به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، کتاب «خورشید که غرق نمیشود» اثر فائزه غفار حدادی در انتشارات شهید کاظمی منتشر شد. این اثر داستان یکی از آدمهای عجیب است که میخواهد قاعده معمول زمان را بر هم بریزد و در هجده سالگی بیشتر از عارفان بزرگ خانواده و مجتهدان کهنسال حوزههای علمیه درک و شهودی از زندگی داشته باشد. شخصیت داستان تا جایی پیش میرود که وصیت نامه و یادداشتهای روزانه اش هرمدعی فهم، کمالات و ایمان را به تفکر وادار میکند.
خیلی ساده است. ظاهر ماجرا را میگویم. ظاهرش این است که کتابی دست گرفته اید از زندگی یک جوان هجده ساله. هر جای دنیا بگویید که من کتابی خوانده ام از زندگی یک پسر هجده ساله معاصر، تعجب میکنند. هجده سال مگر چقدر است که شخصی در آن چه بکند که ارزش کتاب نوشتن و ماندگار شدن داشته باشد؟ هجده سالههای دنیا همیشه چه کرده اند؟ هجده سالههای این روزهای اطراف خودمان چه؟ خیلی هنر کنند چهارتا کتاب درسی و داستان خوانده باشند و به فکر کنکور و انتخاب رشته و دیدن فلان فیلم و رفتن به فلان پارک و باشگاه و فروشگاه. شاید برای جوانهای امروز این چیزها افسانه باشد. این که در روزگاری نزدیک، مام زمین در تکهای از خاورمیانه حاصل خیزتر شده و مردمی به وجود آمده بودند که گاوآهن ظلمِ سالیان دراز، خاکِ سختِ دلهایشان را شخم زده بود. امید به رهایی و آزادگی، بذر شده و در وجودشان فرو رفته بود. دم مسیحایی پیر فرزانهای بر جان هایشان حلول کرده و خون مظلومانی، دشت فهم و شعورشان را آبیاری کرده بود. محصول چنین فرایندی آدمهایی بودند که میتوانستند قاعده معمول زمان را به بازی بگیرند. بلد بودند به تلافی همه غفلتهای انسان در تاریخ، قدر ثانیههای عمرشان را بدانند. میتوانستند در عرض یکی دو سال فهم و بصیرت و تجربه سالیان را به دست بیاورند. بعد هم ره صد ساله را یک شبه بروند.
این کتاب داستان زندگی یکی از همین آدمهای عجیب است. کسی که بلد بوده قاعده معمول زمان را به هم بریزد و در هجده سالگی بیشتر از عرفای بزرگ خانقاهها و مجتهدان کهنسال حوزههای علمیه از زندگی درک و شهود داشته باشد. آن قدر که وصیت نامه و یادداشتهای روزانه اش هر مدعی فهم و کمالات و ایمانی را به فکر بیندازد که مگر این آدم چند سالش بوده؟
بدون تامل روی رفتارها و نوشتههای آقا محمد شمس، آن پایان باشکوه زندگی اش که اگر در غرب اتفاق افتاده بود تا حالا برایش فیلمها ساخته و رمانها نوشته بودند، جلوه واقعی اش را نشان نخواهد داد. خواندن و مزمزه کردن طعم ناب زندگی اش را به همه توصیه میکنم.»
در بخشی از اثر آمده است:
«یک نفر شناکنان به طرفشان میآمد.
باورش نمیشد؛ ولی خودِ صمد بود. صمد با دیدن شرایط محمد به سرعت جلو آمد و جای یونس را گرفت.
- صمد تو رو خدا سرمو بکن زیر آب. این صدای لعنتی رو قطع کن.
صدای محمد آرام و بریدهبریده بود.
- لوس نکن خودتو! الان با یه چیزی گلوتو میبندم.
اما خودش هم میدانست که کاری از دستش برنمیآید. اشکهایش به پهنای صورتش آمد. یکی از عراقیها بیرون آمد و گلولۀ منوری شلیک کرد. تا چند ثانیه دیگر سطح آب مثل روز روشن میشد. دستش را به لبۀ خورشیدی تکیه داد و با دست دیگرش محمد را در آغوش گرفت. کتفش را گذاشت روی حنجره. صبر کرد منور نزدیک و نزدیکتر شود. دهان محمد درست کنار گوشش بود.»