کد خبر:۱۲۴۰۸۷۴

روز گرمِ حسینیه آبی‌رنگ امام/ حاشیه‌نگاری مجری دیدار رمضانی دانشجویان با رهبر انقلاب

دیدار رمضانی مقام معظم رهبری با دانشجویان، یکی از گرم‌ترین دیدارهایی‌ست که حسینیه آبی‌رنگ امام خمینی به خود تجربه می‌کند.

به گزارش گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو- زینب شوندی، دیدار رمضانی مقام معظم رهبری با دانشجویان، یکی از گرم‌ترین دیدارهایی‌ست که حسینیه آبی‌رنگ امام خمینی به خود تجربه می‌کند. دیداری که اگر قرار باشد در صرفا یک کلمه آن را توصیف کنم، «صراحت» را انتخاب می‌کنم. صراحتی از جنس آرمانخواهی بی‌تعارفِ جوانِ جانانه! دیداری که در دوران مسئولیتم در تشکل، امکان تجربه‌اش را داشتم و فکر می‌کردم دیگر قرار نیست حظ حضور در این جلسه را تجربه کنم؛ و فکر می‌کردم آخرین بارِ من، اتفاق افتاده است! از چند روز قبل رفقایِ هنوز تشکلی‌مان که درگیر متن و آمادگی برای جلسه بودند با زمزمه‌هایشان به یادم می‌آوردند که ماه رمضان، علاوه بر آن سه شب مرسوم، برای دانشجوی تشکیلاتی، یک شب قدر دیگر هم دارد، یعنی شب دیدار دانشجویان با رهبر انقلاب، فرصتی کوتاه و مغتنم برای بیان مهم‌ترین حرف‌ها.

تا اینکه چند روز قبل از دیدار، یک تماس غیر منتظره دریافت کردم. مهمان امام رضا بودم در قالب یک سفر دو روزه‎ی بدون برنامه‌ریزیِ تنهایی، یک خلوت خودخواسته برای سفید کردن کاغذ سیاه ذهنم. نشسته بودم در صحن انقلاب، روی فرش‌هایی که تقریبا در وسط صحن قرار گرفته بودند. نزدیک غروب بود و هوا حالتی از گرگ و میش دم صبح داشت، معطل میان روشنی و تاریکی. درست وقتی که نقاره‌ها شروع به نواختن کردند، چشم‌هایم را بستم تا از آن موسیقی حماسی بیشتر حظ ببرم که تلفنم زنگ خورد. خانمی که پشت خط بود، گفت که جزو گزینه‌های اجرا برای مراسم دیدار دانشجویی هستم و باید برای تست و... فردا در جلسه‌ای حاضر شوم. ساعت بلیط را چک کردم و به زمان مشترکی رسیدیم. قرار تنظیم شد و آخر مکالمه گفتم: «می‌دانم صرفا یک احتمال است که بشود یا نشود، اما این احتمال آن قدر شیرین بوده که اگر در حد همین مکالمه‌ی تلفنی باقی بماند و محقق نیز نشود، بابت همین شادیِ احتمالیِ چند لحظه‌ای هم خدا را شکر.» گفت حالا که مشهد هستید داستان را با امام رضا هماهنگ کنید. مکالمه را به لبخند تمام کردیم.

 

لطفِ کلمه

در جلسه‌ی آزمون و آمادگی، گفتند که علت قرار گرفتنم در بین گزینه‌ها، سبقه‌ی تشکیلاتی و نوشتن‌هایم بوده است. گفتند روی کیفیت متن خیلی تاکید دارند و هدف این بوده که بشود در خروجی نهایی مراسم، اجرایی مبتنی بر متنی شایسته‌ی چنین مراسمی داشت. خوشحال شدم. همان نوشته‌های دست و پا شکسته‌ام حالا داشتند دست مرا می‌گرفتند و با پایی که نداشتم به «دیدار» می‌بردند. حالا نوشته‌هایم، دست و پای من بودند! یک بار دیگر برایم ثابت شد که در این دنیا، جز کلمه، هیچ چیز دیگری، ندارم.

در روز‌های منتهی به دیدار باید متن را می‌نوشتم. در حالتی که پاهایم روی زمین نبود، در یک وضعیت معلق از تردید شدن یا نشدن. باید برای جلسه‌ای که هنوز معلوم نبود بخشی از آن هستم یا نه، می‌نوشتم. با خود گفتم وضعیت تراژیکی است اگر متن را بنویسم و نشود که بخوانم، بعد از آن باید با متنی که به مخاطبش نرسیده چه کنم؟ با این دانه‌ی کاشته شده‌ی به ثمر نرسیده. به هر صورت جایی برای فرصت دادن به این نجوا‌های شخصی نبود. متن باید نوشته می‌شد، تا کار به دقیقه نود نکشد. هرچند اصل کار در دقیقه نود آغاز شده بود! ۴۸ ساعت مانده بود به دیدار و فرصتی برای از دست دادن نبود.

 

در جریان نوشتن متن، اموری که تا پیش از آن بدیهی بودند برایم زیر سوال می‌رفتند. می‌خواستم از هر وضعیت معمولی، بهترین حالت ممکنش را پیدا کنم. مثلا از این و آن می‌پرسیدم که خود آقا دوست دارند چگونه مورد خطاب قرار بگیرند؟ و از پسِ این پرسش‌ها، به لفظ خامنه‌ای عزیز رسیدم. به این خطاب موقرِ در عین حال، صمیمانه.

برای انتخاب تک تک بیت‌های شعر مورد استفاده، کمال‌گرا‌ترین ورژن زینب را از خود بیرون کشیدم و فرمان را به دستش دادم که ولو به قیمت شب را بیدار ماندن، مرا تا نوک قله‌ای که می‌تواند برساند. روز قبل از دیدار چند ساعتی قبل از افطار جدا مشغول نوشتن متن شدم تا سناریویی که در ذهنم مزه مزه کرده بودم را روی کاغذ بیاورم. نماز را با وضویی که از ظهر باقی مانده بود خواندم، اما یادم رفت که باید افطار کنم و چیزی بخورم. سرگرم نوشتن متن پای لپتاب در بین انبوه کاغذها، دیوان‌های شعر و کتاب‌هایی که مورد استفاده‌ام بودند، یک ساعت قبل از سحر، خوابم برد و هفت صبح روز دیدار از خواب بیدار شدم و دیدم که سحری را هم از دست دادم! عالی شد!

مشغول نهایی کردن متن شدم و دوساعت قبل از جلسه توانستم متن را به نقطه‌ی پرینت گرفتن برسانم. از خودم و کاغذ‌های متن توی دستم، با یکی از واقعی‌ترین لبخند‌های عمرم، توی شیشه‌ی کیوسک نگهبانی بیت که حالت آینه‌ای طور داشت، عکس گرفتم. به هر وسیله‌ای باید آن لحظات را ابدی می‌کردم.

 

روایت شورانگیز یک اندوه

در نوشتن متن، بی‌هیچ تردیدی می‌دانستم که باید از خون گرم سید حسن نصرالله و یحیی سنوار شروع کنم و از شهدای پرواز اردیبهشت بگویم. در جلسه‌ای که در روز‌های پایانی سال ۱۴۰۳ برگزار می‌شد، نمی‌شد از آن لحظات تکان‌دهنده و متاثرکننده، از آن نقاط اوج چیزی نگفت. اما می‌دانستم که نه از یک غم فسرده، که از یک اندوه باشکوه، سخن می‌گویم. از یک اندوهِ باشکوهِ برانگیزاننده. این شد که نوشتم: «اندوه باشکوه مردانی که ایستاده زیستند، ما را تا مطلع‌الفجر تاریخ، ایستاده نگاه خواهد داشت.» از قوت و شدت شوق زیستن و فراتر از آن، به مبارزه زیستن در وجودمان از پس سال سختی که گذشت، نوشتم. از اینکه تجربه دهشتناک فقدان بزرگمردانمان در روز‌های متلاطم دهه‌ی شصت نیز متزلزلمان نکرد و ما را به «امیدوارترین ملت دنیا» بدل ساخت. مضمونی که در ابتدای بیانات رهبری نیز مورد اشاره قرار گرفت و با یادآوری ایشان در ماجرای فقدان حضرت حمزه، به سال‌های اول بعثت محمد رسول‌الله رسید. ارجاعی که عمق و گستره‌ی تجربه‌ی مورد بحث را بیشتر می‌کرد. طنین تاکید‌های ایشان بر قوت بیشتر ایران امروز، پس از فقدان‌های بسیار، بربسامدترین آوایی است که از آن جلسه در گوشم باقی ماند.

مشتاق‌ترین سلام عمرم را دادم و گرم‌ترین جواب را گرفتم. آقا که جواب سلام را دادند، جمعیت مانند من و بیش از من، به وجد آمد و صدای همهمه‌ی جمعیت در واکنش با سلام لبخندآمیز ایشان، چند ثانیه‌ای مانع از آن شد که بتوانم ادامه جمله‌ام را بگویم. باید آن همه شوق را قطع می‌کردم و ادامه می‌دادم. در جلسه‌ای که حتی چند ثانیه و یک دقیقه نیز، اهمیت حیاتی و تعیین کننده دارد... .

 

تداوم امید به جوانان

تشکل‎ها نوبت به نوبت صحبت کردند. این جلسه هم مانند جلسات قبل روی نقطه اوج کف و دست و تکبیر‌ها بود. اتحادیه‌ها عموما همان سیاق قبلی پیشنیان خود را نوشتن متن حفظ کرده بودند و کلمات و کلیدواژه‌های آشنایی به گوش می‌خورد. این بار، اما بیتشر از گزاره‌های قطعی، در متن تشکل‌ها، سوال دیده می‌شد. سوالاتی که مخاطب مستقیم آن حضرت آقا بود. صدالبته که چنین جلسه‌ای بهترین فرصت برای طرح همین پرسش‌های بی‌تعارف است. آقا تقریبا به همه‌ی پرسش‌هایی که خطاب مشخصی داشتند، پاسخ دادند. برای مثال از ایشان پرسیده شد که «تصور می‌شود ادبیات جوانگرایی در فرمایشات شما کم‌رنگ شده است، اگر اینگونه است آیا علت خاصی دارد؟» سوالی که با پاسخ در لحظه‌ی ایشان در قالب جمله‌ی «نه درست نیست» با صدایی آرام روبه‌رو شد، و بعد از شروع زمان سخنرانی ایشان، به تفصیل مورد اشاره قرار گرفت. رهبر انقلاب با جمله‌ی «من امیدم فقط شما جوان‌ها هستید» پاسخ خود را تفصیل دادند و خیال جمع راحت شد و صدای دست‌زدن جمع بلند شد!

یک جمله‌ی امیدوار کننده‌ی دیگر، امید بخش و مژده‌آفرین دانستن جلسه به جهت بلندتر شدن سطح مطالبات و مسائل دانشجویان توسط رهبر انقلاب بود. جمله‌ای که بیانش، عمل ساده‌ای نیست. هر چند تشکل‌ها با نهیب ایشان در خصوص برخی انتقادات از روی بی‌اطلاعی و عدم حسن ظن نیز، روبه‌رو شدند. تاکید حضرت آقا بر لزوم توجه جدی مسئولین وزارت علوم و بهداشت بر متن‌های قرائت شده و قول ایشان مبنی بر ترتیب اثر دادن خود ایشان بر نکات مورد اشاره در متون نیز از دیگر نقاط قابل توجه در جلسه بود.

 

یک صورت‌بندیِ کیمیا!

مانند اغلب سال‌ها، جای خالی نماینده خانم در بین اتحادیه‌ها مشاهده می‌شد. تنها سخنران خانم جمع، نماینده‌ی گروه‌های جهادی بود که به نظرم یکی از بهترین متن‌ها را تدارک دیده بود. در ابتدای متن سخنان خود را با ارائه‌ی یک گزارش کار مفصل و رشک‌برانگیز شروع کرد. نقطه‌ی اوجی که اغلب در متون اتحادیه‌ها مغفول است؛ و بعد از بیان آسیب‌ها و مشکلاتی که در مسیر فعالیت داشت به بیان راهکار‌های پیشنهادی خود پرداخت. یک صورت بندیِ کیمیا!

همانطور که انتظار می‌رفت هیچ نماینده‌ای از عهده‌ی رعایت زمان برنیامد. همین چالش همیشگی باعث شد نماینده انجمن اسلامی مستقل، فرصت خوانش متن را پیدا نکند. می‌توانستم تصور کنم که تا چه اندازه ناراحت‌کننده است که متنی که حاصل تلاش دسته‌جمعی و بیداری‌های شبانه جمعی از افراد است، روی دست بماند و برگردد؛ که البته نماینده مذکور زیرکی کرد و خودش را از بین بادیگاردها، سر سفره‌ی افطار به آقا رساند و متن خود را تقدیم ایشان کرد و باشنیدن جمله‌ی: «متن خوبی بود و جایش در جلسه بود» دست پر برگشت. یقینا کله خیر.

جلسه با سرود دسته‌جمعی و قرآن آغاز شد و با یک نماز دسته‌جمعی به پایان رسید. جلسه‌ای که نقطه‌ی انرژی‌بخش برای ادامه‌ی سال تشکیلاتی دانشجویان سراسر کشور، خواهد بود.

 

تو را‌ ای کهن بوم و بر، دوست دارم!

برای پایان جلسه، از ایران نوشته بودم، از اینکه یکی از جبر‌های خواستنی و شیرین زندگی‌ام، این است که ایرانی‌ام؛ و ایرانی بودنم را شکرگزارم برای مردمی که دارد. مردمِ ذلت‌ناپذیرِ عزت‌آفرینی که دارد. ملتی که افسانه‌هایش را زندگی می‌کند و نسل به نسل، اسطوره‌هایش را باز می‌آفریند. ملتی که خدا را باور کرده است و به همین جهت است که تهدید ابرقدرت‌ها را باور نمی‌کند. ملتی که خدا را باور کرده است و به همین جهت است که وعده‌اش، صادق است. کاش می‌توانستم دستان مادر ایران را ببوسم، به شکرانه‌ی فرزندان برازنده‌اش، که دست‌های ایشان است که تاریخ را می‌نویسد. اینها جملاتی بودند که می‌خواستم از ایران بگویم، در حسینیه‌ای که یک ایران را در خود جمع کرده بود و در حضور مردی که برای ایران اسلامی، جوانی و همه‌ی عمرش را زیسته بود. جملاتی که در گلویم باقی ماندند. ابیاتی که از اخوان گزیده بودم، داخل کاغذ تا شده‌ای توی جیب کاپشن مشکی رنگم، با من به خانه برگشت. وقتی می‌خواستم در روز‌هایی که قمار باز آمریکایی، جرئت کرده بود ایران‌مان را تهدید کند، به کلمات اخوان، به طمانینه و اطمینان، بخوانم که: زپوچ جهان، هیچ اگر دوست دارم، تو را‌ای کهن بوم و بر، دوست دارم....

ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
پربازدیدترین آخرین اخبار