گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری دانشجو؛ مثل یک چشم بر هم زدن، نه روز گذشت. شبِ علیاکبر را تمام کردیم، روضهی شش ماهه را شنیدیم و حالا منتظرِ سقاییم که به علقمه برود، دلمان شور برگشتنش را میزند؛ که مثل بچهها و زنهای توی خیمه، منتظر آمدنش هستیم، آمدنش طول کشیده و دلمان بیشتر به شور افتاده و برای هزار و چهارصدمین بار خودمان را زدهایم به آن راه و باورمان نمیشود سقای حسین، سید و سالار، نیامده که ناگهان امام، تک و تنها برمیگردد؛ با رنگی پریده و قدی خمیده. بعد انگار خجالت بکشد یا طاقت نیاوَرَد به بچهها نگاه نمیکرد و فقط عمودِ اولین خیمه را خم میکرد و آبِ پاکی را میریخت روی دستمان. همان وقت قلبمان گُر میگیرد و میخواهیم با چادرمان، اشکهایمان را پاک کنیم که یکهو مردها شور میگیرند و میگویند: عَطَش، عَطَش، عَطَش.
زنها ریز ریز اشک میریزند و مردها بلند بلند گریه میکنند...
آری امروز روز این روضهها و این کلمه هاست:
وعدهای دادهای و راهی دریا شدهای
خوش به حال لب اصغر که تو سقا شدهای
آب از هیبت عباسی تو میلرزد
بی عصا آمدهای حضرت موسی شدهای
به سجود آمدهای یا که عمودت زدهاند
یا خجالت زدهای وه که چه زیبا شدهای
یا اخا گفتی و نا گه کمرم درد گرفت
کمر خم شده را غرق تماشا شدهای
منم و داغ تو و این کمر بشکسته
تویی و ضربهای و فرق ز هم وا شدهای
سعی بسیار مکن تا که ز جا برخیزی
کمی هم فکر خودت باش ببین تا شدهای
ماندهام با تن پاشیدهات آخر چه کنم؟
ای علمدار حرم مثل معما شدهای
مادرت آمده یا مادر من آمده است
با چنین حال به پای چه کسی پا شدهای
تو و آن قد رشیدی که پر از طوبی بود
در شگفتم که در این قبر چرا جا شدهای
(علیاکبر لطیفیان)
******
جز تو به فکر خیمه گاهم هیچ کس نیست
بعد از تو آب آور بخواهم هیچ کس نیست
پای شریعه لشکرم را دادم از دست
جز یک حرم زن، در سپاهم هیچ کس نیست
غربت سراغم آمد عباسم که میرفت
غیر از علی اصغر، گواهم هیچ کس نیست
زیر بغلهای مـرا باید بگیری
من داغ دیدم عذرخواهم هیچ کس نیست
تنها شدم اطرافم، اما ازدحام است
هم هست یعنی آشنا هم هیچ کس نیست
بی دست میشد کــــاش دسـتم را بگیری
حالا که بی تو تکــیه گاهم هیچ کس نیست
فرقت شکسته با علی فرقی نداری
پاشیدهتر از جسم ماهم هیچ کس نیست
(صابر خراسانی)
******
مشک برداشت که سیراب کند دریا را
رفت تا تشنگیاش آب کـند دریا را
آب روشن شد و عکـس قمر افتاد در آب
ماه میخواست که مهتاب کند دریا را
تشنه میخواست ببیند لـب او را دریا
پس ننوشید که سیراب کند دریا را
کوفه شد علقمه، شقّ القمری دیگر دید
ماه افتاد که محراب کند دریا را
تـا خجالت بکشد، سرخ شود چهره آب
زخم میخورد که خوناب کند دریا را
ناگهان موج برآمد که رسید اقیانوس
تا در آغوش خودش خواب کند دریا را
آب مهریّه گل بود والّا خـورشید
در توان داشت که مرداب کند دریا را
روی دست تو ندیده است کسی دریا را.
چون خدا خواست که نایاب کند دریا را
(سید حمیدرضا برقعی)
*********
رفتی و این ماجرا را تا فصل آخر ندیدی
عبّاس من! دیدی، امّا مانند خواهر ندیدی
آن صورت مهربان را، محبوب هر دو جهان را
وقتی غریبانه میرفت بییار و یاور ندیدی
آری در آوردن تیر بیدست از دیده سخت است.
امّا در آوردن تیر از نای اصغر ندیدی
حیرانی یک پدر را با نعش نوزاد بر دست
آن بُهت و ناباوری را در چشم مادر ندیدی
شد پیش تو ناامیدی تیر نشسته به مشکت
مثل من اطراف عشقت انبوه لشکر ندیدی
بر گودی گرم گودال خوب است چشمت نیفتاد.
چون چشم ناباور من دستی به خنجر ندیدی
دلخونی، اما برادر، دلخونتر از من کسی نیست
آخر تو بر خاک صحرا، مولای بیسر ندیدی
قلبت نشد پاره پاره، آنشب میان خرابه
آنجا سر یک پدر را در دست دختر ندیدی...
(قاسم صرافان)
*******
در بین این شبها شب تو فرق دارد.
چون بین ما اصلا تب تو فرق دارد
از پرچمی که روی دوشت فخر میکرد
معلوم شد که منصب تو فرق دارد
مثل علی مرد خدا مرد دعایی
در سجده یارب یارب تو فرق دارد
عباسیون را به بصیرت میشناسند
آقا اصول مکتب تو فرق دارد
تو پیر عشقی میر عشاق الحسینی
با کل عالم مذهب تو فرق دارد
با دست دادن عشق را اثبات کردی
طرز بیان مطلب تو فرق دارد
وقتی که زانو میزنی در پای محمل
یعنی رکاب زینب تو فرق دارد
در دست هایت آب بود، اما نخوردی
از تشنگی زخم لب تو فرق دارد
وقتی به تو آقا به نفسی انت را گفت
در آسمان جبرئیل فورا مرحبا گفت
(سید پوریا هاشمی)