به گزارش خبرنگار خبرگزاری دانشجو از ایلام، پیدا کردن ماشین برای رفتن به مهران در این هاگیر واگیر که این شهر مرکز پر کشیدن احرار عالم در داخل و خارج ایران به عراق تبدیل شده بود؛ تقریبا محال بود، آمار ترافیک و تصادفات را که می شنیدم برای رفتن یا نرفتن دل دل می کردم، در نهایت بعد از یک عالمه آسمان ریسمان بافتن توانستم وسیله جور کنم و با یکی از دانشجویان ایلامی راهی مهران شوم.
در میدان قرآن که خروجی ایلام محسوب می شود؛ غلغله بود، علاوه بر ایرانیها بیش از هزاران شیعه افغان به شوق زیارت اباعبدالله الحسین(ع) به این استان سرازیر شده بودند تا خودشان را به مرز برسانند، ترافیک، سنگین شده بود و همه منتظر بودند این گره باز شود، استاندار ایلام نیز در این شلوغی در گوشه ای ایستاده بود و برای عکاسان، ژست می گرفت.
این تعلل، شاید ۴۰ دقیقه به طول انجامید، راه باز شد، به سمت مهران با شتاب فراوان روانه شدیم، از پیچ و تاب های جاده های پهن و باریک و از کنار کوه های پرعظمت ایلام که رد می شدیم؛ صحبت کردن هایمان گل انداخت، پچ پچ وار در گوش یکی از همکاران خبرنگار گفتم: این خانم که کنار من نشستند؛ از دانشجوهای اهل تسنن هستند، چشمانش از تعجب گرد شد و زیر لب پاسخ داد: نه بابا! سوال کردن هایمان از مریم شروع شد...
دخترهای اهل تسنن دانشگاه ایلام خادم الحسین (ع) هستند/ عنایات حضرت معصومه (س) مرا چادری کرد
مریم دانشجوی دختر اهل تسنن دانشگاه ایلام با بیان اینکه در یک خانواده «سنی» در شهر روانسر از توابع استان کرمانشاه به دنیا آمده است، گفت: تا پیش از ورودم به دانشگاه، ذهنیت خاصی در مورد واقعه کربلا نداشتم، به خاطر دارم که در کتاب های مدرسه مان تنها چیزی که از این بزرگواران درج شده است منتسب بودنشان به پیامبر (ص)، مظلوم بودن و به شهادت رسیدن ایشان، بود.
وی افزود: اقلیت اهل تشیع در شهری که من در آن زندگی می کنم نسبت به شهرستان های اطراف، بیشتر است، اولین مرتبه ای که آیین عزاداری به سبک و سیاق قالب و مرسوم را دیدم؛ در دانشگاه ایلام بود.
دانشجوی اهل تسنن دانشگاه ایلام، هیئت مذهبی و کانون های فعال در دانشگاه ایلام را مهمترین زمینه برای متحول شدن و تعمیق تفکر در شعائر دینی دانست و تصریح کرد: دو سال پیش و با شروع ترم دوم تحصیلی ام چای خور یا خادم هیئت علی اکبر (ع) شدم، ترم های بعد مشتری پروپا قرص جلسات شادی و عزای اهل بیت شدم حتی دخترهایی که مانند من «سنی» هستند نیز به مراسمات دهه اول می آیند و عزاداری یا خادمی می کنند زیرا به امام حسین (ع) ارادت خاصی دارند.
وی ادامه داد: مطالعاتم را در مورد مذهب شیعه بسط داده ام، دانشجوهای اهل تشیع سوال های شرعیشان را از من می پرسند، با ایجاد سوال و شبهه افکنی، آن ها را وادار می کنم در مورد آنچه که هستند مطالعه و تحقیق کنند. با سوال ها و تناقضات فراوان روبرو می شوم که جوابشان را در قرآن و سپس کتب معتبر دو مذهب می جویم، گاه شبهاتم عمیق تر می شوند و به جواب موثق نمی رسم.
وی یادآور شد: اولین دفعه که شرح مصیبت های حضرت زینب (س) و شهدای کربلا را شنیدم، خودم را جای آن ها گذاشتم و درد آن بزرگواران را درک کردم، ما اهل تسنن هرگز مجلسی به اسم روضه نداشته یا ندیده ایم اما شنیدن مصیبت های امام حسین (ع) برایمان تازگی دارد؛ حتی اگر بیش از صدها بار تکرار شود.
این دانشجوی اهل تسنن در پاسخ به سوالی مبنی بر میزان ارادتش به حضرت زهرا (س)، گفت: در روضه های ایشان شرکت نکرده ام، ترجیح می دهم که مطالعات و شناختم را از این بانو، عمیق تر کنم تا بدون آشنایی با سیره این بانو جلیل القدر، اشک بریزم، نسبت به کسی که فرزند بهترین حبیب خدا، همسر بهترین بنده پروردگار و مادر سروران اهل بهشت است؛ غیر از تکریم و ادب چه واکنشی می توان داشت؟
محمدی به ارادت خاص خود به حضرت معصومه (س) اشاره کرد و بیان داشت: ترم سوم بودم که به حرم این بانو بزرگوار مشرف شدم، حاجتم را گرفتم و کفشم را آنجا گم کردم (با خنده)، وقتی وارد حریم این بانو شدم با دیدن خانم هایی که با چادر وارد این جایگاه شدند؛ منقلب شدم، به خودم نهیب زدم که همان آقایانی که در داخل حرم نامحرم هستند در خارج از این مکان مقدس نیز نامحرم تر می باشند؛ بنابراین یک هفته پس از بازگشتم به ایلام، چادر خریدم و تا به امروز به سر می کنم، آن را به شدت دوست دارم به گونه ای که یکی از خواستگارانم که به صراحت گفت: تمایلی ندارم همسر آینده ام چادر بپوشد را رد کردم.
این دانشجوی اهل تسنن، لازمه زیارت حرم مطهر امام حسین (ع) را داشتن لیاقت عنوان کرد و گفت: با توجه به اینکه به میان ترم نزدیک می شویم و این هفته با ترافیک ارائه ها و امتحانات مواجه بودم ترجیح دادم تمام وقتی که برای درس خواندن برنامه ریزی کرده بودم را به طراحی ویژه نامه «اربعین» اختصاص دهم، از اینکه در مسیر مهران به کربلا شاهد عشق ورزی مردم به امام سوم (ع) هستم؛ خوشحالم، احتمالا امسال آخرین سالی باشد که توفیق حضور در این نقطه را کسب می کنم، امتحان تکرار می شود اما اربعین ۹۴ تکرار شدنی نیست، اگر نمی آمدم تا آخر عمر حسرت می خوردم.
خدمت به زوار امام حسین (ع) با طعم فلافل!
به مهران که نزدیک می شدیم ترددها نیز بیشتر می شد، ده ها کیلومتر نرسیده به این شهر، از دیدن هزاران خودرویی که در زمین های بایر و کشاورزی پارک شده بودند؛ متحیر شدیم، شاید تعدادشان چند صد برابر بیشتر از آمار جمعیت این شهر کوچک بود، اتوبوس های شهرداری تهران، مشهد، زنجان، اردبیل و غیره زوار را که ماشین هایشان را در خارج از شهر به امان خدا سپرده بودند؛ سوار می کردند و به پایانه یا پل زائر گسیل می دادند، جمعیت مانند سیل به سوی یک نقطه در حرکت بودند، آیه «یدخلون فی دین الله افواجا» در ذهنم طنین انداز شد.
به راننده گفتم ما را برای چند دقیقه در موکب سازمان بسیج دانشجویی پیاده کند، با دیدن یکی از دانشجویان عزیز کرده ای که سکنات و سجای اخلاقی اش مورد توجه همه بود، به وجد آمدیم، شاید ۱۹ سال بیشتر ندارد اما انگار از شهدای هشت سال دفاع مقدس است، با دیدن ما تعجب کرد، سایر پسرهایی که در حال کار کردن بودند همین که ما را دیدند خودشان را جمع کردند، پرسیدم: آقای یوسفی! چند روز است که این جا هستید؟ چه خدماتی ارائه می دهید؟ بقیه موکب های سازمان کجا مستقر هستند؟
جواب داد: خانم احمدی! یکی یکی سوال بپرسید، هشت روز است که در این ایستگاه بر روی پل زائر مستقر هستیم، به مردم فلافل می دهیم، خدمت به امام حسین (ع) با طعم فلافل (با خنده) این که ایده این کار از کجا آمده است را از آقای زهرایی از دانشجویان قمی بپرسید.
زهرایی، دانشجوی اهل قم در حالی که قلقلی های فلافل را در روغن سرخ می کرد با بیان اینکه ساعت شروع فعالیت های روزانه شان پنج بامداد می باشد، گفت: برای صبحانه به مردم، تخم مرغ می دهیم، به عنوان مثال امروز ۱۳۰۰ تخم مرغ به زوار تقدیم کردیم.
وی با تاکید به اینکه چهار روز پس از اربعین در مهران، هستیم، ادامه داد: تردد جماعت عاشق امام حسین (ع) بر روی این پل، حتی برای یک ثانیه متوقف نمی شود، هیچ کجا در دنیا این حرکت عظیم را نمی بینید.
بعد از خوش و بش با همکاران رسانه ای، ناخونک زدن به فلافل و خیارشورها، گرفتن عکس از زواری که دو لپی مشغول تناول ساندویچ فلافل بودند و عرض ادب به دانشجویانی که درس و زندگی شان را بیش از دو هفته رها کرده بودند؛ به راه افتادیم.
ساعت ۱۵ بود که به پایانه رسیدیم، یک راست به سراغ قرارگاه سیدالشهدا (ع) رفتیم تا مکانی برای ماندن در شب، بگیریم، هرچند که می دانستیم در زمان استقرارمان از خواب، خبری نیست اما لازم بود به فکر سرپناه شبانه باشیم، با سلام و صلوات خیمه شماره شش را به ما دادند.
به سمت خیابان مجاور قرارگاه رفتیم، گام هایملان که بر روی آسفالت جاده محکم شد؛ از دیدن آن همه شور و شعف تعجب کردیم، همه آمده بودند؛ از طفل شش ماهه تا پیرمرد فلج افغان، از سردار همدانی تا عباس از نیجریه فقط ما جا مانده بودیم؛ چشمانمان پر آب شد.
همه به هر نحوی که می توانستند؛ خدمت می کردند، یکی بلندگو به دست، مردم را ملزم می کرد که خودشان را فقط با ارائه شماره کارت ملی، به صورت رایگان بیمه کنند، یکی دیگر بیماران و ناتوانان را با ویلچر جابجا می کرد، مهدی با التماس به مردم آب می داد، سپاهی ها به احترام به مردم خوش آمد می گفتند، پزشکان در محل های ویژه، مستقر شده بودند، جوان ها در موکب های صلواتی گلوی مردم را تازه می کردند و دانشجویان مهندسی بهداشت از دانشگاه علوم پزشکی ایلام به بررسی وضعیت سلامت مردم مشغول بودند، همه به غیر از ما یا خادم بودند یا زائر، دلمان شکست.
با سیل جمعیت، به سوی ورودی اولین گیت پایانه در حرکت شدیم، سه سیاه پوست از روبرو ( از داخل پایانه) به حیاط می آمدند، با انگلیسی- فارسی و دست و پا شکسته پرسیدم: فارسی بلد هستید؟
بله، می فهمم و از کربلا می آیم، این چهارمین سفر من به عراق بود.
نام شما چیست؟
کلنا عباسک یا زینب (س)، نامم عباس است، در قم زندگی می کنم و طلبه هستم.
برای او آرزوی قبولی زیارت و سلامتی کردم و از یکدیگر جدا شدیم.
چند صباحی در حیاط پایانه راه رفتیم، عکس گرفتیم و حسرت خوردیم، با نشان دادن کارت خبرنگار به یکی از نیروهای امنیتی از او خواستم که اجازه بدهند برای گرفتن عکس در سالن پذیرش داخل شویم.
گویا به محض ورود ما به مهران، تردد به خاک عراق را آزاد کرده بودند، هیچ نیازی به ارائه پاسبورت، ویزا و کارت ملی نبود، دلیل هجوم ملت به شهر ایلام و ترافیک شدید در جاده ها نیز همین بود.
از چند تونل عبورمان دادند، بیش از ۳۰۰ متر راه رفتیم که به دشتی وسیع، مانند شلمچه رسیدیم، اتوبوس های فراوانی در حال تردد بودند، برخی از آن ها به سوی کربلا، برخی دیگر به سوی نجف و عده ای نیز به سوی جاده کاظمین روانه می شدند.
از دیدن مردم که دیوانه وار می دویدند و به سوی مقاصد مقدس شان از عمق دل پر می کشیدند در حالی که ما نمی توانستیم از گیت های عراق فراتر برویم بغض کرده بودیم، مانند خرچنگ بر گلویمان چنبره انداخته بود، چانه هایمان می لرزید، اشک در چشمانمان خشک می شد اما سر نمی خورد، این بغض لعنتی خفه مان کرده بود، مریم گفت: برویم کربلا؟
نه من و تو از پدرمان اجازه نگرفته ایم، زیارت بی اذن ولی مقبول نیست، آن ها به ما اجازه نمی دهند، آفتاب غروب کرد، بهتر است به ایران برگردیم.
لحظه ترک کردن خاک عراق، مدام به عقب نگاه می کردیم، داغ زیارت امام حسین (ع) که هرگز نصیب من و مریم نشده است بر دلمان نشست، با چشمانی پر از اشک و صورت هایی مغموم به وطن بازگشتیم، وجودمان آتش گرفت.
به آوارگانی که آتش در خیمه شان افتاده بود بیشتر شبیه بودیم، یک کلمه حرف بینمان رد و بدل نشد، نای حرف زدن نداشتیم؛ البته در پشت دیواری که حایل میان ایران و عراق بود با یک نیروی نظامی عراقی برخورد کردیم که در گوشه ای نشسته بود و زوار را تماشا می کرد، به سمت او رفتم تا مصاحبه بگیرم، بعد از اینکه فهمیدم فارسی متوجه نمی شود با ایما و اشاره پرسیدم که عشق مردم ایران اعم از شیعه و سنی به خاندان نبوت را چگونه ارزیابی می کنید؟
پاسخ داد: لا تفهیم.
جواب دادم: آنی ژرنالیست، ماذا عشق الناس علی الخصوص ایرانیه من الائمه؟
چیزهایی گفت که نفهمیدم چه بودند ولی متوجه شدم که او فکر می کند من آمار می خواهم.
بی خیال مصاحبه شدیم و به موطن پر افتخارمان بازگشتیم.
گیت های ایران را پس از بازرسی بدنی، بازرسی از کیف و کوله هایمان و گرفتن چند عکس از داخل پایانه، رد کردیم.
ساعت ۲۰ بود که به اردوگاه رسیدیم، گرسنگی را احساس نمی کردیم، بیش از ۳۰۰ خانم در خیمه شماره شش مستقر شده بودند، با وجود سر و صدای زیاد سرمان را بر زمین گذاشتیم و به خوابی عمیق فرو رفتیم.