گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ شهادت در فرهنگ دینی و بومی ما مقام بزرگی است و شهدا با نحوه مرگ خود به این مقام دست پیدا کردند اما بدون تردید نحوه زندگی آنها به گونهای بوده که این نوع مرگ را برای آنها رقم زده است. یکی از بهترین افرادی که در خصوص نحوه زندگی شهدا اطلاع دارند و واجد این شایستگی هستند که زندگی عملی شهدا را حداقل در بعد خانوادگی آن به تصویر بکشند همسرانشان هستند. در سلسله گزارشهای «سبک زندگی شهدا به روایت همسرانشان» راوی روایت زنان شهدا از زندگی همسرانشان میشویم.
در نهمین شماره از این سلسله گزارشها به بازخوانی برگهایی از زندگی خانوادگی شهید محمد عبادیان میپردازیم. شهید عبادیان در تاریخ سی فروردین ماه سال 1329 متولد شد و در 26 تیر 1354 با قدسیه بهرامی ازدواج کرد. وی در 24 دی ماه سال 1365 به شهادت رسید.
همسر شهید عبادیان در خاطرات خود از زندگی با وی میگوید:
- تا اواخر سال شصت هنوز كارمند كفش ملي بود. جنگ كه شروع شد ديگر دلش اينجا نبود. ميخواست مرخصي بگيرد و برود كردستان. ولي مرخصي ندادند. وضع من و بچهها هم طوري بود كه نميتوانست تنها بگذاردمان؛ يعني دلش نميآمد. من از پس هر دوتايشان برنميآمدم. تمام وقتم به نگه داشتن بچهها ميگذشت.
روزي را كه بالاخره رفت خوب يادم هست؛ هفتم تير سال 61 از فروشگاه زنگ زد. گريه ميكرد؛ من هم. پرسيدم: «آقاي بهشتي هم بوده؟ پس چرا هيچ خبري نميدهند؟» گفت: «انگار دكتر را هم بيرون آوردهاند. مثل بقيه؛ تكه تكه.» ديگر چيزي نپرسيدم. او هم چيزي نگفت؛ فقط گريه كرديم. بعدازظهر كه آمد خيلي ساكت بود. حرف نميزد فقط من و بچهها را نگاه ميكرد. دلم شور ميزد. فهميده بودم دارد اتفاقي ميافتد. ولي نميدانستم كه همان فردا صبح ميرود.
بدون اينكه از ادارهاش مرخصي بگيرد. رفت. سه ماهه رفت كردستان، وقتي برگشت رفت و از كفش ملي استعفا داد. حاج همت گفته بود بيا سپاه؛ خيلي دست تنهاييم. استعفايش را قبول نكردند. مرخصي بدون حقوق گرفت و دوباره رفت. دلش پيش حاج همت مانده بود. از آن به بعد هم تا روزي كه حاج همت شهيد شد هيچ وقت تنهايش نگذاشت.
يك سال گذشت تا استعفايش را قبول كردند. بعد هم چند ماه طول كشيد تا استخدام سپاه شد. توي اين يك سال و چند ماه از هيچ جا حقوق نميگرفت. سخت گذشت؛ خيلي. مجبور شد مادرش را بفرستد گنبد پيش خواهرش. ما را هم بعد از چند ماه صاحبخانه جواب كرد. گفت خانه قديمي است ميخواهيم درستش كنيم.
زنگ زد. گفتم: «صاحبخانه جوابمان كرده. چه كار كنيم؟» تازه رفته بودند اسلام آباد غرب كه تيپ 27 را تشكيل بدهند. گفت: «من تا شش ماه ديگر نميتوانم برگردم.هر جور خودت ميداني.» بند و بساطمان را جمع كردم و با بچهها رفتيم مشهد خانه مادرم.
- فاطمه صبح روز 24 ماه رمضان به دنيا آمد. شب خانم رباني پيش من خوابيد. وسط شب من را بردند بيمارستان اسلامآباد؛ همان جايي كه مصطفي به دنيا آمده بود. حاجي گفته بود وقتش كه شد زنگ بزن. هر كس كه جواب داد بگو به فلاني بگوييد بيايد. خودم ميفهمم چه شده است. سر شب زنگ زدم. ميدانستم تا كارهايش را جمع و جور كند و به قول خودش بچهها را همآهنگ كند صبح ميشود. خودش تلفن را جواب داد. از صدايش فهميدم چه قدر خسته است.
پرسيدم: «چند شبه نخوابيدي؟ اين دفعه ديگه چي شده؟ بازم بچههات بيغذا ماندهاند؟» گفت: «نه خانم، غذايشان را دادهام. فعلا بي سرپناه ماندهاند. چند تا لودر ميخواهيم سراغ نداري؟» كارش خيلي كم بود، مسئول مهندسي رزمي لشكر هم شده بود. آقاي كريمي ميگفت: «اين حاج آقاي شما اندازه ده نفر كار ميكند».
پرسيد: «وقتش شده؟» گفتم: «آره». گفت: «من الان منوچهر را هم آهنگ ميكنم راه ميافتم». آقاي مدق معاونش بود. گفتم: «پس با كي ميآيي؟ تنها راه نيفتيها». باور كنيد بيشتر از تير و تركش ميترسيديم تصادف كنند. همهشان حداقل يك تصادف ناجور كرده بودند؛ آقاي كريمي، حاج همت، خود حاجي، گفت: «يه كاريش ميكنم.»
تنها آمد. دم اذان صبح بود كه پيدايش شد. چشمهايش از روز بيخوابي سرخ سرخ بود. روي پايش بند نبود. گفتم: «اين بود كاري كه قرار بود بكني. من كه ميدونستم تو آخرش كار خودتو ميكني. از آن موقع تا حالا دارم يه بند براي جنابعالي ورد ميخونم.» از بس دلم شور ميزد، همين طور پشت سرم هم آيتالكرسي خوانده بودم.
گفت «كاري كه قرار بود بكنم همين بود ديگه. من كه تنها نيامدم تمام راه شما همراه من بوديد.» گفتم «تو اگه اين زبونو نداشتي چه كار ميكردي؟ حالا اينجا وايسادي كه چي؟ برو خونه پيش بچهها.» هر چه اصرار كرد كه بماند نگذاشتم. دو ساعت هم كه ميخوابيد غنيمت بود. قرار شد وقتي بچه به دنيا آمد خبرش كنند بيايد من را ببرد خانه.
تا يك هفته بعد از به دنيا آمدن فاطمه پيشمان ماند. منتظر ماند مادرم از مشهد برسد. بعد رفت. توي اين يك هفته نگذاشت از جايم تكان بخورم. همه كارها را خودش ميكرد؛ غذا پختن و جارو كردن تا شستن كهنه بچه. خانم رباني وقتي ميآمد نميگذاشت حاج آقا توي خانه كار كند. حاجي هم در را از تو قفل ميكرد. بنده خدا ميآمد پشت در ميگفت: «حاج آقا كاري نداريد؟» حاجي هم ميگفت: «نه من كه هيچ وقت نيستم اين چند روز كه هستم ميخواهم خودم همه كارهايش را بكنم.»
خيلي خوشحال بود. بعد از مدتها واقعا خوشحال بود. يك روسري كوچك براي فاطمه خريده بود. دخترش را به اين طرف و آن طرف ميبرد و نشان همه ميداد. ميگفت «دخترم را ميبينيد مثل بي بي نخودي شده.» لپهاي فاطمه از روسري بيرون ميزد. خيلي بامزه ميشد. آن پنچ شش روز چه قدر تند گذشت؛ مثل تمام اوقات خوش ديگر. روزهاي خوش هميشه زود تمام ميشوند.
- پاييز آن سال خيلي سخت گذشت. قبل از آن هم زياد تنها مانده بودم ولي آن بار خيلي سخت گذشت. حاجي هم كه بعد از شهادت آقاي دستواره كمپيداتر شده بود. كارش خيلي زياد شده بود. رفقايش ميگفتند روزي سه چهار ساعت بيشتر نميخوابد. شب اول دي بعد از كلي وقت آمد خانه. آجيل و شيريني خريده بود. گفت «امشب شب چلهاس. همه فاميل بايد دور هم جمع باشند.»
فكر كردم دارد شوخي ميكند. شروع كرد به تلفن زدن به همه قوم و خويش. تهران، مشهد، تربت، ساري، به همه جا زنگ زد. گفتم: «چي شده؟ امسال ياد شب چله افتادهاي؟» گول خوردم. توي آن سه چهار سال براي اولين بار گول خوردم. نفهميدم كه دوباره عمليات نزديك شده است. نفهميدم كه آمده است با همه خداحافظي كند.
شب، خواب آقاي دستواره را ديدم. دم در ايستاده بود. گفت: «من آمدم حاجي را ببرم.» گفتم: «آخه آقاي دستواره اين بعد يه ماه تازه اومده خونه، به خدا توي خونه هيچي نداريم. بذار اقلا يه كم به من و بچهها برسه.» گفت: «نمي شه. من مأمورم اومدم ببرمش.» با حاجي رفتند. تا سر خيابان دنبالشان رفتم. خيابان پر از رزمنده بود. من بين جمعيت گمشان كردم.
صبح روز بعد حاجي رفت. عمليات كربلاي چهار همان روز شروع شد. خيلي منتظر نماندم. دو روز بعدش از در خانه كه رفتم تو، ديدم وسط اتاق دراز كشيده است. يك پتو هم انداخته بود روي پاهايش. پرسيدم: «چي شده؟» حميد دويد جلو و گفت: «بابا يه كم سرما خورده اومده خونه استراحت كنه.» اين قدر خنگ شده بودم كه دروغ يك بچه هفت ساله را باور كردم. پدرش گفته بود اين طور بگويد.
رفتم چايي دم كردم و برايش ميوه آوردم. كنارش كه نشستم گفت: «قدسي، يه چيزي بگم، قول ميدي هول نكني؟» صدايم درنيامد. تازه فهميدم چه گولي خوردهام. گفت «چرا رنگت پريد؟ به خدا چيزي نشده. فقط دو سه تا تركش كوچولو به پام خورده.» پتو را كه كنارم زدم معني دو سه تا كوچولو را فهميدم. ساق پاهاش سوراخ سوراخ شده بود. يكي از تركشها هم توي پايش تونل زده بود. همه زخمها هم عفونت كرده بود.
ده روز خانه بود. هر روز چهار نفر از دو كوهه ميآمدند، ميبردند پانسمانش را عوض ميكردند و ميآوردنش. هيكلش سنگين بود دو نفر زير بغلش را ميگرفتند دو نفر هم پاهايش را بلند ميكردند. روز دهم تلويزيون عراق مسعود رجوي را نشان ميداد. ميگفت: «بعد از اين شكست بزرگ، رژيم به زودي سقوط ميكند.» حاجي جلوي تلويزيون دراز كشيده بود. خيلي ناراحت شد. تمام آن ده روز هم عراقيها مدام پيروزي بزرگشان را به هم تبريك گفته بودند ولي حاجي اين قدر ناراحت نشده بود. اصلا رجوي را كه ديد جوش آورد. گفت: «نشانت ميدهيم چه كسي سقوط میكند. صبر كن نشانت ميدهيم.»
بچه كه آمدند دنبالش براي پانسمان گفت برايش يك جفت عصا بياورند فردا برميگردد. با دو تا عصا هم نميتوانست راه برود حتي نميتوانست بلنگد؛ فقط پاهايش را روي زمين ميكشيد.
- برگرفته از کتاب «نیمه پنهان ماه 10؛ عبادیان به روایت همسر شهید».