گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ احتمالاً در این چند روز نام و خاطرات شهید حسین علم الهدی را زیاد می شنویم، اما کمتر از مادری می گویند که حسین را تقدیم به جامعه کرد؛ مادری که به جز حسین فرزندان دیگری تربیت کرد که هر یک افتخاری برای جامعه محسوب می شوند. مرتضی و علی علم الهدی آنقدر عزیز بودند که با خبر درگذشتشان، قلب جماعتی را شکستند و آنقدر متواضع بودند که کمتر کسی بود سمتشان را بداند. چند نفر می دانستند علی علم الهدی جانشین دفتر مقام معظم رهبری بود؟
از طرفی مادر خود، شخصیتی انقلابی داشت؛ به طوری که هر که با او آشنا شود و از سوابق انقلابی وی اطلاع یابد، در وحلۀ اول تعجب می کند که چرا چنین شخصیت تأثیرگذاری تا این حد گمنام است؟
در نهایت آنکه شخصیتی اجتماعی داشت. چنانچه به هر که می خواستند خبر شهادت فرزندش را بدهند، به سرکار خانم علم الهدی می سپردند. او نیز با مهربانی زایدالوصف، خبر را به بهترین نحو ممکن به آن خانواده می سپرد.
وی همچون مادری مهربان که بخواهد خبری تلخ را به فرزندش بگوید، جمعیتی به راه انداخت و به خانواده شهدا سر می زد. آنجا نیز همچون مادری مهربان برخورد می نمود.
خانم علم الهدی مادر تمام خانواده های شهدا بود و پای صحبت فرزندش، حمید علم الهدی نشستیم تا او را قدری بهتر بشناسیم. متن مصاحبه به شرح ذیل است:
صحبت از مادر شهید علم الهدی است. ایشان یک نسل قبل از ما بودند، بنابراین خواهران بزرگوار جامعۀ ما می توانند با ایشان رابطه برقرار کنند. زندگانی ایشان، زندگانی بسیار تکان دهنده ای است، بنابراین جا دارد یک نقش الگویی داشته باشد. همچنین اگر هنرمندی بخواهد زندگی یک زن فداکار را نشان دهد، به واقع جا دارد؛ یعنی با فیلم هایی که می خواهند فداکاری یک زن را به نمایش بکشند، اصلاً قابل قیاس نیست.
ازدواج فداکارانه
شروع زندگی ایشان نیز با فداکاری همراه بوده است. تا سن 14 سالگی ساکن خرم آباد بودند. پدرشان از علمای بزرگ بود. منزلی که ایشان در آن زندگی می کرد، منزل بزرگ شهر بود. حتی تعدادی کارگر در خانه خدمت می کردند. شخصیت های بزرگ کشوری و لشکری نیز به آنجا رفت و آمد داشتند. در اصل مرحوم پدربزرگمان شخصیت بزرگ لرستان بود.
خالۀ ما همسر یک طلبۀ پرتلاش، اما از نظر مادی بسیار ضعیف بود که در نجف زندگی می کرد. این خواهر در جریان زایمان فرزند پنجمش از دنیا می رود. مادر ما فداکاری می کند و قبول می کند همسر این روحانی بزرگوار شود، بنابراین مادر ما حدود 14 سال سن داشت و پدرمان حدود 30 سال. همچنین مسئولیت پنج بچه را قبول می کند که بزرگترینشان 13 سال سن داشت؛ یعنی یک سال از مادرمان کوچکتر بود.
بنابراین مادر زندگی مرفه و آب و هوای خوب خرم آباد را رها کرده و به زندگی بسیار ساده و هوای گرم نجف نقل مکان می کند، اما با چنان روحیۀ شادی زندگی می کرد که کسی احتمال نمی داد مشکلی در زندگی داشته باشد. زندگی مادرمان اساساً با فداکاری شروع شد.
مرحوم پدر ما طلبۀ بسیار فاضل و مسئول شورای استفتاء مرحوم سید ابوالحسن اصفهانی بود.
شخصیت اجتماعی حاج خانم
مادر ما به سرعت موفق می شود با همسران مراجع تقلید و علمای آن زمان رفت و آمد کند؛ مثلاً با خانوادۀ آیت الله شاهرودی، آیت الله حکیم، آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی و ... ارتباط خوبی برقرار می کند.
پدرمان بعد از مدتی به ایران آمده، در اهواز مستقر می شود. مادرمان در آن زمان نیز شخصیتی بسیار تأثیرگذار می شود، اصلاً مادرمان بسیار اجتماعی بودند؛ یعنی آن شخصیت اجتماعی حسین، از مادرمان به او ارث رسیده بود.
حسین به شدت آدم تأثیرگذاری بود؛ مثلاً کل دورانی که حسین مشهد بود، دو ترم است. بعد از گذشت 32 سال از شهادتش، هنوز هم در محله ها و دانشجویان رشته های گوناگون دانشگاه، او را می شناسند. با اینکه حسین در دانشکدۀ ادبیات درس می خوانده و از دانشگاه اصلی دور بود یا کل مدتی که حسین در هویزه بود، 40 روز یا کمی بیشتر بود. بعد از گذشت 32 سال در هر خانۀ از روستای آن محل می رویم، قطعاً عکس امام و عکس حسین را در اتاقشان گذاشته اند. هنوز هم در ایام شهادتش افراد بسیار زیادی به محل شهدای هویزه می آیند.
مادرمان نیز همین گونه بود؛ یعنی به شدت اجتماعی بودند.
نامه به شاه و ختم صلوات برای سلامتی امام
بعد از آنکه حضرت امام را رژیم شاه تبعید می کند، مادرمان تلگرافی به دربار شاه می نویسد: «آقای شاه! اگر تو مسلمانی، چرا مرجع تلقید ما را تبعید کردی؟ اگر نیستی بگو تا بدانیم. بانو علم الهدی»
این تلگراف را به چند نفر از خانم های جلسه می دهند تا امضا کنند. پس از مدت کوتاهی آنها ترسیده، امضاهایشان را پس می گیرند. سپس آن را به تنهایی و به نام بانو علم الهدی می فرستند.
البته ما خبر نداریم که این تلگراف به دست شاه رسید یا نه، اما در یکی از کتاب هایی که گزارش هایی از اسناد آمریکایی هست (که من یادم نیست کدام کتاب بود) نوشته شده بود: «مردم ایران کسانی هستند که یک زن به خودش جرأت می دهد که به شاه ایران تلگراف بنویسد و چنین مطلبی را به شاه بگوید. با این مردم نمی شود به سادگی برخورد کرد.»، البته او نمی گوید تلگراف را چه کسی نوشته، اما ما که می دانیم متوجه شدیم این تلگراف مادرمان است.
از طرف دیگر بعد از آنکه حضرت امام خمینی (ره) را تبعید کردند، هر هفته دوشنبه عصر، ختم صلوات می گرفتند و رسالۀ امام را نیز می خواندند، این درحالیست که رسالۀ امام در آن زمان کاملاً ممنوع بود و این ختم صلوات تا بازگشت امام ادامه داشت.
تربیت خانواده ای والا
در نشست های خانوادگی ما به هیچ وجه سخنانی که بوی غیبت داشته باشد، گفته نمی شد. اتفاقاً بگو و بخند بسیار داشتند، ولی تا حرف کسی پیش می آمد، می گفتند حرف خودمان را بزنیم. این امور در فرزندان بسیار مؤثر است.
ایشان به شدت توکل داشتند. قناعتی بسیار عالی نیز داشتند؛ یعنی در زمانی که از لحاظ مالی بسیار مشکل داشتند، چنان روحیۀ بالایی داشتند که هیچ کس احتمال نمی داد، مشکل مالی داشته باشد.
به شدت انسان خون گرم و خوش برخوردی بودند؛ یعنی کافی بود یک نفر تنها یک بار با ایشان ارتباط داشته باشد. زمانی که ایشان به علت کسالت چند وقتی قبل از مرگشان به تهران آمدند، با همسران مسئولین بلند پایه ای همچون همسر حضرت آقا، شهید بهشتی، شهید مطهری، هاشمی رفسنجانی، خانم دستغیب و خانم دباغ ارتباط خوبی گرفتند. ای کاش می توانستید با این افراد مصاحبه کنید. هنوز هم از مهربانی و برخورد خوب مادرمان تعریف می کنند.
یک بار از طرف من یک نفر نامه ای برای خانم شهید مطهری بردند. این بندۀ خدا تعریف می کرد تا من گفتم از طرف فلان شخص آمدم، از همان پشت در، حدود 20 دقیقه از مرحومه علم الهدی تعریف می کردند.
به خاطر همین ارتباطات وسیع، ایشان چند بار خدمت حضرت امام رسیدند. همچنین گفت و گو هایی خدمت حضرت آقا داشتند.
در مجموع قناعت، سازگاری، روحیۀ بلند و توکل به خدا اموری بود که در زندگی ایشان جریان داشت و در میان تمام اعضای خانواده جاری می کردند.
خبرهای پیاپی حسین و روحیۀ بلند مادر
حسین چند بار زندانی شد. اولین بار بعد از عاشورا در سن 14 سالگی بود. چند ماه زندان بود. معلوم است یک مادر برای بچه ای که هنوز دانش آموز است، دل تنگ است و اذیت می شود اما ایشان مقاومت کرد و به ملاقات نمی آمد. می گفت حسین در راه قرآن رفته و خود قرآن نجاتش می دهد. اگر من برای ملاقات بیایم، چشمم به صورت ساواکی ها می افتد، به همین دلیل نمی آیم.
دفعه آخر نیز در شرایط بسیار وحشتناکی حسین را گرفته بودند. مأمور شکنجه به شکل وحشتناکی او را شکنجه کرده بود. این وضعیت هم به این دلیل به وجود آمده بود که حسین را، زمان حکومت نظامی در حالی که چند بمب به همراه داشته، گرفته بودند؛ بنابراین خیلی شکنجه اش کردند. در آن زمان به ملاقات حسین رفتیم که باز هم مادرم نیامد. حسین از پشت میله ها گفت: «به مادرم سلام برسانید. قرار است چهار روز دیگر من را اعدام کنند، البته این مطلب را به ایشان نگویید.» در همان وضع نیز مادرم نیامد، البته این ماجرا با فرار شاه و آزادی زندانیان خاتمه یافت.
در نهایت نیز برخورد ایشان با خبر شهادت حسین بسیار جالب است. خب می دانید که حسین به شکل بسیار فجیعی شهید شد. حتی تانک ها از روی پیکر او و دیگر شهدای هویزه رد شده بودند.
خاطره ای که تحسین آقا را برانگیخت
حسین ماه چهارم جنگ شهید شد. در این مدت خبر بسیاری از شهدا را مادرمان به خانوادۀ آنها می داد. آن شبی که خبر شهادت حسین به ما رسید، حضرت آیت الله خامنه ای، همراه چند نفر به خانه مان آمدند. آقا که نشسته بودند، دایی ما خاطره ای از مادرمان گفتند.
آن خاطره این بود: «یکی از شاگردان حسین شهید شده بود. این بچه، از معدود بچه هایی بود که همۀ صفات خوب را داشت. خانواده اش نیز بسیار به او علاقه داشتند. این بچه خطاط، خوش صدا و خوش سیما بود؛ یعنی برای همه یک بچۀ عجیبی بود. خب این بچه شهید شد. متحیر بودند که چگونه این خبر را به مادرش اطلاع دهند. به مادرمان می گویند این خبر را بدهد. یادم آمد. نام این بچه رضا پیرزاده بود.
مادرمان منزل پیرزاده می رود. پس از سلام و احوال پرسی، مادرمان یک قرآن درخواست می کند. پس از آنکه خانم پیرزاده قرآن را می دهد، مادرمان می گوید: این قرآن دست من امانت باشد؟ خانم پیرزاده هم می گوید خب دستتان باشد. مادرم پس از آنکه چند دقیقه ای آن را می خواند و می گوید: «این امانتی که به من دادی خدمت خودت باشد.» خانم پیرزاده تعجب می کند.
پس از لحظاتی مادرمان می گوید: «خب حاج خانم همان طور که شما قرآنی را به من امانت دادی و من آن را به شما برگرداندم؛ خداوند هم به شما فرزندی داده و آن فرزند امانت است.» خانم پیرزاده دیگر متوجه شد.»
حضرت آقا بسیار از این ابتکار مادرمان خوشش آمده بود و ایشان را تحسین کرد.
زمانی که رفقای حسین آمده بودند و به مادرمان تسلیت می گفتند، ایشان می گفتند، نه من باید به شما تسلیت بگویم؛ زیرا از جمع شما حسین رفته است.
خاطرۀ مقام معظم رهبری از روز قبل از شهادت حسین
مقام معظم رهبری خاطره ای را از روز قبل از شهادت حسین تعریف کرده است. ایشان می فرماید: «یک روز قبل از شهادت شهید علم الهدی به منطقۀ هویزه رفته بودم. حسین به من گفت ناهار خوردید؟ -حسین می دانست که من در آن زمان بیماری معده دارم- گفتم نه. مگر ساعت چند است؟ حسین گفت: خدا خیرتان بدهد، ساعت 3 است. سپس به بچه ها گفت کنسرو یا هر چیز دیگری دارید بیاورید آقا نهار میل کنند. سپس آقا می فرماید برنامه تان چیست؟ حسین می گوید ما تا اینجا آمده ایم و می خواهیم جلو برویم.
فردای آن روز بود که ارتش عراق بچه ها را محاصره کرد.
پس از ماجرای شهادت حسین بود که مادرمان به شکل خستگی ناپذیری فعالیت می کرد. در اوضاع سخت آن دوره که اهواز به نوعی مرکزی برای رزمندگان، مجروحین، خانوادهای شهدا، جنگ زده های لب مرز و ... بود، مادر ما شبانه روز کار می کرد. ساعت به ساعت به روستاها، بیمارستان ها و حتی جبهه ها سر می زدند. مداوم کمک ها مردمی را جمع می کردند و در نهایت «چایخونه» را راه انداختند. هرچه به ایشان می گفتیم که به اقتضای سنتان، استراحت کنید. می گفتند: استراحت بماند برای بعد.
آقای موسوی جزایری، امام جمعۀ اهواز، پس از فوت مادرمان تعبیر جالبی دارد: خانم علم الهدی یک آیت الله بود در لباس زنانه.
کاروان حضرت زینب(س)
یکی از کارهای حاج خانم این بود که کاروان حضرت زینب را به راه انداختند. کاروان حضرت زینب(س) تجمعی از زنان مؤمن بود که به خانواده های شهدا، مجروحین و جانبازان سرکشی می کردند. متأسفانه این کاروان و این جمعیت امروز فراموش شده است. جای خالی این چنین جمعیتی نیز خالی است. خوب است الآن نیز چنین جمع هایی تشکیل شود که به خانواده های شهدا سر بزنند.
این سرکشی ها گاهی منتج به کمک های مالی نیز می شد؛ یعنی خانواده هایی که نیاز به کمک مالی داشتند را حمایت می کردند. همین اقدام نیز مقدمۀ تشکیل چایخونه شد.
چایخونه
جمعی از بازاریان مذهبی تهران اقلامی را از تهران برای جنگ زده ها و خانواده های مستمند می فرستادند. در ابتدا این اقلام را به منزلمان می آوردند. در آن زمان یک اتاق بیرونی بزرگی داشتیم که محل رفت و آمد پدرم با مردم بود. آن اتاق شاید حدود 40 – 50 متر مربع بود. در آن مدام جنس می آوردند و سپس توزیع می شد. سپس دیدند که این اقلام در این اتاق جا نمی شود؛ بنابراین جایی به نام پایگاه شهید علم الهدی رفتند. این مکان بعداً به چایخونه معروف شد.
مادرمان همواره تلاش می کرد به هر شکل که شده، روحیۀ دوستان را تقویت کند. خاطره ای که می توانم در این زمینه عرض کنم این است که یکی از جنگ های روانی عراق اینگونه بود که در ایام خاصی که مردم تدارک جشن و سرور می دیدند، صدام مردم استان خوزستان، بخصوص اهواز و دزفول را تهدید به موشک باران می کرد؛ مثلاً هر سال تهدید می کرد که روز سال تحویل می خواهیم موشک بزنیم. این ماجرا فضای روانی وحشتناکی ایجاد می کرد.
یکی دیگر از این ایام، روز 22 بهمن بود. هر سال اعلام می کرد اگر مردم به راهپیمایی بروند، شهر را بمباران می کنیم.
یک سال روز 21 بهمن مادرم گفت که ما فردا می آییم در حیاط همین خانه و زیر آسمان زیارت عاشورا می خوانیم. اگر فردا صدام بمباران کرد، من دست هایم را قطع می کنم. انشألله هواپیمایشان در خلیج فارس می افتد. درست یادم نیست چه سالی بود، اما فردا ظهرش که اخبار را گرفتیم، گفت یک یا دو هواپیمای عراقی در خلیج فارس سقوط کردند.
در مجموع مادرم، به شدت مهربان، عاطفی، اجتماعی، اهل گذشت و اهل توکل بالا بودند. همچنین روحیات معنوی عجیبی داشتند؛ مثلاً در خانوادۀ ما این گونه بود که شب های جمعه تمام برادرها و خواهرها در خانۀ مادرم جمع می شدند. طبعاً فرزندان خواهران و برادران ما هم کوچک بودند و شیطنت های دوران کودکی خود را داشتند، اما زمانی که موقع دعای کمیل می شد، حاج خانم پای رادیو می نشستند. بدون توجه به آن همه سر و صدا و شیطنت ها، دعای کمیل می خواندند، اما دعا خواندن ایشان نیز عادی نبود و از همان اول تا انتهای دعا اشک های ایشان سرازیر بود.