گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ حسن قنبری- امروز باورکردنش سخت است ... مردمان امروز از طعم تلخ حقیقت گریزان ترند ، ناباورند...هر قدر که روشنفکر باشند، هر قدر هم که پشت دوربین امروز ایستاده باشند.
امروز یک اتفاق است به قدر لحظه ای درنگ میان ماندن و رفتن و شاید هم بدون تکراری ابدی با یک عمر پشیمانی امروزِ زندگیمان کند است، چون سرگرم زندگیمان نیستیم و زندگیِ به حال خود رها شده ما سرگرم روزمرگی صاف و مسطح و آبی خویش است؛ پیرمرد همسایه هر روز صندلی تاشوی خود را زیر بغل میزند، امروز هم زده بود...دیدمش، امروز هم زده بود باز دیدمش، دوباره به سمت پارک سر کوچه راهی شده بود، دوباره رفقا جمع شده بودن امروز پیرمرد همسایه صندلی تاشوی خود را دوباره زیر بغل زده بود ، مقصد امروز هم دوباره همان سر کوچه و پارک تکراری بود تغییری پیش نیامده بود.
امروز، امروز ... اما امروز پیرمرد همسایه بیرون نیامد ، هشت و سی و یک دقیقه شد ، آه ... مردی ناباورانه از خانه او بیرون زد، دستانش چهره اش را پوشانیده بود، چند ثانیه که گذشت صدای گریه و زاری و سکوت ممتد، شیشه امروز شکست...؛ پیرمردِ امروز ، امروز صندلی تاشوی خود را...!!!؟
بگذریم شاید خسته از دیروزِ امروز بوده و ترجیح داده تا در همان خانه امروزهایش استراحت کند برای همیشه ولی چه فایده از این مرگ، من همچنان فردای امروز پشت پنجره خواهم نشست پشت پنجره امروز شاید امروزِ یک انسان دیگر ، آن سان دیگر...
امروز و امروزی بودن مارا بلعیده است و اگر بگویند:« امروز زنی آبستن سوار تاکسی یونس نامی شد و به فردا نرسید، تا یونس با نوزاد زن رهگذر طعم فرزند نداشته و پدریِ کهنه شده تازهاش را بچشد».
باورمان نمی شود شک میکنیم، فکر اشتباه هم میکنیم، راه اشتباه هم میرویم ، صبری هم که هیچ...ریتم زندگی ناگهان میشکند پزشک و پرستار هم که باشی شیفت شب یا روز، بانی آرامش، نگهبان بیمارستان و... به جان مرد حقیقت امروز خواهی افتاد، راستش همان که گفتم امروز ما صاف است بدون ابر، خبری نیست، اتفاقی نخواهد افتاد، امروزِ یونس غریبه ایست برایمان، پس همان همیشگی، غریبه ها و کولیان مستحق هو شدن هستند و شاید هم استقبالی بی اندیشه، امروز باورکردنش سخت است، امروز داستان فردای ماست اما باورش نداریم که امروزِ فردا، فرا میرسد، شاید عادت نداریم.