نگران شدم. دلم شور افتاد. علی الخصوص وقتی درد، تا پاسی از شب فروکش نکرد. آخر شب وقت خواب، در خاموشی اتاق، تشخیصم را به هماتاقیهایم گفتم: «فکر کنم تومور دارم». خندیدند و گفتند «دیوانه».
آگهی را روی فیس بوک گذاشتم. تمام افرادی که در شهر میشناختم را به event شب یلدا دعوت کردم. نصف شان دانشجو بودند و ما بقی افرادی که طی فعالیتهای متفرقه با ایشان آشنا شدم. از ساعت ۶ عصر تا ۹ شب.
این، چرخهای بود که هرسال در بسیج تکرار میشد. چرخهای که حال خوب را از سالبالاییها میگرفت و به پایینیها انتقال میداد. اسمش را میگذارم «چرخه شوق».
میگویند مسئولیت پذیری و کار تیمی آدم را بزرگ میکند. قبول. فقط مواظب باشید به کسی که بیرون گود ایستاده و ناله میکند زیاد گوش کنید. کار خودتان را نکنید. همین.
حالا چهارسال است که در انجمن اسلامی فعالیت میکنم. از برکتش دوستان هم فکر و دغدغهمند زیادی پیدا کرده ام که به همه مان یاد داده است چطور برای تبلیغ و تبیین حرفی که معتقدیم حق است، پا روی نفس و فردیت هایمان بگذاریم و همدل و همراه کنار هم کار کنیم.
کد خبر: ۷۲۷۷۶۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۹/۱۴
روایت دانشجویی| پرونده بیست و سوم| ازدواج دانشجویی
بالاخره یکی از فهرستی که رفتهرفته داشت طولانی میشد، به مرحله بالاتر راه پیدا کرد. از شرایط اولیه مالی گذشتیم. خانوادهاش کار و پول را کنار آمدند. خودش هم به دل من نشست. شاید من هم به دل او نشسته بودم.
کد خبر: ۷۲۶۲۵۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۹/۰۵
روایت دانشجویی| پرونده بیست و سوم| ازدواج دانشجویی
انگار حرف زدن یادم رفته بود. درست مثل بار اولی که نرگس را دیدم. سالن دانشکده مدیریت. همان جایی که چند روز دیگر قرار بود جشن ازدواج دانشجویی برگزار شود. عقد من و نرگس. اسماعیل و نازنین. اما ماجرای آن شب همه چیز را به هم ریخته بود.
کد خبر: ۷۲۵۶۶۷ تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۹/۰۲
روایت دانشجویی| پرونده بیست و سوم| ازدواج دانشجویی
من هنوز وقتی لباسهای امیر را میاندازم توی ماشین، قبلش همه جیبها را چک میکنم. چون به نظرم آدم با همین کلمههای معمولی که در دسترس همگان قرار گرفته نمیتواند در عرض یک ساعت و نیم، مردی را از مخالفت محض به طرفدار دو آتشه تبدیل کند
کمانچه آندو شکسته بود. ساز برایش خیلی مهم بود. من با دیدن حال برافروختهشان پرسیدم حالا چرا شکسته این ساز؟ احمد جواب داد: آندو کوبیدش تو دیوار! تعجبم بیشتر شد و پرسیدم چرا؟
الان یکی از امیدهایم به انتخابات شورای صنفیست که بتوانم به واسطه اعضای شورا مسئله را پیگیری کنم. اما این را نیز میدانم که پیگیریهای درون دانشگاهی کافی نیست.
بالاخره بعد از یک هفته انتظار ویزا آمد و انگار راستی راستی راهی هستم. استرس گرفته ام که نکند نتوانم. چند بار از بابا پرسیده ام که هشتاد کیلومتر راه تقریبا میشود از کجا تا کجا و او شهرهایی با این مسافت را برایم مثال زده!
مثل یک تکه لباس، لای صندلیهای ون چروک شدم و حالت گرفتم. کمرم که همیشه درد دارد، روی صندلیهای زوار در رفته، در چند دستانداز تقش درآمد. این ونسواری کذایی، ۹ ساعت طول کشید و سختترین کار ممکن در آن ۹ ساعت، غر نزدن بود.
وارد حرم میشویم. ضریحی برای زیارت وجود ندارد. نگاهی به اطراف میکنم. آقای سوزنچیان یک پایش را درآورده و در حال نماز خواندن است. ساعد جایی کز کرده است. دستی روی شانهام احساس میکنم. برمیگردم. سالار است.
تصمیم گرفتم کل دهه بیایم همینجا، همینجا که انگار در مجموع بد نگذشته بود. همینجا که احساسات جدیدی به من داده بود. از کل آن شب اما، آنچه که هنوز زمزمه میکنم، همین است: همه عالم فنا، باقی حسین است...
شب اول محرم نسرین نشسته بود توی اتاق و پیاز پوست می گرفت برای شام. چند لحظه از پیاز و چاقو دست کشید و به ما ریزهخواران درگاهش نگاه کرد و گفت: نچ. اینجوری نمیشه...
میم را در دانشگاه از در بیرون می انداختند از پنجره تو می آمد. می گفت توی دانشگاهی که گرد مرگ پاشیده اند و دانشجوها شبیه بچه مدرسه ای ها فقط دنبال درس و مشق شان هستند هیأت باید کاری کند که بچه ها سردر گریبان نباشند.
خوابگاه دانشجویی در تابستان همان بویی را میدهد که در زمستان دارد. مخلوطی از بوی موکت نمدار، قلیان و موزاییک سیمانی. باز گذاشتن در و پنجرهها در عوض شدن هوا تأثیری ندارد. انگار بو به خورد در و دیوار رفته و شده جزئی از خوابگاه.