهر گریه می کردم برای خودم؛ نمی دانستم برای چی دارم گریه می کنم؛ ولی هی داشتم گریه می کردم؛ رفتم داخل امامزاده آنجا هم گریه کردم؛ خواهرم اسمش رعناست؛ از کرمان زنگ زد و گفت چی شده؟ چرا صدات گرفته؟ گفتم من امروز هی دارم گریه می کنم؛ نمی دانم چرا، ولی دست خودم نیست. یک مقدار من را نصیحت کرد و گفت ما مسافر داریم خوب نیست؛ هادی را می گفت؛ گفت نباید گریه بکنی چون مسافر داریم؛ اصلا گریه نکن؛ گفتم باشد یک مقدار دلم آرام گرفت؛ باهاش درد و دل کردم و دلم آرام گرفت ولی آن خواب را که دیده بودم، همان وقت شهید شده بود.
**: شما گفتید که ماه رمضان هم بود. چه تاریخی گفتید؟ آخرین صحبتتان، آخرین تماسی که با شما داشتند چند روز قبل از این خوابتان بوده؟
خواهر شهید: تقریبا اگر دسترسی داشتند جایی به تلفن و عملیات نداشتند و جای دور نمی رفتند، یک روز در میان یا هر روز به من زنگ می زد. دلم قرص می شد وقتی صدایش را می شنیدم. خیلی با هم حرف می زدیم خیلی با هم صحبت می کردیم، ولی خب دو هفته بود اصلا زنگ نزده بود. بعد همه به من دلداری می دادند. خانواده می گفتند باید صبر داشته باشی حتما یک جایی رفته که تلفن در دسترسش نیست. اینطوری بود، من هم نمی توانستم طاقبت بیاورم. همین طور دور خانه برای خودم راه می رفتم، نمی توانستم بنشینم، یک طوری شده بودم، کلا دگرگون شده بودم؛ اصلا حالم خوب نبود، چیزی نمی فهمیدم. به حال خودم نبودم.
**: در آخرین تماسی که با شما داشتند چی گفتند؟ یادتان هست؟
خواهر شهید: همیشه به من دلداری می داد، از بچه ها می پرسید، از فامیل ها می پرسید که خوبن؟ همه خوبن؟ چه کار می کنم؟ بعد می گفت که اصلا غصه نخور؛ چون می فهمید من خیلی غصه می خورم. بعضی مواقع بچه ها هی شوخی می کنند و می گویند مامان! یکی از راه رد شود و یک خرده ناراحت باشد، یک خرده غم و غصه داشته باشد، تو غم و غصه او را هم می خوری! بعد به من می گفت غصه نخور؛ نمی خواهد ناراحت باشی؛ اینجا جایم خوب است.
**: در مورد مسئولیتشان گفتید آخرین دفعه که به سوریه رفتند، فرمانده بودند؟
خواهر شهید: بله؛ اوایل چند بار بهش پیشنهاد کرده بودند، ولی خودش تک تیرانداز بود و قبول نکرده بود. بعد این بار حالا نمی دانم دیگر، شاید کلا قسمتش بوده؛ گفت من فرمانده شدم و الان دیگر جایم خوب است. خیلی بهم دلداری می داد. هر وقت زنگ می زد همین را بِهِم می گفت. بعضی وقتها خواهرهایم می گفتند هادی فقط دادش توئه؛ باهام شوخی می کردند؛ چون کلا خیلی با هم خیلی خوب بودیم، خیلی با هم ندار بودیم.
** راستی آقا سید هادی کربلا هم رفتند؟
خواهر شهید: نه کربلا نرفت؛ نتوانست برود. می گفت من همیشه آرزو داشتم قبل از اینکه بروم کربلا، سوریه را زیارت کنم، حرم حضرت زینب را زیارت کنم و به آرزویش هم رسید. ولی کربلا را زیارت نکرد و شهید شد.
**: شما هم هنوز نتوانستید بروید حرم حضرت زینب و حضرت رقیه را زیارت کنید؟
خواهر شهید: نه، من خودم کربلا رفته ام اما دیگر نتوانستم بروم حرم حضرت زینب(س).
**: انشاالله قسمتتان می شود و ما را هم دعا کنید. شما گفتید آن خوابی که دیدید و بعد به شهادت رسیده بوده و شما اطلاع نداشتید، انگار روحتان یک طورهایی خبردار شده بوده که سید هادی از پیشتان رفته.
خواهر شهید: بله.
**: چطوری خبر شهادت را به شما دادند؟
خواهر شهید: هادی که شهید شده بود کلا بعد از ماه رمضان به ما خبر دادند، کلا این چند هفته ای که رد شده بود که هادی زنگ نزده بود تا اینکه شهید شده بود و بعدش هم که ماه رمضان رد شد، خیلی برایم سخت گذشت. فقط در خانه راه می رفتم؛ اصلا نمی توانستم بنشینم؛ قیافه ام یک طوری شده بود انگار یک مشت خاک یا آرد پاشیدهاند به صورتم؛ اصلا حال خودم را نمی فهمیدم، یعنی به ما دیر خبر دادند. می دانستند ها اما به ما خبر ندادند.
**: شما با دفتر فاطمیون تماس نمی گرفتید ببینید اطلاعی دارند یا نه؟
خواهر شهید: من اصلا شماره شان را نداشتم؛ بعد پسر خواهرم بود که او هم می رفت سوریه. چند بار بهش گفتم خاله! من نمی دانم با کجا تماس بگیرم و چه کار کنم. پسرم را فرستادم دفتر فاطمیون در اصفهان، بهش گفته بودند مگر خانه خاله است که هر روز زنگ بزند؟ بعد همین طوری دیگه تا بعد از ماه رمضان به ما خبر دادند که شهید شده.
**: اول به چه کسی زنگ زدند ؟
خواهر شهید: به شوهرم زنگ زدند.
**: شوهرتان چطور به شما اطلاع دادند؟
خواهر شهید: شوهرم خیلی حواسش جمع بود؛ خیلی مواظبم بود؛ اصلا می دانست که روحم با روح هادی یکی است. یک طورهایی همه فامیل های ما باخبر شده بودند. یک شب آبگوشت بار گذاشته بودم، دیدم فامیل هایشان یکی یکی دارند میآیند.
**: شما با همسرتان فامیل هستید؟
خواهر شهید: نه، من غریبم، فامیل های خودم همه نجف آباد هستند. بعد دیدم فامیل های شوهرم که نزدیکتر بودند، هی دارند می آیند؛ خانوادگی همه شان به خانه ما آمدند. گفتم چرا اینها همه شان دریک شب، نه دعوتی نه چیزی به خانه ما آمدهاند؟! گفتم شما چرا آمدید؟ یک مقدار نگران بودم که چرا یک شب همه شان ۵،۶ خانواده آمدند. شاید هم بیشتر بودند. دور و برم را گرفتند؛ گفتم شما کجا بودید؟ چقدر بی خبر؟ چرا نگفتید من یک شام درست و حسابی برایتان درست می کردم؟ من برای یک خانواده و برای خودمان شام پخته بودم. بعد یک باره، یک دانه برادر شوهر دارم، همه که جمع شدند یک دعایی خواند و تا آمد دعا را بخواند که بهم بگوید هادی شهید شده، من خودم فهمیدم.
**: چه دعایی؟ یادتان هست؟
خواهر شهید: نه اصلا یادم نیست. اصلا به گفتنش نرسید که مثلا بهم بگوید هادی شهید شده؛ من همین طور یکهویی فشارم رفت پایین و حالم بد شد. صدای همه را می شنیدم ها ولی از حال رفته بودم و نمی توانستم حرف بزنم و نمی توانستم گریه کنم.
باور کنید از وقتی هادی شهید شد الان یک عقده ای روی دلم مانده و اصلا من نتوانستم گریه کنم. یکبار حال خودم بد می شد بیمارستان بودم یک بار حال حاجی بد می شد و بیمارستان بود. من به خاطر اینها نمی توانستم اصلا گریه کنم، یک بار حال خواهرم بد می شد، اصلا همه مان به نوبت هی در بیمارستان بودیم.
ادامه دارد...