گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ رمان «دست خدا» نوشته قاسمعلی زارعی در زمینه دفاع مقدس است که در سال 1393 از سوی حوزه هنری استان همدان منتشر شد.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
بالاخره ظهر یکی از روزها گفتند: «امشب عملیات داریم.» بعد از نمازمغرب حال و هوای ویژه ای در گردان حاکم شد.
حسین صوفیانی هم از راه رسید. حسین در قرارگاه نجف خدمت می کرد. تقریباً هم زمان وارد سپاه شده بودیم، با این تفاوت که آن ها در کرمانشاه آموزش دیده بودند.
لاغراندام و دارای صورتی کشیده با محاسن مشکی و چشمانی درشت و کم گو و بسیار مؤمن بود. حسین با وجود این که از خانواده ای ثروتمندی بود، اما در عمق نگاهش، سادگی و اخلاص موج می زد و بدون هیچ غرور و تکبری دوست و همراهت می شد.
بعد از دیدن حسین و ابراز خوشحالی از دیدنش و در زمانی که داشتم خداحافظی می کردم، پرسیدم: راستی حسین آقا با ما نیستند؟ با خنده ای صمیمی گفت: نه، جای دیگری قرار دارم.
کمپرسی ها هم یکی یکی وارد مقر شدند و همه چیز برای عملیات آماده شده بود، بعد از مراسم بدرقه و عبور از زیر قرآن، بچه ها سوار شدند و ماشین ها بدون تأخیر حرکت کردند. اولین کمپرسی از اردوگاه خارج شد و به دنبال آن گروهان ها به نوبت حرکت کردند. از سه راهی جندالله و مسیرمیمک، هنوز خیلی فاصله نگرفته بودیم که با ترافیک مواجه شدیم.
پیاده شدم ببینم قضیه از چه قرار است، ماشین هایی که جلوتر از ما رسیده بودند، توقف کرده بودند. دهقان به طرفم آمد و گفت: به اردوگاه برگردید هنوز آخرین کمپرسی خارج نشده بود که دوباره به اردوگاه برگشتیم.
طبیعی بود که این برگشت، با خنده، شوخی و تمسخر بچه ها مواجه شد. به خصوص این که ما دو نفر هنرمند هم داشتیم که به هر بهانه ای برای روحیه دادن به نیروها بساط خنده شان به راه بود.
خلیل صفایی با وجود این که کرد بود، اما به قدری به لهجه ای اسدآبادی خوب حرف می زد که خود بومی های اسدآباد هم در مقابلش کم می آوردند.صفایی می خندید و می گفت: همه بروند استراحت کنند. کاری نمانده، ما همه ای کارها را انجام دادیم. فتحعلی رستمی خندید و گفت: برادرها یک لحظه گوش کنید! بعثی ها وقتی فهمیدند که ما داریم می آییم فرار کردند.
وقتی خنده ای بچه ها تمام شد، خلیل صفایی برای لحظه ای تبسم بر لب هایش خشک شد و آهی کشید و با حسرت گفت: شاید گلوله هایی را که اسامی بچه ها روی آن ها نوشته شده است به این منطقه نیاورده اند. نگاه و حرف زدنش متأثرم کرد. نگاهش کردم و گفتم: برادر خلیل، شاید حق با شما باشد.
دوباره به چادرها برگشتیم. در ابتدا فکر کردیم که امشب تیپ نبی اکرم(ص) در منطقه ای نعل اسبی میمک وارد عمل می شود.
تیپ انصار هم برای آزادسازی تلخ آب وارد عمل می شود، اما بعد معلوم شد، قضیه چیز دیگری است و درواقع منطقه ای عملیاتی، از رودخانه ای تلخ آب به ارتفاعات میمک منتقل شده است؛ منطقه ای که ما اصلاً ندیده بودیم.
ظاهراً وقتی می فهمند که ما از منطقه، اطلاعاتی نداریم به این نتیجه می رسند که مسئولان گروهان و گردان، منطقه ر باید در روز رؤیت کنند تا با اطلاعات بیشتر وارد عمل شویم.
تیپ نبی اکرم(ص) که از منطقه بازدید کرده بود، همان شب وارد عمل می شد. البته، ما صبح مطلع شدیم که وسعت منطقه ای عملیاتی به همان منطقه ای نعل اسبی محدود شده است.
آن شب تصمیم گرفتم، در سوله ای گردان و کنار بسیجیان بخوابم. به آن ها گفتم: می خواهم ببینم چه کسی نیمه شب برای شهادت دعا می کند! و برای نماز شب بیدار می شود.
به نظر می رسید بچه ها از حضورم خوشحال نیستند، اما به هر شکل خودم را به آن ها تحمیل کردم و خوابیدم، وقتی نیمه شب بیدار شدم، دور و برم تقریباً خالی بود. صبح روز بعد هم، هرکسی مرا می دید، نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد. من هم در جواب خنده هایشان گفتم: دیشب بچه های تیپ نبی اکرم(ص) عملیات داشتند و ناجوانمردانه بود اگر ما راحت می خوابیدیم.
منتظر خبرهایی از منطقه ای عملیاتی شب گذشته بودیم، اما خبرها پراکنده و غیرموثق بود. کوه پیمایی ما هم، همان روز طبق برنامه های روزهای قبل سرجایش بود، این بار با کل تجهیزات، اسلحه و مهمات جنگی راهی کوه شدیم. به اتفاق گروهان به ارتفاعات رفتیم و در راه برگشت به دوستان فرصت دادیم، در دره ای که فاصله ای زیادی با اردوگاه نداشت، تمرین تیراندازی کنند. هرکس با هر اسلحه ای که داشت به اندازهای یک خشاب به طرف نشانههای مشخص شلیک می کرد. بر عملکرد افرادی که دور برم بود نظارت می شد، گاهی اوقات به تیربارچی ها و آر.پی.جی زن ها تذکراتی می دادم.