گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو-محمدصالح سلطانی؛ تو دکترای مدیریت شهری از دانشگاه لیدز انگلستان داری، لیسانس اقتصاد و فوقلیسانس شهرسازیات را هم از دانشگاه تهران گرفتهای. اما نام تو بیش از هرچیز با «فوتبال»گره خورده. مردم برای به یاد آوردنت از ترکیب «کارشناس فوتبال» استفاده میکنند. نه شهرسازی که تخصص تحصیلیات است، و نه سینما که منتقدش بودی، و نه ادبیات و رمان. مردم تو را با چیزی به یاد میآورند که عاشقش هستی. چیزی که انگار برای لذت بردن از آن به دنیا آمدهای. ورزشی که دیوانهوار دوستش داری. فوتبال.
قلم منحصر به فردی داری. آمیختهای از جملات کوتاه و سریع، با کلمات پرشور و به وجد آورنده. قلمت برای وصف تب و تاب فوتبال، بهترین به نظر میرسد. جملاتت شورانگیز است. خاصه وقتی در حال توصیف یک صحنه هیجان انگیز هستی:«جام جهانی 1978. پرواز به آرژانتین با هواپیمای اختصاصی 707 هما. از تهران به مادرید. از مادرید به سنگال. از سنگال به کوردوبا. ورود خاطره انگیز به کوردوبا. استقبال همراه با پایکوبی آرژانتینی. با مشتی پسربچه و دختربچه که پرچم ایران و عکسهای بازیکنان را در دست داشتند. نخستین نبرد با هلند در استادیوم منوزا.....»(نیمکت داغ-حمیدرضا صدر-چشمه-1391)
کتابهایت در ژانرهای مختلف اند. هم «درآمدی بر تاریخ سیاسی سینمای ایران» را در کارنامهات داری و هم «روزی روزگاری فوتبال» را. هم رمانی درباره زندگی محمدرضا پهلوی نوشتهای و هم کتابی درباره زندگی 31 مربی مطرح فوتبال دنیا. قلم پر جنب و جوشی داری. زاویه دیدت آنقدر خاص و آنقدر منحصر به فرد هست که به هر حوزهای ورود میکنی، حرفهایت تازه و جذاب باشند.
روزی روزگاری فوتبال: فوتبال با اسانس جامعهشناسی
دور دنیا با فوتبال. این شاید خلاصهترین توصیف ممکن برای این کتاب باشد. کتابی که در سال 1379 و در نشر آویژه منتشر شد و ده سال بعد، با اصلاحات تازه، این بار از نشر چشمه روانه بازار کردی. تو در این کتاب، دنیای فوتبال را گشتهای و گشتهای تا پیوندهای فوتبال و سیاست، فوتبال و جامعه، فوتبال و زندگی را بیابی و به مخاطبت عرضه کنی. هر کشور، با دنیای خاص خودش، با مختصات انحصاری خودش، با فرهنگ ویژه خودش، برای تو در این کتاب محملی است تا عمق نفوذ فوتبال، این ورزش شگفتانگیز را نشان دهی. تو در «روزی روزگاری فوتبال» جهانگرد بودی. برای مخاطب از انگلستان؛ ایتالیا، آلمان، فرانسه، ترکیه، آرژانتین، کلمبیا،سوئد،برزیل،یوگسلاوی سابق و خیلی کشورهای دیگرگفتهای. گفتهای و عمق نفوذ فوتبال تا مغز استخوان یک جامعه را به تصویر کشیدهای.«طرفداران تیمها هرهفته در مکان ثابتی گرد میآیند و در یک لحظه به نقطهی ثابتی مینگرند و کنار هم با بیم و امید،با شور و عشق فریاد میکشند. در غم و شادی شریک میشوند و به فاصلههای سنی،جنسی،قومی،فرهنگی،مالی و طبقاتی پوزخند میزنند.»(روزی روزگاری فوتبال-حمیدرضا صدر-چشمه-1389)
نیمکت داغ: فوتبال، این بار از نمایی دیگر
این بار جایت را عوض میکنی. از روی سکوها به کنار زمین میآیی. به جایی پر تب و تابتر. جایی پر از استرس. حالا، راوی غم و شادی، حسرت و اندوه، تلخ و شیرینِ مربیان میشوی. مردانی که سایه سنگین بودنشان روی سر هر تیمی هست و البته باید باشد. کنار زمین میایستی و روایتهایت از مربیان برتر تاریخ فوتبال را مینویسی. از هربرت چاپمن، مربی کمنامونشان اما مهم دهه 20 میلادی، تا خوزه مورینیو و پپ گواردیولا. «نیمکت داغ» اثر خوبی از آب درآمده. متفاوت و روان. با فصلهای کوتاه و جملات کوتاه و جذابیتهای حاصل از شوری که در قلمت نشسته. در این کتاب، بیش از همیشهات «تحلیل» داری. تکامل سیستمهای فوتبال را مرور میکنی و آرام آرام از سیستمهای بدون هافبک قدیمی، به سیستم هافبکمحور گواردیولا در بارسلونا میرسی. شاید اگر بخواهی جلد دومی برای نیمکت داغ بنویسی، نام مربیانی مثل آنتونیو کونته، یوآخیم لو، یورگن کلوپ، زینالدین زیدان، لوییز انریکه و احتمالا برانکو ایوانکوویچ هم به سیاهه مربیان «نیمکت داغ» اضافه خواهد شد. البته معتقدی برای نوشتن از اینها، از مربیان تازه، هنوز زود است. تو اما در نیمکت داغ به آنهایی پرداختهای که نقطه اوجشان را گذراندهاند. معتقدی گواردیولا، تا همیشه با بارسلونای 2009 تا 2012 به یاد آورده خواهد. مورینیو از پورتو به بعد دارد خودش را تکرار میکند. دوران اوج مربیان تازه اما انگار هنوز نرسیده. نه. هنوز نه. نیمکت داغ برایت تمام شده. سراغ کشفهای جدید خواهی رفت.
پسری روی سکوها: شورانگیز و شیرین
همچنان قلمت را در فوتبال میچرخانی و دوباره روی سکوها میروی. این بار البته کوچکتر شدهای. سری به بچگیهایت میزنی و برای هر مسابقه فوتبالی که روی سکوهای امجدیه و یا روی صندلیهای آزادی دیدهای، روایتی داری. یک بازی فوتبال معمولی، کاملاً معمولی هم میتواند با شور و احساسِ آمیخته به قلم تو تبدیل به یک نبرد مرگ و زندگی شود. روایتهایت از مهمترین بازیهای تاریخ فوتبال ایران، از دهه 40 تا دهه 70 را در «پسری روی سکوها» گرد آوردهای تا عشق و شور و اشک و شادی یک ملت را مستند کرده باشی. تو در این کتاب، داری قصه یک ملت را روایت میکنی. ملتی که فوتبال، به طرز کنایهآمیزی میتواند بازتابنده زیستنشان باشد.
تو در قاهره خواهی مرد: این بار رمان
این یکی دیگر فوتبالی نیست. قلمت را سمت رمان میچرخانی و نخستین کتاب داستانت را مینویسی. رمانی تاریخی که به واکاوی زندگی محمدرضا پهلوی، آخرین شاه ایران میپردازد. «تو در قاهره خواهی مرد» را دوم شخص روایت میکنی. مالامال از جزئیاتی که حاصل ساعتها موشکافی از روزنامهها و مجلات سالهای دهه 40 و 5 شمسی است. گاهی معمولیترین چیزها را بارها و بارها بیان میکنی. معمولی....معمولی....با همین بیان جزئیات است که کتابهایت متمایز میشوند. متمایز...متمایز..... تو، دنیای دهه 40 و 5 شمسی را پیش چشم مخاطبت، مثل یک جراح چیرهدست، میشکافی. بند بند اجزای آن دوران را پیش چشم مخاطبت میکشی و ذره ذره میسازی و بالا میروی. انگار که جان کلمات را میبینی. طنین کلمات را در کتابت منعکس میکنی. کلمات را تکرار میکنی. جلو میروی و تاریخ را ، آنطور که گمان میکنی بهتر است تصویر میکنی. تو صورتگر خوبی هستی و تاریخ را با کلمات نقاشی میکنی. نقاشی.....نقاشی....
تو رمانهایت را «دوم شخص» مینویسی. مخاطب را صدا میکنی، پیش میکشی و جلو میآوری. دستش را میگیری و در جهان رمان با او قدم میزنی. معتقدی این نحوه روایت، دستت را باز تر میکند و تقدیرگرایانه است. این تویی که روایت دوم شخص را در دنیای ادبیات حرفهای ایران باب میکنی.
«تو در قاهره خواهی مرد» روایت زندگی شاه مخلوع ایران در سال 1344 است. چرا سال 44 را انتخاب کردهای؟ میگویی چون در آن سالها زیستهای. سال 1341 به مدرسه رفتهای و دوران کودکی و نوجوانیات مصادف آن سالها بوده. آن دوران را لمس کردهای و برای همین میتوانی خوب به تصویرش بکشی. زنده و پرخون.
سال 44 اما برای تو یک بهانه بوده. رفت و برگشتهای پیاپیت باعث شده تا این کتاب، روایتی فشرده از تمام دوران سلطنت محمدرضا پهلوی باشد. آیا روایت تو جهت دار است؟ به نظر نمیرسد اینطور باشد. تو در کتابهایت روی هیچ شخصیتی قضاوت نکردهای. روایت کردهای و در میان سطور این روایتها، هنرمندانه توانستهای طعم تلخ مستی ِ قدرت، زهرِ قدرتطلبی را پیش چشم مخاطب بیاوری. مخاطب «تو در قاهره خواهی مرد» چیزی خلاف واقعیت نمیخواند و در سیری متلاطم اما آرام، میفهمد که چرا مردمانی در روزگار گذشته، برای سرنگونی این پادشاه برخاستند. تو قضاوت نمیکنی، روایت میکنی و روایتت، بیش از هر لغتی لایق عبارت «منصفانه» است. منصفانه.....منصفانه....
سیصد و بیست و پنج: دوباره رمان، دوباره تاریخ معاصر
و جدیرترین اثر. مسیر قبلی را ادامه میدهی. همچنان روایت تاریخ،همچنان دوم شخص، همچنان پر جزئیات و هم چنان خاص. این بار سراغ حسنعلی منصور رفتهای. نخست وزیر 325 روزه دوران پهلوی که توسط بچههای گروه موتلفه به سزای اعمالش رسید. تو اما تاریخ را این طور ندیدهای. کاری به قصد و انگیزهی موتلفهایها نداشتهای.به موشکافی علت این تصمیم مهم و ریشهیابی این اعدام انقلابی نپرداختهای. تو روایتت را کردهای. روایتی از زندگی یک نخستوزیر اشرافزادهی اعیانی که نامش در تاریخ، همواره در کنار نام یک جوان مذهبی ِ انقلابی، یعنی محمد بخارایی عجین خواهد بود. تو به این پیوندهای ناگسستنی تاریحی اشاره کردهای و همین، دستمایه فصل آخر کتاب شده که جذاب از کار درآمده. تو در 325 هم جزئینگر بودهای. ریز و جزءِ مکالمات و مذاکرات مجلسیها بر سر کابینه حسنعلی منصور و یا مجادلات ایجاد شده بر سر لایحه کاپیتولاسیون را هم در کتاب آوردهای. تو تحلیل نکردهای، شرح دادهای. قصه گفتهای. قصهای پر جنب و جوش، پر تلاطم، پر آهنگ، پر طنین....طنین...طنین....
یک قلم اعتیادآور
تو حمیدرضا صدر هستی. نویسنده متهور و کنجکاوی که این روزها رمان مینویسد، پس از دورهای که ورزشی مینوشت. ورزشیهایت البته هنوز هم ادامه دارند، مگر میشود حمیدرضا صدر باشی،عاشق فوتبال باشی و فوتبالی ننویسی؟ میگویی کتاب بعدیات هم فوتبالی خواهد بود. انتظار کتابی شبیه نیمکت داغ را داریم. مژده میدهی که احتمالا کتاب بهتری خواهد بود.
حمیدرضا صدر، روح جستجوگر و پراحساسی است که قلمش اعتیادآور است، خواننده را گیرِ خودش میکند، پای کتاب نگه میدارد. تو حمیدرضا صدر هستی، نویسنده جذابی که قلمش را نمیشود دوست نداشت. نویسندهای که از نوشتن لذت میبرد و لذت کلمات را به مخاطبش منتقل میکند. مردی که صبورانه، در میانه جامعهای که انگار رقاقتش با کتاب را به هم زده، همچنان مینویسد. مینویسد تا قایق آنهایی که خواندن را دوست دارند و به آگاهی عشق میورزند، همچنان حرکت کند. به پیش. به جلو. به آینده.
حمیدرضا صدر هم که سلطانه!یه مرد درجه یک