گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»، کتاب «نگاه پرباران» که مروری بر نقش زنان در هشت سال دفاع مقدس است از سوی سعید زاهدی و سمیه شریفلو به رشته تحریر درآمده و نشر فاتحان آن را روانه بازار کتاب کرده است.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
مشکلات زندگی با یک مرد رزمنده از همان روزهای اول آغاز می شد. اثاث کشی تمام شد، عبدالحسین رفت. چند روز راحت بودیم، تا وقتی که باران شروع شد. سقفمان آب می داد. دست و پایم را گم کردم. باران شدیدتر شد و آب چکیدن های سقف هم بیشتر. اگر بگویم هر چه ظرف داشتیم گذاشتیم زیر سوراخ ها، شاید دروغ نگفته باشم. حسابی اذیت شدیم. بعد از آن روزشماری می کردم کی عبدالحسین بیاید. بالاخره برگشت اما خودش نیامد، با تن زخمی و مجروح آوردندش. روز بعد دوستان آمدند عیادت و اتفاقا باران گرفت. بلند شدند رفتند، یک ساعت نشد که یکیشان برگشت و با اصرار آقای برونسی را با خودش برد. وقتی برگشت، کنجکاوی کردم که قضیه چه بوده؟ گفت بهم گفتند تا خونه ت را درست نکردی حق نداری برگردی جبهه. گفتم دیگه چی گفت؟ لبخند زد و گفت می خواست بداند تو از این وضع زندگی ناراحت نیستی؟ من هم بهش گفتم نه، زنم راضی ست. حالش مساعد بنایی کردن نبود، اما با همان حال دو نفر آمدند کمکش و دو تا اتاق ساخت. وقتی باران می آمد، بچه ها به سقف نگاه می کردند، دیگه آبی نمی چکید. روی هم پنچ شش روز بیشتر خانه نبود.
زن می بایست تنها در شهر بار یک زندگی را آن هم در شرایط سخت جنگی به دوش می کشد. علی را منتقل کردند چابهار، فرمانده پایگاه شده بود. من و سه فرزندم ماندیم تهران. موشک باران بود. برق سه ساعت به سه ساعت قطع می شد. نفت آن قدر نبود که خانه را گرم کند. بعضی شب ها فقط با یک شمع سر می کردیم. همه زیر پتو می لرزیدیم. آن سال تهران خیلی برف آمد. با بچه ها می رفتیم پشت بام برف پارو می کردیم. به علی چیزی نمی گفتم.
نبودن مرد سختی های زندگی را چند برابر می کرد. یک بار رفتنش خیلی طول کشیده بود و همه چیزمان تمام شد، حتی کپسول های گاز هم خالی شده بودند. نه می خواستم از همسایه ها چیزی بگیریم نه رویم می شد بچه ها کوچکم را پیششان بگذارم و بروم بیرون برای خرید. با بچه ها هم نمی توانستم بیرون بروم.
ده پانزده روز بود آب گرم نداشتیم و بچه ها را حمام نبرده بودم. المنت برقی یکی از همسایه ها را گرفتم و داخل سطل آب انداختم. آب گرم می کردم و بچه ها را می شستم همین که آمدم سطل آب را بردام برق لرزاندم و پرت شدم. من و دو دخترم، هر سه با هم شروع کردیم به گریه.
و نگرانی شنیدن خبری سخت در هر لحظه. خبری که نگرانی شنیدنش هم گریه دارد. مارش نظامی وجودم را به لرزه می انداخت. می دانستم علی در عملیات است. . نفسم به شماره می افتاد. نمی توانست از وضعیتش خبری بهم بدهد. وقتی در حیاط را می زدند رگ و پی ام خشک می شد، نمی توانستم سوی در بروم، مادرم سراسیمه می رفت در را باز کند.
سه سال است این مارش را می شنوی اما هر بار هم که می شنوی رنگت مثل گچ سفید می شود و بند بند اعضایت می خواهد از هم بگسلد. گویا تک تک رگ های قلب تو را می کشند و به جبهه می برند. شب را با دعا و راز و نیاز به سر می بری و صبح فرزندت را تر و خشک می کنی و راهی منزل مادر شوهرت می شوی. او هم چشم به راه فرزند و عزیزانش است. او مادر است و با دیدن هر غریبه ای نزدیک منزلش هزار جور فکر و خیال به ذهنش می آید. هر بار که زنگ خانه را می زنند منتظر شنیدن خبر تازه است؛ خبری که او را تسلی دهد و از سلامتی فرزند و دیگر جوانان مطلع کند. خدا کند خبر تلخی نباشد.
توی خیابان ها مردم را می دیدم. زن و شوهر دست هم را گرفته بودند توی پارک قدم می زدند. سینماها پر از آدم بود. مردم خرید می کردند. زندگی می کردند. انگار فقط من بودم و این بچه ها که باید دوری می کشیدیم.
دورانی که ارتباطات بسیار کم بود و خبر دادن و خبر گرفتن خیلی سخت و مشکل. سال 63 دخترهام خیلی بهانه بابا می گرفتند. مریض شدند. دو ماه بود رفته بود و هیچ خبری ازش نداشتیم. خیلی اوقاتم تلخ بود. روزی یکی آمد در خانه گفت از طرف آقای منسومی نامه آورده ایم. خوش حال شدم. کاغذ تا شده نامه را که داد ماندم چه کنم. نامه اش دو در پنج سانتی متر بود. نوشته بود به نام خدا. سلام علیکم. امیدوارم حال شما و بچه ها خوب باشد. همه شا را به خدای متعال می سپارم. منسومی. هم خوش حال بودم هم اعصاب خورد. وقتی برگشت، بهش گفتم. گفت خیلی به فکرتان بودم که این را نوشتم فرستادم. بعضی ها شش ماه است فرصت نداشتند و این کار را هم نکرده اند. کلی ازش قدردانی کردم. سال 62 که عملیات والفجر 4 در مناطق مرزی کردستان انجام می شد، مدتی از همسرم بی خبر بودم. سرانجام روزی تلفن کرد. با صدایی خسته گفت بال گردش سقوط کرده، خون ریزی مغزی کرده و چند روزی در سنندج در کما بوده است. خواستم بروم سنندج گفت نمی شود. امن نیست. کاری جز نگرانی و دعا از دستم بر نمی آمد.
حدود پانزده شانزده روز بود ازش خبر نداشتم. هم من هم بچه ام از تب می سوختیم. وقتی در اخبار ساعت 9 شب دیدم کنار تانک های سوخته عراقی از موفقیت های عملیات می گوید آن قدر خوش حال شدم که دیگه بعدش حس کردم هیچ مشکلی ندارم. درجه گذاشتم، تب هم نداشتم. یک بار که رفته بود جنگ 88 روز نیامد. گویا افتاده بودند توی محاصره. خبری هم نمی داد. نامه نوشتم که باید خانه را عوض کنم. کردم. نامه بهش نرسیده بود. گویا وقتی برگشته بود خیلی دنبال خانه گشته بود.