گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ شهادت در فرهنگ دینی و بومی ما مقام بزرگی است و شهدا با نحوه مرگ خود به این مقام دست پیدا کردند اما بدون تردید نحوه زندگی آنها به گونهای بوده که این نوع مرگ را برای آنها رقم زده است. یکی از بهترین افرادی که در خصوص نحوه زندگی شهدا اطلاع دارند و واجد این شایستگی هستند که زندگی عملی شهدا را حداقل در بعد خانوادگی آن به تصویر بکشند همسرانشان هستند. در سلسله گزارشهای «سبک زندگی شهدا به روایت همسرانشان» راوی روایت زنان شهدا از زندگی همسرانشان میشویم.
در یازدهمین شماره از این سلسله گزارشها به بازخوانی برگهایی از زندگی خانوادگی شهید ایوب بلندی میپردازیم. شهید بلندی در تاریخ 29 آذرماه سال 1339 متولد شد و در 28 آذر 1362 با شهلا غیاثوند ازدواج کرد. وی در 4 مهر ماه سال 1380 در اثر جراحات ناشی از جنگ به شهادت رسید.
همسر شهید بلندی در خاطرات خود از زندگی با وی میگوید:
- بدن ايوب پر از تير و تركش بود و هر كدام هم براي يك عمليات. با تركشهاي توي سينهاش مشهور شده بود. آنها را از عمليات فتحالمبين با خودش داشت. از وقتي تركش به قلبش خورده بود تا اتاق عمل چهل و پنج دقيقه گذشته بود و او زنده مانده بود. روزنامهها هم خبرش را نوشتند ولي بدون اسم تا خانوادهاش نگران نشوند.
همان عمليات فتحالمبين تعدادي از رزمندهها زير آتش خودي و دشمن گير ميافتند طوري كه اگر به توپخانه يك گراي اشتباه داده ميشد رزمندههاي خودمان را ميزد. ايوب طاقت نميآورد. از فرمانده اجازه ميگيرد كه با ماشين برود جلو و بچهها را برگرداند. چند نفري را ميرساند و برميگردد. به مجروحي كمك ميكند تا از روي زمين بلند شود. خمپاره كنارشان منفجر ميشود. تركشها سر آن مجروح را ميبرد و بازوي ايوب را. موج انفجار ايوب را چنان روري زمين ميكوبد كه اشهدش را ميگويد. سرش گيج ميرود و نميتواند بلند شود. كسي را ميبيند كه نزديكش ميشود. ميگويد «بلند شو» و دستش را ميگيرد و بلندش ميكند. ايوب بازويش را كه به يك پوست آويزان شده بود بين كش شلوار كرديش ميگذارد و تا خاكريز ميرود.
ميگفت: «من از بازماندههاي هويزه هستم». اين را هر بار ميگفت صدايش ميگرفت و اشك تو چشمهايش حلقه ميزد. زمان بني صدر بود. اسلحه كه هيچ، غذا هم نداشتيم. خيلي بين ارتش و سپاه تفرقه افتاده بود. با اينكه محوطههايمان روبهروي هم بود اما هميشه از محوطه ارتشيها بوي كباب بلند ميشد و دل ما را ضعف ميانداخت. ما گاهي نان كپكزدهاي را ميخورديم كه روستاييها براي گاوهايشان كنار گذاشته بودند. مسئول تداركات ما مجبور بود حتي كشمش و پستهاي را كه از شهر ميآمد بين ما جيرهبندي كند. بالاخره يك روز طاقتمان تمام شد. شبيخون زديم قفل در انبار را شكستيم و تا دلت بخواهد پسته و بادام خورديم. پيرمرد بيچاره حسابي عصبي شده بود.
ايوب كه تعريف ميكرد ميرفتم توي فكر آن روزها كه توي مسجد محلمان گوني پر ميكرديم كه وقتي حمله هوايي شد سنگر داشته باشيم. بچههاي مسجد از اتفاقهاي جبهه باخبر بودند. يك بار راهپيمايي راه انداختند و شعار دادند: «هويزه و سوسنگرد، جنايت بني صدر». من كه ميترسيدم دروغ باشد و شايعه راه انداخته باشند با آنها شعار ندادم. نميدانستم ايوب هم آن موقع جزو نيروهاي نامنظم شهيد چمران توي سوسنگرد است.
دكترها ميگفتند سردردهاي ايوب براي آن سه تا تركشي است كه توي سرش جا خوش كردهاند. از شدت درد كبود ميشد و خون چشمانش را ميپوشاند. براي اينكه آرام شود سيگار ميكشيد. روز خواستگاري كه گفتم از سيگار بدم ميآيد قول داد وقتي عمل كند و دردش خوب شود سيگار را هم بگذارد كنار.
دكتر موقع عمل به جاي سه تا پنج تا تركش ديدند كه به قسمت حساسي از مغز نزديك بودند عمل سخت بود و يك اشتباه كوچك ميتوانست بينايي ايوب را بگيرد. وقتي عمل تمام شد دكتر با ذوق دور ايوب تازه به هوش آمده ميچرخيد. عددهايي را با دست نشانش ميداد و ايوب كه درست ميگفت دكتر بيشتر خوشحال ميشد.
خانه پدر ايوب بوديم كه براي اولين بار از حال رفتنش را ديدم. ما اتاق بالا بوديم و ايوب خواب بود. نگاهش ميكردم منتظر بودم با هر نفسي كه ميكشد سينهاي بالا و پايين برود. تكان نميخورد، ترسيدم. صورتم را جلوي دهانش گرفتم؛ گرمايي احساس نكردم. كيفم را تكان دادم. آيينه كوچكي افتاد بيرون. جلوي دهانش گرفتم. آيينه بخار نكرد. براي لحظاتي فكر كردم مردي را كه حالا همه هستي و زندگيام شده است از دست دادهام.
بعدها فهميدم از حال رفتنش يك جور حمله عصبي و از عوارض موج گرفتگي است. ديگر تلاش من براي زنده نگه داشتن ايوب شروع شد. حس ميكردم حتي در و ديوار هم تشويقم ميكنند و ميگويند «عاقبت راهي كه انتخاب كردهاي خير است».
اوايل توي ظرف يك بار مصرف غذا ميخورديم. صداي خوردن قاشق به بشقاب هم باعث ميشد حمله عصبي سراغش بيايد. موج كه ميگرفتش مردهاي خانه و همسايه را خبر ميكردم. آنها ميآمدند و دست و پاي ايوب را ميگرفتند. رعشه ميافتاد به بدنش. بلندش ميكرد و محكم ميكوبيدش به زمين. دستم را ميكردم توي دهانش تا زبانش را گاز نگيرد. عضلاتش طوري سفت ميشد كه حتي مردها هم نميتوانستند انگشتهايش را از هم باز كنند. لرزشش كه تمام ميشد شل و بيحال روي زمين ميافتاد. انگشتهاي خونينم را از بين دندانهايش بيرون ميآوردم. نگاه ميكردم به مردمك چشمش كه زير پلكها آرام ميگرفت.
- دكترها چند بار سفارش كرده بودند كه اگر امكانش را داريم براي قلب ايوب برويم خارج. تركش توي سينه ايوب خطرناك بود. خرج عمل قلب خيلي زياد بود آن قدر كه حتي اگر همه زندگيمان را هم ميفروختيم باز هم كم ميآورديم. اگر ايوب تعهدنامهاش را امضا ميكرد بنياد خرج سفر را تقبل ميكرد ايوب قبول نميكرد. گفت «وقتي ميخواستم جبهه بروم امضا ندادم. براي نماز جمعههايي كه رفتم هم همين طور. وقتي توي هويزه و خرمشهر محاصره بوديم هيچ كداممان تعهد نداده بوديم كه مقاومت كنيم. با اراده خودمان ايستاديم». فرم را نگاه كردم. از امضاكننده براي شركت در راهپيمايي و نماز جمعه و همين طور پناهنده نشدن در آنجا تعهد ميگرفت.
خانه و زندگي را فروختيم براي عمل دستش. اين بار من و محمدحسين هم همراهش رفتيم. توي فرودگاه كنار ساكها نشسته بوديم كه ايوب آمد مقابلم و آرام گفت: «اينها خواهر و برادرند.» به زن و مردي اشاره كرد كه نزديك ميشدند. به هم سلام كرديم.
-بندههاي خدا زبان بلد نيستند. خواهرش ناراحتي قلبي دارد. خلاصه تا انگليس هم سفريم.
ايوب هم انگليسيش خوب بود و هم زودجوش بود. برايش فرقي نميكرد ايران باشيم يا كشور غريب. همين كه از پلههاي هواپيما پايين آمديم گفت «شهلا خودت را آماده كن كه اينجا هر صحنهاي را ببيني. خودت را كنترل كن».
لبخند زد: «من كه گيج ميشوم وقتي راه ميروم نميدانم كجا را نگاه كنم؟ جلويم خانمهاي آنچنانياند و پايين پايم مجلههاي آنچناني».
روز تعطيل رسيده بوديم و نميشد دنبال خانه بگرديم. با همسفرهايمان يك اتاق گرفتيم و بينش را پرده زديم. فردايش توي يك ساختمان دو اتاق گرفتيم. ساختمان پر از ايرانيهايي بود كه هر كدام به علتي آنجا بودند. هم سفرهايمان گفتند اتاقها را زنانه و مردانه كنيم؛ خواهرش با من باشد و برادر با ايوب. ايوب آمد نزديكم: «من اين طوري نميخواهم دلم ميخواهد پيش شما باشم».
-خب من هم نميخواهم ولي رويم نميشود آخر چي بگويم؟
ايوب، محمدحسين را بهانه كرد و پيش خودمان ماند. اتاق آنها طبقه بالاي ما بود. تا وقتي كار بيمارستانشان جور شد و رفتند، هر شام و ناهار را به دعوت ايوب پايين بودند. من و ايوب عين خيالمان نبود كه پذيرايي از مهمان توي كشور غريب چه قدر خرج دارد و عقل هم حكم ميكند رعايت كنيم؛ كاري كه باقي ايرانيهاي ساختمان ميكردند.
چند روز قبل از عمل دست ايوب حساب كتاب ميكردم با پولي كه داشتيم ايوب بعد از عمل نميتوانست زياد بستري بماند.
در زدند. ايوب پشت در بود؛ با سر و صورت كبود و خوني. جيغ كشيدم «چي شده ايوب؟» آوردمش توي خانه «هيچي كتك خوردم». هول كردم «از كي؟ كجا؟»
-توي راه منافقها جمع شده بودند پلاكارد گرفته بودند دستشان كه ما را توي ايران شكنجه ميكنند. من هم رفتم جلو و گفتم دروغ ميگوييد كه ريختند سرم.
آستينش را بالا زدم «فقط همين؟» پلكهايش را كه از درد به هم فشار ميداد «خب قيافهام هم تابلو است كه بسيجيام» و خنديد. دستش كبود شده بود. گفتم «باز جاي شكرش باقي است قبل از عمل اين طوري شدي»
بالاخره ايوب بستري شد. تا وقتي عملش تمام شود توي اتاق انتظار نشسته بودم. محمدحسين بغلم بيتابي ميكرد كه بگذارمش روي زمين. هر چيزي كه به دستش ميرسيد ميگرفت و بلند ميشد.
يك چشمم به در اتاق عمل بود و يك چشمم به محمدحسين كه هر دو سه قدم ميافتاد. چهار دست و پا ميرفت تا چيز ديگري را بگيرد و بلند شود. زير سيگاري را دمر كرد و نزديك دهانش برد. در اتاق عمل باز شد. زير بغل محمدحسين را گرفتم و بلند شدم. شروع كرد به جيغ كشيدن و دست و پا زدن. پرستاري آمد جلو و به انگليسي گفت: «تو برو من نگهش ميدارم». محمدحسين را به او دادم و رفتم دنبال ايوب.
وقتي برگشتيم محمدحسين آرام روي صندلي نشسته بود. پرستار لاستيكيش را عوض كرده بود و يك ليوان شير داده بود دستش.
دو روز بعد ايوب مرخص شد و برگشتيم خانه. دختر كوچك يكي از همسايه ها كه ناراحتي قلبي داشت فوت كرده بود. ايوب طاقت نياورد گفت «بلند شو برويم آنها را پيش خودمان بياوريم.»
-ايوب تو تازه عمل كردهاي بايد استراحت كني.
-گناه دارند توي غربت تنها بمانند. اين وقتها آدم دوست دارد اطرافش شلوغ باشد.
اهالي ساختمان چند جمله خشك و خالي تسليت ميگفتند و زود ميرفتند. به ما هم ميگفتند برويد. ايوب قبول نكرد. صاحب عزا شده بوديم. وقتي رفت و آمدها از سفارت براي تحويل جنازه تمام شد ايوب با همان حالش آنها را از خانه بيرون ميبرد تا روحيهشان بهتر شود.
چند روز بعد با ايوب رفتيم شهر را بگرديم ميخواست همه جاي لندن را نشانم بدهد. دوربين عكاسيش را برداشت. من هم محمدحسين را گذاشتم توي كالسكه و چادرم را سر كردم و رفتيم. توي راه بستني خريديم؛ تنها خوراكياي بود كه ميشد با خيال راحت خورد و نگران حلال و حرام بودنش نبود.
منافقها توي خيابانها بودند. چند قدمي مسيرمان با مسير راهپيمايي آنها يكي ميشد. رويم را كيپ گرفتم و كالسكه را دنبال ايوب هل دادم. ما را كه ديدند بلندتر شعار دادند. شيطنت ايوب گل كرد. دوربين را بالا گرفت كه مثلا عكس بگيرد. چند نفر جلو آمدند كه دوربينش را بگيرند. ايوب دستشان را كنار زد. دعوايشان بالا گرفت.
پشت ايوب قايم شدم و كالسكه را محكم گرفتم تا بلايي سر محمدحسين نيايد. دوربين نه از دست ايوب جدا ميشد و نه از دست آنها. پليس هم آمد ولي نتوانست دوربين را بگيرد. ايوب واقعا هيچ عكسي نينداخته بود.
- كمتر پيش ميآمد كه ايوب سر مسائل ديني عصبي شود مگر وقتي كه كسي از روي عمد اعتقادات دانشجوها را زير سوال ميبرد. مثل آن استادي كه سر كلاس محبت داشتن مردم به امام حسين و ايام محرم را محبت بيريشهاي معرفي كرد. ايوب داد و بيداد راه انداخت و كار را تا كميته انظباطي هم كشاند.
از استاد تا باغبان دانشگاه ايوب را ميشناختند. به همه احوالپرسي ميكرد. پيگير مشكلات مالي آنها هم ميشد. بيشتر از اينها دلش ميتپيد براي سر و سامان دادن به زندگي دانشجوها. واسطه آشنايي چند نفر از دختر و پسرهاي دانشكده با هم شده بود. خانه ما يا محل خواستگاريهاي اوليه بود يا محل آشتي دادن زن و شوهرها. كفشهاي پشت در براي صاحبخانه بهانه شده بود. ميگفت: «من خانه را به شما اجاره دادم نه اين همه آدم». بالاخره جوابمان كرد.
- برگرفته از کتاب «اینک شوکران 3: ایوب بلندی به روایت همسر شهید»