آخرین اخبار:
کد خبر:۴۱۸۱۸۴
دیدارصمیمی «راهیان بهشت » با خانواده شهدای مدافع حرم؛

ماجرای اولین درگیری رسول خلیلی با داعش/ خوابی هم ندیدم که بخواهم صدقه بدم

اردوی یک روزه ویژه خادمین خواهر راهیان نور ۱۳۹۳، تحت عنوان «راهیان بهشت» توسط قرارگاه نور سازمان بسیج دانشجویی برگزار شد.

به گزارش خبرنگار دانشگاه «خبرگزاری دانشجو»؛ در روز ۵ شنبه ۲۱ خردادماه، اردوی یک روزه ویژه خادمین خواهر راهیان نور ۱۳۹۳، تحت عنوان «راهیان بهشت» توسط قرارگاه نور سازمان بسیج دانشجویی برگزار شد. در این برنامه جمعی از خادمان خواهر ابتدا در دیداری صمیمانه، در منزل، حضور یافتند و با مادر بزرگوار این شهید گفتگو کردند.


محمدحسن خلیلی معروف به «رسول خلیلی»، از مدافعان حرم حضرت زینب(س) بود که به صورت داوطلبانه جهت دفاع از حریم حرم حضرت ام‌المصائب(س) به سوریه رفته بود و در ۲۷ آبان ماه ۱۳۹۲ مصادف با چهاردهم محرم در سوریه به فیض شهادت نائل آمد.


پس از این دیدار، خادمین جهت تجدید میثاق با آرمان‌های امام خمینی(ره) به حرم امام رفته و پس از اقامه نماز ظهر به سالن رضوان در گلزار شهدای بهشت زهرا(س) رفتند و در دیداری، پای صحبت‌های همسر «شهید اکبر شهریاری» نشستند و پس از آن به همراه ایشان بر سر مزار شهید شهریاری در قطعه ۲۶، ردیف ۷۲، شماره ۱۶ حضور یافتند.


شهید اکبر شهریاری از دیگر شهدای مدافع حرم حضرت زینب(س) است که از وی یک پسر به نام محمدباقر به یادگار مانده است.

 

متن زیر گزیده‌ای از صحبت‌های مادر شهید رسول خلیلی می‌باشد:


خداوند به ما لطف کرد که توانستیم شهیدی را در این راه بدهیم، هدیه ناقابلی را تقدیم کنیم به انقلاب و اسلام، ان شاءالله خدا از ما قبول کند. نه ما قابل بودیم و نه پسر ما قابلی داشته، این لطفی بوده که خدا قسمت ما کرد.

 

 


بالاخره خانواده تاثیر دارند در تربیت فرزند، ولی بیشتر لطف خدا بوده که باعث شده رسول به این مرتبه برسد. به لحاظ دینداری من و پدرش همیشه سعی می‌کردیم به آنچه اسلام از ما خواسته، عمل کنیم و خودمان عامل به دستورات دین باشیم، ما که رعایت می‌کردیم رسول دیگه خودش می‌گرفت و نیازی نبود ما چیزی بگیم یا تذکری به او بدهیم.

 

شب‌های جمعه به بهشت زهرا(س) و از آنجا هم به شاه عبدالعظیم می‌رفت. در هیئت‌های مختلفی شرکت می‌کرد از جمله هیئت ریحانه‌النبی را خیلی دوست داشت. به راپل و کوه‌نوردی خیلی علاقه داشت، برای آموزش سلاح می‌رفت.


من اسم محمدرسول را خیلی دوست داشتم و این اسم را برایش انتخاب کرده بودم، زمانی که به دنیا آمد، مصادف شد با ولادت امام حسن عسگری علیه السلام، پدرش گفت اسمش را بذاریم محمدحسن، تو شناسنامه گذاشتیم محمد حسن ولی در خانه «رسول» صدایش  می‌کردیم. ماموریت که بودند اسم مستعار انتخاب می‌کردند؛ رسول اسم مستعار «ابوخلیل» را انتخاب کرده بود، دفعه آخر که رفته بود چون یک نفر به نام ابوخلیل داشتند اسم رسول را برای خودش انتخاب کرده بود.

 


مادر شهید در مورد این که چطور راضی شدند فرزندشان به سوریه برود، این طور گفتن:اصلا مسئله شهادت برای ما حل شده بود، در این رابطه با او بحثی نداشتم و هیچ وقت هم مانعش نبودم چون می‌دانست که من، خودم طالب شهادت هستم و دوست داشتم در این راه باشم یا جزء خانواده شهدا باشم، هیچ گاه در این مورد نه من نگران بودم و نه رسول که بخواهد بگوید مادرم نگران من میشه، یعنی نیازی نبود که بخواهد از من اجازه بگیرد. و حتی من موافق رفتنش هم بودم. رفتنش هم داوطلبانه بود.


 سری اول که رفته بود، رسول را فرستاده بودند مناطق شهری. معمولا افرادی که دفعه اول می‌روند مناطق جنگی و خط مقدم نمی‌روند. رسول ناراحت شده بود و گفته بود اگر این طور باشد دیگه من نمی‌روم، می‌خواهم برم مناطق جنگی. از سری بعد دیگه به مناطق جنگی اعزام شد.


قضیه اولین درگیری را رسول این طور تعریف کرد:


روز اولی که رفته بودم به مناطق جنگی، یک درگیری شدیدی پیش آمد که مجبور ‌شدیم عقب‌نشینی کنیم. من و چند نفر دیگر در محاصره داعش قرار گرفتیم، یکی از بچه‌ها بلند شد تا اوضاع را بررسی کند، تیر خورد و افتاد روی پای من، یک نفر دیگه بلند شد او هم تیر خورد و کنار من افتاد روی زمین! (حالا رسول طوری بود که اگر خون می‌دید حالش بد می‌شد، به حدی که به حالت بیهوشی می‌افتاد!) ولی گفت من اصلا حالم بد نشد. و بالاخره توانستیم خودمان را از محاصره دشمن نجات بدهیم.


آن طور که دوستانش تعریف می‌کردند خیلی شجاع بوده، یک بار در جریان درگیری یکی از فرماندهان تیر خورده بوده و باید به عقب برمی‌گشته، به رسول می‌گویند تو پشتیبانی کن و آتش بریز تا ما بتوانیم فرمانده را ببریم عقب. گفتم الآن رسول می‌رود پشت درختی جایی کمین می‌کند. ولی رسول رفت وسط جاده و شروع به تیراندازی کرد. من گفتم تا بروم و برگردم رسول شهید شده. یک ربع طول کشید تا برگردم، دیدم نه هنوز مشغول تیراندازی بود. گفتم بپر پشت وانت! دیدم درحال حرکت رسول اسلحه‌های روی زمین را جمع می‌کند می‌گفت حیف است باید این اسلحه‌ها استفاده شود.

 


هر بار که رسول می‌خواست به ماموریت برود به من سفارش‌هایی می‌کرد، من می‎گفتم مامان زبانی فایده ندارد، آدم فراموش می‌کند سعی کن بنویسی، وصیت‌نامه داشته باشی؛ رسول می‌گفت: می‌دونم ولی وصیت‌ نامه نوشتن سخته. مطالبی را یادداشت می‌کرد به من می‌داد. دفعه آخری که آمده بود خونه یک شب تا صبح بیدار بود و وصیت‌نامه می‌نوشت. با پسر خاله‌اش هم یک وصیت نامه ویدئویی کوتاه تهیه کرده بود که تو اینترنت پخش شده است.


آخرین باری که می‌خواست برود، مثل کسی که مطمئن باشد برگشتی در کار نیست، همه کارهایش را انجام ‌داد؛ وصیت‌نامه‌اش را نوشت، گفت من تمام بدهکاری هایم را دادم، مبلغی را به عنوان خمس مالش، به پدرش داد که پرداخت کند چون خودش فرصت نکرد. تعدادی کتاب داشت که روی زمین اتاقش گذاشته بود تا برایش قفسه‌ای درست کند، ولی فرصت نمی‎کرد این کار را انجام دهد، به شوخی ‌گفتم مامان این کتاب‌ها را جمع و جور کن، داری می‌روی اگر فردا اتفاقی برات بیفتد، مهمان قرار است بیاید تو این خانه! دفعه آخر که آمد قفسه درست کرد و کتاب‌ها را جمع کرد.


یک ماشین خریده بود، گفته بود اگر من شهید شدم خانواده‌ام خواستند بروند بهشت زهرا(س) بتوانند. خودش را کاملا آماده کرده بود ولی برای من عادی بود. اصلا فکر نمی‌کردم که رفتنی است. همسرم هم در هشت سال دفاع مقدس مرتب جبهه بود، و این رفت و آمدها برایم عادی بود و فکر نمی‌کردم حتما اتفاقی می‌افتد. اتفاقا وقتی همسرم از جبهه به خانه می‌آمد، بیشتر نگرانش بودم، بالاخره آدم می‌بیند آدم‌هایی را که صبح می‌روند بیرون و شب برنمی‌گردند، خب می‌گفتم حیف است کسی که مدام در جبهه است، این طور عمرش تمام شود، اگر قرار است از این دنیا بروند چه بهتر که با شهادت باشد! و اصلا نگران این مسائل نبودم.


زمانی هم که پسرم شهید شد خدا را شکر کردم که این افتخار نصیبمان شد که جزء خانواده شهدا باشیم پیش حضرت زهرا(س)، حضرت زینب(س) و آقا امام حسین(ع) روسفید باشیم؛ ما هم یک هدیه ناقابلی داشتیم که در این راه دادیم.

 

یک بار خواب خیلی واضحی دیدم؛ در خواب دیدم رسول به من میگه مامان برای من نماز می‌خوانی؟  به شوخی گفتم اگر بخوانم پول می‌دهی؟ گفت بله می‌دهم. بعد گفت: مامان برایم نماز وحشت هم می‌خوانی؟" این را که گفت از خواب پریدم، گفتم این چه خوابی بود که من دیدم؟ نماز وحشت را برای میت می‌خوانند! همان لحظه صدقه دادم. بعد از چند روز که تلفنی با رسول صحبت کردم، گفتم فلان روز اتفاقی برات نیفتاد؟ گفت چطور؟ گفتم خوابی دیدم، برات صدقه دادم. گفت اتفاقا خطر بزرگی از ما رفع شد. دفعه آخری که رفت چون تقدیرش این بود که شهید شود دیگه خوابی هم ندیدم که بخواهم صدقه بدم.


حدود ده روز قبل از شهادت پسرم، بعد نماز دعا می‌کردم، -همیشه برای سلامتی‌اش دعا می‌کردم که خدایا صحیح و سالم برگرده،- یک دفعه به فکر فرو رفتم؛ گفتم این همه ما ادعا می‌کنیم خدایا کاش ما در زمان امام حسین(ع) می‌بودیم و از ایشان دفاع می‌کردیم و در این راه شهید می‌شدیم یا بچه‌هامون به شهادت می‌رسیدند؛ چرا من فقط برای سلامتی‌اش دعا می‌کنم، چرا برای شهادت پسرم دعا نکنم؛ گفتم خدایا اگر قسمتش شهادت هست من راضی‌ام به رضای تو. که بعد از این دعا یک هفته ده روز بیشتر طول نکشید که شهید شد.

 

در پایان دیدار ضمن تقدیر از مادر بزرگوار، وصیت نامه شهید رسول خلیلی توسط یکی از خادمین خواهر قرائت شد. در ادامه وصیت‌نامه شهید را ملاحظه می‌کنیم:


بسم الله الرحمن الرحیم
 
سوره آل عمران آیه ۱۹۵


"فَالَّذِينَ هَاجَرُوا وَأُخْرِجُوا مِنْ دِيَارِهِمْ وَأُوذُوا فِي سَبِيلِي وَقَاتَلُوا وَقُتِلُوا لَأُكَفِّرَنَّ عَنْهُمْ سَيِّئَاتِهِمْ وَلَأُدْخِلَنَّهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ ثَوَابًا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ وَاللَّهُ عِنْدَهُ حُسْنُ الثَّوَابِ


 
آنان که از وطن خود هجرت کردند و از دیار خود بیرون رانده شدند و در راه خدا رنج کشیدند، جهاد کردند و کشته شدند، همان‌جا بدی‌های آنان را می‌پوشانیم و آنان را به بهشت‌هایی که زیر درختان آن نهرهای آب جاری و روان است، داخل می‌کنیم و این پاداشی است از جانب خدا.


 
با نام و یاد خداوند رحمان و رحیم و مهربان که در حق بنده حقیر از هیچ چیزی کم نگذاشته است و سلام و دورد به محضر صاحب العصر و الزمان(عج) و روح پاک امام راحل(ره) و رهبر عالم تشیع و اسلام قائدنا آیت الله سیدعلی خامنه‌ای(مدظله العالی) و روح پاک تمامی شهدای اسلام به خصوص سیدالشهدا اباعبدالله‌الحسین(ع) که جان‌ها همه فدای آن بزرگوار.


 
به موجب آیه شریفه «کل نفس ذائقه الموت» تمامی موجودات از چشیدن شربت مرگ ناگزیر بوده و حیات ابدی منحصر به ذات اقدس باری تعالی می‌باشد.


 
این دنیا با تمامی زیبایی‌ها و انسان‌های خوب و نیکوی آن محل گذر است نه وقوف و ماندن! و تمامی ما باید برویم و راه این است. دیر یا زود فرقی نمی کند؛ اما چه بهتر که زیبا برویم.


 
پدر و مادر عزیزم که سلام و درود خداوند بر شما باد!


 
از شما کمال قدردانی را دارم که مرا با محبت اهل بیت(ع) و راه ایشان و در کمال صبر و عاشقانه بزرگ کردید و همیشه کمک‌حال من بوده‌اید. از شما عذرخواهی می‌کنم و سرافکنده‌ام که فرزندی خوب برای شما نبودم و در حق شما آن‌چنان که باید خوبی نکرده‌ام. از شما می‌خواهم که مرا حلال کنید.


 
در حق این فرزند حقیرتان دعا کرده و از خداوند بخواهید که او را ببخشد و این قربانی را در راه خود بپذیرد. می‌دانم که شما ناراحت نیستید؛ زیرا هیچ راهی بهتر از این نیست و این را شما به من آموخته‌اید و این همیشه آروزی دیرینه من بوده که خدا عاقبت مرا با شهادت در راهش ختم به خیر گرداند.


 
خوش ندارم که این شادمانی را با لباس‌های سیاه و غمگین ببینم، غم اگر هست برای بی‌بی جان حضرت زینب(س) باید باشد، اشک و آه و ناله اگر هست برای ارباب‌مان اباعبدالله‌الحسین(ع) باید باشد و اگر دل‌تان گرفته، روضه ایشان را بخوانید که منم دلم برای روضه ارباب و خانم جان تنگ است.


 
اما چه خوشحالی بالاتر از این‌که فدایی راه این بزرگواران شویم. پس غمگین نباشد.


 
برادر عزیزم!


 
مرا حلال کن و ببخش، می‌دانم که در حق تو هم کوتاهی کردم، برایم دعا کن و مرا نیز حلال کن، خدا را سرلوحه کارهای خود قرار بده. از خداوند می‌خواهم همیشه کمک‌حال تو برادر عزیزم باشد. دعا برایم یادت نرود.


 
از فامیل، همبستگان نیز می‌خواهم که مرا حلال کنند و ببخشند و برایم دعا کنند.


 
رفقا، دوستان و همکاران و همنشینان عزیزم!


 
که شاید بیشترین اوقات زندگی‌ام را در کنار شما بوده‌ام، خداوند را شاکرم که در رفاقت هم به من لطف عطا کرده که دوستان و هم نشینانی به خوبی شما دارم تا تکمیل کننده و یاری‌دهنده من باشید.


 
شما همگی می‌دانید من راه خود را انتخاب کردم و این راه را دوست داشته و دارم و خیلی از شماها هم کمک‌کننده من بودید. از تمامی شما عذر می‌خواهم که رفاقت را در حق شما تمام نکرده و ملتمسانه خواهانم که مرا عفو کنید و حلالم کنید.


 
مرا ببخشید، برایم بسیار دعا کنید و در روضه‌های ارباب و مجالس عزاداری اهل بیت(ع) مرا فراموش نکنید.


 
من خود را در حد و اندازه‌ای نمی‌بینم که برای کسی نصیحت و پندی داشته باشم و اگر ما دنبال پند و نصیحت باشیم چه بسیار است. فقط می‌خواهد چشم بینا و گوش شنوا.


 
خنک آن روز که پرواز کنم تا بر دوست


به امید سر کویش پر و بالی بزنم


من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم


آن که آورد مرا باز برد تا وطنم


مرغ بال ملکوتم نیم از عالم خاک


چند روزی قفسی ساخته‌اند از بدنم
 
پناه می‌برم به خداوند مهربان و از او می‌خواهم که بر من سخت نگیرد.
 
شب اول قبر دعا برایم را فراموش نکنید رفقا
 
و من الله التوفیق
العبد الحقیر محمدحسن خلیلی(رسول)

ارسال نظر
captcha
*شرایط و مقررات*
خبرگزاری دانشجو نظراتی را که حاوی توهین است منتشر نمی کند.
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.
نظرات شما
ناشناس
Germany
۲۵ خرداد ۱۳۹۴ - ۰۰:۲۲
اگر از دامن این شیرزن غیر از این شیر مرد بزرگ می ش جای تعجب بود.
وصل االهم بیننا و بینهم
9
0
ناشناس
Germany
۲۵ خرداد ۱۳۹۴ - ۰۰:۲۳
اگر از دامن این شیرزن غیر از این شیر مرد بزرگ می ش جای تعجب بود.
وصل االهم بیننا و بینهم
14
0
پربازدیدترین آخرین اخبار