زمانی در یک عکاسی کار میکرده و یک پسربچه هفت، هشتساله بیسواد برای کار آنجا میرود. وقتی بهخاطر سواد نداشتن، ناامید از گرفتن کار روی پلهها گریه میکرده، آذریزدی با پیشنهاد همکارش، او را پسر خود میداند: «بهش گفتم پسر من و حالا بچههایش به من میگویند پدربزرگ».