گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو- مجتبی صفاری، بعد از کلی تهرانگردی و تماشای فیلم در سینمای چهاربعدی پارک ملت و خوردن بستنی و انجام دیگر امورات معوقه، با «میم کلاس» عهد بستیم که شب را کتاب تحلیل جمعیت را بر سر بگیریم و تا صبح بر سر و رویمان بزنیم که استادا توبه کردیم دیگر شب امتحانی نباشیم، اما خود خدا هم میفرماید «صد بار مگر توبه شکستی، بازآی». و در پس توبههایمان شب شد و من و میم کلاس عهدمان را در چشمان تا خرخره به خون مالیده شده میدیدم. با چند برگه باطله و ماشین حساب و کتاب و جزوه استاد که خط یکی از خانمهای کلاس داخلش رژه میرفت، به سالن مطالعه رفتیم. تکالیف ماورالدرسی و حساب و کتابهای نیمهشبانهمان شده بود نمکی بر زخم شب امتحانی بودن در درس تحلیل جمعیت. میم کلاس عزمش را جزم کرده بود که درس را با نمرهای پاس کند و من هم عزمم را جزم کرده بودم که بالاترین نمره کلاس بشوم. از روز اول که دیدمش میخواستم رقابت سالمی را با میم کلاس سر بگیرم. میم کلاس آنقدر غرق در امورات فوق برنامهای شده بود که تازگیها نمیشد زیاد روی عزمهای جزم کردهاش حساب کرد. اوایل دوره کارشناسی شده بود شاگرد زرنگ کلاس اما جوجههای پاییزیاش خیلی زود به شمارش افتادند.
ساعتها از نیمه شب گذشتند و صدای تقتق انگشتانمان بر دکمههای ماشین حساب، چاشنی گپ و گفتهای نیمه شبانه من و میم کلاس شده بود. وقتی حرف از خواب میزدم، میم کلاس میگفت: «فردا تو اتوبوس کلی میخوابیم؛ نگران نباش». آخر سفر با اتوبوسهای ماقبل تاریخ دانشگاه از خیابان عاطفی روبهروی پارک ملت تهران تا دانشگاه شاهد واقع در آزادراه خلیج فارس،روبهروی حرم مطهر، میتوانست فرصت خوبی باشد برای طبقهبندی حساب و کتابهای شبانه و سرد شدن آب رادیاتور مغزمان؛ بلکه ماحصلی بر برگههای امتحان نقش ببندد. میم کلاس از ضرب و تقسیمهای عددهای سه یا چهار و حتی پنج و شش رقمی حرف میزد و من از خواب و قار و قور شکم مبارک. میم کلاس از سایت آمار و تعداد جمعیت جوان حرف میزد و پیری جمعیت کشور را تحلیل میکرد و من از تخممرغ و نان و خیارشور. و همین شد که میم کلاس قبل از اینکه اذان صبح را در پس بلندگوهای خوابگاه پخش کنند، با تخم مرغ و نان موافقت کرد. البته از نوع عسلیاش و البته بدون خیارشور.
صبحانه ماقبل اذان که تمام شد، دوباره سخت مشغول حساب و کتاب و نگاهی به جزوه شدیم. در پس مشغولیمان «ح.ص» کلاس وارد سالن مطالعه شد. از درس و امتحان که صحبت میکرد. من و میم کلاس در پس هر جمله ح.ص کلاس قهقهه سر میدادیم. راستش هیچوقت دلیلش را نفهمیدیدم. انگار بیخوابی بدجور زده بود بر سرمان. و همین شد که ح.ص کلاس با نگاه عاقل اندر صفیح بر سر و رویمان دَرِ سالن را بست و راهی خواب عمیق شد. اما من و میم کلاس در پس خندههایمان تقتق دکمههای ماشین حساب را چاشنی صدای اذان کردیم. نماز را که خواندیم موقع مقرر فرا رسید. اتوبوسهای سرویس دانشگاه روبهروی خوابگاه منتظر بودند و میم کلاس به دنبال ماشین حسابش میگشت. من هم شده بودم رفیق تمام راه میم کلاس. و ماحصل رفیق تمام راه بودنم شد سفر با مترو و پنجاه دقیقه دیر رسیدن به امتحان. با میم کلاس تمام دانستهها ندانستههایمان را در چهل دقیقه بر سر روی برگه جواب ریختیم و با روحیهای بالا راهی خوابگاه شدیم و در پس آن راهی سفری تابستانه به سرمنزلهایمان.
تنها دغدغه تابستانهام در پس دیدن نمره درس تحلیل جمعیت، شده بود پیدا کردن شماره استاد. حتی میم کلاس هم شمارهاش را نداشت. راستش نمیدانستم شمارهاش را نمیدهد یا واقعا شمارهاش را ندارد. آخر نتیجه اولین سلام و علیکش با هر استادی، اضافه شدن یک مخاطب به لیست مخاطبین تلفن همراهش میشد. از اعتراض زدن به نمره هم خبری نبود. انگار دانشگاه یادش رفته بود استاد و مسئولینش به گردن دانشجو هم حقی دارند. آبها از آسیاب که افتاد، فهمیدم میم کلاس زد و بندی با استاد داشته است. انگار نتیجه سلام و علیکهایش این بار هم به دادش رسیده است. از همان جا بود که تصمیم گرفتم قبل از حساب و کتابهای زندگی و شب زنده داریهایم، به نیتجه سلام و علیکهایم با آدمها توجه کنم.