علیرضا اذان میگفت، اشهد ان علی ولی الله، شرمنده و دلشکسته گفتم مگر نه اینکه بسیج لشکر مخلص خداست؟ میخواهم بسیجی شوم، یا علی مددی.
گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو، یادم میآید بچه که بودم وقتی از من میپرسیدند بزرگ شدی میخواهی چه کاره شوی میگفتم میخواهم پزشک شوم. همین که دبیرستان رسیدم عزمم را جزم کردم که پزشکی قبول شوم و تخصصم را هم جراحی قلب بگیرم. گاه خود را در حال سرکشی از بیماران تصور میکردم که کسی از پشت سر صدایم میکرد جناب دکتر، گاه از اتاق جراحی بیرون میآمدم و با آرامش به همراهان بیمار میگفتم حال بیمارتان خوب است و گاهی ...
اما باید بگویم که ... من پزشکی قبول نشدم، همان سال اول (سال 93) رشته بهداشت محیط قبول شدم دانشگاه علوم پزشکی تبریز.
قبلتر از دانشگاه میشناختمش، شهید مهدی باکری را میگویم همشهریام بود و هر وقت وصیتنامهاش را میخواندم برایم تازگی داشت. یک جملهاش هم از همان دفعه اول در ذهنم مانده است "خدایا چه قدر دوست داشتنی و پرستیدنی هستی". به واسطه او بود که با شهدا و بسیج آشنا شدم همین شد که وقتی وارد دانشگاه شدم بیمعطلی عضو بسیج دانشجویی شدم و تا آمدم به خودم بیایم شدم مسئول اردوهای جهادی رسیدیم به تابستان 96.
اول تیرماه بود، هنوز آفتاب به درجه پختن موجودات زنده نرسیده بود که با نیما و محسن افتادیم دنبال هماهنگیهای اردو و گرفتن مجوز تجهیزات. البته قبلا شناسایی منطقه انجام شده بود و اطلاعات دقیقی از مشکلات آموزشی، تغذیهای، وضعیت سلامت و بیماریها به دست آمده بود. راستی این منطقه، منطقه که میگویم منظورم روستاهای اورتاسو و دوهیاتاقی از بخش شادیان شهرستان چاراویماق آذربایجان شرقی است.
130 نفر در گروههای فرهنگی، آموزشی، پزشکی، دندانپزشکی، آزمایشگاه، داروخانه، غربالگری، مامایی، مشاوره، چشمپزشکی و فیزیوتراپی با سه روحانی با صفا راهی منطقه شدند.
از سربالایی وارد روستاها شدیم نزدیک غروب به منطقه رسیدیم و بچهها در کانکس مدرسه، دهیاری و مسجد با وسایل و تجهیزات مستقر شدند. همان حوالی پیرمردی جلو آمد و پرسید شما چه کسی هستید اینجا چه کار دارید؟ گفتم بسیجیایم و آمدهایم برای رسیدگی به بهداشت و سلامت مردم روستا، زیر لب گفت علی یارون اولسون آقاجان و رفت.
شغل اصلی مردم روستاهای اورتاسو و دوهیاتاقی دامپروی است، زمستانها اینجا همهاش یخزدگی است، جادهها بند میآید و دیگر علفی برای چریدن دامها نیست. 700 نفر اهالی روستا دوهیاتاقی یکجا کوچ میکنند به قم و کنار حضرت معصومه مجاور میشوند مردها و پسرهایشان یا میروند در شهرداری قم کارگری میکنند یا میشوند کارگر ساختمانی. ارادت خاصی به حضرت معصومه دارند و این کوچ با همه سختیهایش یک عادت دیرینه است.
از پنج و نیم صبح پا میشدیم نماز و از هشت و نیم کار شروع میشد. یکسره بیمارها ویزیت میشدند تا صلاة ظهر و بعد از ناهار دوباره ویزیت بیمار تا هشت شب ادامه داشت. غذا را هم خودمان درست میکردیم و گاهی از بخش شادیان برایمان میآوردند. حاج آقای جاجانی هم دستپخت خوبی داشت و هم بچه تخسهای اردو را بعد از آن همه کار روزانه میگرفت پای کار آشپزی.
حسن جراح عمومی است و بیشتر از همه بیمار داشت. گروه آزمایشگاه تا سه نیمهشب مشغول آماده کردن نمونهها برای انتقال به شهرستان بودند با بیمارستان شهرستان هماهنگ کرده بودیم هر روز صبح نمونهها را برای آزمایش ببریم آنجا. اگرچه مشکل دارو نداشتیم اما ماشین برای حمل و نقل کم بود. تقریبا تمام مراجعهها مشکلات دندانپزشکی داشتند هزینههای درمان دندان هم چون بالا بود اغلب یک فرد جز چند دندان، دندان سالمی نداشت. گاه یک نفر چند بیماری با هم داشت و پیرترها مشکلات چشم و پادرد و کمردرد.
بچههای تغذیه میگفتند فشار خون همه بیماران مراجعه کننده بالاست علتش را هم نمک زیادی میدانستند که به پنیرها زده میشد. امکانات کم بود و برای نگهداری پنیر مردم مجبور به استفاده از نمک زیاد بودند. برخی بیماریهای خونی عفونی غیرقابل درمان داشتند که منشا آن وسایل غیربهداشتی خالکوبی بود. تنوع غذایی هم محدود میشد به مواد لبنی و گهگاهی آبگوشت.
اغلب مردم ما را مرجع پیگیری دیگر مشکلات خودشان هم تصور میکردند و از ما آب سالم می خواستند به منبع آبشان که سر زدیم آب زرد بود. مسئولان بهداشت میگفتند کلرزنی می کنند اما PH آب بالا بود و برای سلامتی خطرناک.
بچههایی که در مدرسه مستقر بودند به چشمشان تعداد زیادی پرونده دانش آموزانی را دیده بودند که در یک سال گذشته ترک تحصیل کرده بودند. اینجا از کشاورزی خبری نبود. شغل اصلی مردم دامپروری بود. دخترها 13 ساله و پسرها 15 ساله که میشدند باید دست از تحصیل میکشیدند و اولیها مشغول به قالیبافی میشدند و دومیها به چوپانی. چرا که خانوادهها فقیر بودند و معاششان به سختی میگذشت به گونهای که توان خرید یک عینک را هم نداشتند.
به بچههای روستا آموزش نماز و احکام، بهداشت فردی و دهان و دندان داده میشد گاهی هم برایشان کارتن پخش میکردیم بچهها بدجور با روحانیان اردو عیاق شده بودند دختربچهها هم که از خواهرهای اردو جدا نمی شدند. صدای خنده و گپ و گفت شان هر روز بالا بود.
زباله ها دفع نمی شد و برخی از معابر تلی از زباله یا پهن احشام وجود داشت. هزینههای درمانی بالا است و از طرح تحول سلامت با همه کبکبه و دبدبهاش در شهر هیچ خبری نیست.
بالاخره روز آخر اردو شد و باید اردو را ارزیابی میکردم. دیدم با 130 نفر چه قدر کار کردهایم. چشم پزشکی، فیزیوتراپی، مامایی و ... . در این 9 روز تنها 1000 ویزیت پزشکی داشتهایم و 600 مورد آزمایش. کلی جراحی عمومی انجام شده بود کلی داروی رایگان بین مردم توزیع شده بود. چه قدر کار فرهنگی کردم، چه قدر به بچههای روستا آموزش بهداشت و نقاشی و احکام و قرآن داده بودیم. با پسر بچهها طرح جمعآوری زباله راه انداختیم، با نماینده شهرستان هم تماس و قول گرفتیم که تا یک سال آینده آب آشامیدنی روستا وضعیت سالم و مناسبی پیدا کند. همچنین قرار شد هزینه درمان بیماران خونی غیرقابل درمان رایگان پرداخت شود و برای نیازمندان به عینک، عینک رایگان تهیه گردد. خانمهای اردو هم سعی کردند نحوه تغذیه صحیح و استفاده از نمک را آموزش دهند.
مشغول حساب کتابها بودم که علیرضا مسئول رسانه اردو آمد و گفت بچههای روستا با روحانیها در مسجد جمع شدهاند لازم است که تو هم باشی. هنوز غروب نشده بود که رسیدیم مسجد. دیدم شور بچهها بالاست و خوش زبانی حاج آقا موسویان بهتر از من است رفتم در جمع بچههای روستا گوشه مسجد کنار پسر بچهای نشستم. کمی که گذشت دیدم درگیر بازی بچهها نیست، حال منقلبی دارد، گفتم اسمت چیست؟ گفت: حسین، گفتم چندساله هستی؟ گفت: 9 سال، گفتم آقا حسین بزرگ شدی میخواهی چه کاره شوی؟ گفت: میخواهم بسیجی شوم تا با آمریکا بجنگم و از کشورم دفاع کنم و شهید شوم بعد هم اشکهایش یک دفعه سر خورد و پایین آمد.
جا خورده بودم، گیج بودم از مسجد بیرون آمدم، نیمای رادخواه از دور صدایم میکرد اما صدایش را نمیشنیدم. هنوز غروب نشده بود چشمم دو دو میکرد از مسجد دور شدم داخل کوچه بوی نم و کاهگل میآمد. سکندری میخوردم یکی از دیوار یکی از کودک 9 ساله دوه یاتاقی. جلوتر را نمیدیدم تکیه به دیوار سر خوردم روی زمین و یکی یکی میشمردم. همه امکانات خودم را و محرومیت حسین را، میشمردم سن و سال خودم را و کودکی حسین را، میشمردم کوچکی خودم را و بزرگی حسین را. پیش خودم گفتم باختی مهدی، هوا برت داشت کسی هستی و خیلی کار کردی ولی حسین 9 ساله از تو فرسنگها جلوتر ایستاده و آنکه باید بیاموزد تویی نه او.
سایهای روی سرم احساس کردم همان پیرمرد روز اول بود حالم را پرسید: بد نباشد آقاجان، همچون سری که شانهای یافته باشد زدم زیر گریه و همه را گفتم و شرمنده شدم. گفت: خدا را شکر کن که الان فهمیدهای شاید داشتی میآمدی روستا فکر میکردی که میآیی خدمت کنی که البته هم همین بوده اما حکمت سفرت روز آخر مشخص شد، لازم بود تو هم دست خالی از اینجا نروی. همیشه تکرار کن "رب ادخلنی مدخل صدق و اخرجنی مخرج صدق" اثر دارد آقاجان (این را که گفت یادم افتاد به شهید صیاد شیرازی) حالا هم یاس نگیردت که مایوس کافر است. دستم را گرفت و بلندم کرد مسجد را نشانم داد و گفت دم اذان مغرب است مومن را به نماز اول وقت میشناسند. سستی نکن که سستی از شیطان است، علی یارون اولسون آقاجان.
دیگر از اشعههای قرمز و بلند خورشید خبری نبود کوچه را تا ابتدا برگشتم. علیرضا اذان میگفت اشهد ان علی ولی الله، شرمنده و دل شکسته گفتم: مگر نه اینکه بسیج لشکر مخلص خداست؟ میخواهم بسیجی شوم، یا علی مددی...