به گزارش گروه سیاسی خبرگزاری دانشجو، همزمان با ایام سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی، متن یک گفتگو با مرحوم حیدر رحیم پور ازغدی بازنشر میشود.
زندهیاد رحیم پور ازغدی از مبارزان دوران ستمشاهی و از همسنگران رهبر معظم انقلاب در مشهد مقدس بود که حضرت آیت الله خامنهای در پیام تسلیت درگذشت آن مرحوم نوشتند: «سالهای متمادی تلاش صادقانهی برخاسته از غیرت دینی و انگیزهی تحقق احکام و معارف اسلامی، نمایشگر بخش مهم زندگی آن مرحوم و موجب رضا و رحمت الهی و علو درجات اخروی ایشان خواهد بود. انشاءالله».
بسم الله الخالق المتعال. بسیار خوب، سنگ مفت و آسمان فراخ. هر چه میخواهد دل تنگت بپرس. فصل آب در شیر ریختن است، چند لیوان هم ما بریزیم.
اما یک کلمه در ابتدا و انتها بگویم که گرچه اشخاص بسیاری برای این نهضت بزرگ، فداکاری کردند، اما این انقلاب، انقلاب اشخاص نبود و بی شک، یک نیروی فراطبیعی و غیر عادی، این انقلاب را علی رغم همه ضعفهای امثال ما پیش آورده است و بنده جهت عبرت تاریخی نسل جوان و آموزش سیاسی به آنان، نکاتی از آنچه دیدم و میدانم عرض میکنم.
موافق نیستم، اما بنده طبق شناسنامه، متولد ۱۳۱۱ مشهد میباشم. مدفن پدر و پدر بزرگم در جوار حضرت رضا (علیهالسلام) و هفت پشت دیگرم در ازغد، کوهپایه اطراف مشهد است.
به روایت عمویم حاج ملامحمد ابراهیم خادم، (پدر و پدربزرگ خادم ها، قهرمانان کشتی) پشت هفتم ما ناگهان سروکلهاش در ازغد پیدا شده و بعدها معلوم گردیده که ایشان تبعیدی از بیهق به گرجستان یا بعکس بوده که از تبعیدگاه خودگریخته و در کوهپایه، مخفی شده و سالها بعد، فرزند او حاج محمدبزرگ با بنای مسجد و تکیه و حمام و غسالخانه برای مردم ازغد و کلی موقوفات، شخصیت پنهان وی را بروز داده است.
در خانواده پدری ما قرآن و دعا و حافظ و سعدی خواندن، سنت بود. خانواده مادری ما هم عطارباشیهای مشهد بودند که غالبا خواندن و نوشتن میدانستند، اما هیچ ملا و روحانی در دو طرف نداشتیم. کسی هم دبیرستان نمیرفت، زیرا هر کس شغل و صنعت پدری داشت، نیازی به مدرک تحصیلی نداشت و مدرک، صرفاً مجوز ورود به ادارات دولتی برای تامین معاش بود!
پدرم کتابخوان حرفهای بود و ما از همان ابتداء، جذب کتابخوانی میشدیم. میتوانم بگویم در هفده سالگی، داستان ایرانی یا کتاب رمان ترجمه شدهای نبود که کتابفروشیهای مشهد، کرایه دهند یا در کتابخانه آستان قدس باشد و من نخوانده باشم.
یک نکته مهم در اینجا یادآوری فقر شدید آثاردینی به زبان فارسی روان در آن دوران است. خود من در نوجوانی ابتدا به وسیله کتب ترجمه شده غربی یا عربی و بویژه مصری، از قبیل کتب جرجی زیدان، الکسیس کارل، شیخ محمد عبده و... با مفاهیم دینی و اسلامی، آشنا شدم و میتوانم بگویم که حداقل، من با کتب دینی چندانی که برای یک نوجوان «عربی ندان»، قابل مطالعه باشد، آشنایی نداشتم و اصولا تألیفات فارسی روان که معرف اسلام باشد، در کار نبود.
اینجاست که ارزش معدود متفکران مسلمان ظرف نیم قرن پیش از انقلاب روشن میشود که چه خدماتی کردند تا مردم ایران بیدار شدند و کمونیسم را از کشور بیرون رانده و نهضت نفت را آفریدند و سپس تکامل و شعور دینی و سیاسی جامعه به جایی رسید که امام حاضر خود را شناختند و چنین انقلاب بی نظیری آفریدند.
بلوک غرب، تبلیغ کرد که مارکسیسم را او از پا درآورده، در این صورت باید پاسخ دهد که پس چه کسی غرب را با آن ریشههای تناور از ایران بیرون راند؟ در هر صورت باید سپاسگذار نیم قرن تلاش فرهنگی صاحب نظران جعفری مذهب بود که توانست ریشههای فرهنگ شرق و غرب را در افکار عمومی آنچنان سست کند. بنده نیز چه در شبنامه نویسیهای پیش از انقلاب و چه در روزنامه نویسیهای پس از انقلاب (البته آنها که جرات درج نوشتههای مرا داشتهاند)، پیرو آن بزرگان بودهام و از بیست سالگی در هر فرصتی که پیش آمده و وظیفهام اقتضاء کرده، نوشته ام و تا زنده ام خواهم نوشت. مذهب من، مرکب و قلم را گرانمایهتر از خون شهید، بلکه شهیدپرور میداند. برای هرگونه تحولی، مثبت یا منفی در اجتماع بشری، ابتدا باید از فرهنگ آن جامعه آغاز کرد. دشمن هم همین کار را میکند.
خیر، ملبس نشدم و با مقدمهای که عرض کردم باید گفت ورود من به حوزه، از الطاف خفیه رب العالمین در حق بنده بود. زیرا علاوه بر آنکه در محیط من، مدرسه رفتهای نبود، نمیتوانید تصور کنید که جنگ روانی بسیار سنگین غرب و دربار، اساسا طلبگی را چنان منفی و پر از دافعه نمایانده بود که ورود به حوزه در آن شرائط آخوندستیزی حکومت و دین گریزی در بخشی از جامعه، چقدر از موقعیت سیاسی اجتماعی کسی، چون من میکاست. اما استدلال من برای چنان انتخابی چه بود؟
اهل مطالعه بودم و هرچه بیشتر میخواندم بیشتر مطمئن میشدم که هر کس، تحصیلات حوزوی نداشته باشد مطالعاتش در سایر حوزههای فرهنگی، ناقص بلکه عوامانه خواهد ماند. عوامانه و ناقص از این جهت که فرهنگ ملی و زبان علمی ما ایرانیان تا همین اواخر، کلا به عربی بوده و حتی در کتب فارسی هم هر جا نویسنده نمیتوانست جان مطلب را به زبان مادری تفهیم کند، از لغت عرب استفاده میکرد؛ لذا نصیحتی به نویسندگان و گویندگان حوزه ندیده که با ادب عرب و دروس حوزوی، آشنایی ندارند، اما به اظهارنظر و اشکالات و بگوومگو میپردازند، عرض میکنم که در مناقشاتی که میکنند عرض خود برده و بر زحمت جامعه علمی میافزایند، مانند آخوندی که بخواهد مهندسی ساختمان کند!
بله، عرض میکردم تا آنجا که به موقعیت من مربوط میشد، هیچ زمینه مساعدى وجود نداشت که بنده به حوزه بروم یعنی قطعاً شناگری برخلاف جریان زندگی شخصی من و فرهنگ اجتماعی آن روز بود.
اما اتفاق جالبی که شاید خیلی هم اتفاقی نبود در هفده سالگی جهت زندگی مرا تغییر داد، از این قرار که من درگیر کارو بازار و همزمان، ورزش بودم و به عنوان نماینده کشتی خراسان در رده خروسوزن مسابقات کشوری، به تهران رفته بودم تا برای انتخاب تیم ملی در المپیک، رقابت کنیم. ابتدا قهرمانان باستانی کشور، کشتی میگرفتند. ما در سالن غذاخوری بودیم که خبر آوردند مرحوم حاجی گلکار، پهلوانی که سه دوره بازوبند قهرمانی کشتی کشور را به بازو داشت، به قول آنها روزها لنگ و پاچه شد و ساعتی بعد، آن دلاور با جسمی بیروح و تحقیر شده، وارد سالن گردید و ناباورانه دیدم با یک شکست، پهلوان اول کشور چگونه تمام شد. از طرفی همان روز، خبر ترور و مرگ گاندی، جهان را به لرزه درآورد. تصویر اسکلت مانند گاندی، چونان یک قهرمان معنوی را با پهلوان شکست خورده مان، که ناگهان فرو ریخت، میسنجیدم و از مقایسه این دو فرزند آدم، چنان تکان خوردم که حتا صبر نکردم تا حریفان خود را بشناسم و همان روز بدون هیچ اطلاع به همسفران، ساک خود را برداشته به مشهد برگشتم و پیش از خانه بلافاصله به مهدیه مرحوم حاجی عابدزاده، تنها موسسهای که غیر طلبهها ادبیات عرب و طلبگی میخواندند، رفتم. به ایشان عرض کردم که میخواهم مثل گاندی، یک روحانی سیاسی باشم. چه کنم؟!
مرحوم حاجی، آن استاد فداکار مثل آنکه از قبل، منتظر من بوده باشد فی المجلس مرا نشاند و گفت از گاندی بهتر شو. شخصا جامع المقدماتی آورد و مقداری از صرف آموخت و سپس پرسید آیا اکنون از ساعتی پیش، بیشتر نمیفهمی؟ قرآن را گشود و چند فعل ثلاثی مجرد ماضی را که آموخته بودم، بمن نشان داد تا ثمره آنچه همان ساعت گفته بود، شخصا چشیده باشم. آنگاه که مرا مشتاق یافت فرمود همین امروز یک جامعالمقدمات بخر و فردا چهار عصر اینجا باش.
خود آن مرحوم «صرف میر» را شخصا در مدت کوتاهی به من آموخت و هر روز علاوه بر آموزش عربی، نصیحتی میفرمود که در ذهن من کاملا جذب میشد. آن مرد الهی، در مدت کوتاهی روح مرا تکان داد و برای ادامه درس، به مرحوم شهید آستانه پرست معرفی کرد. نزد آن شهید، که پس از انقلاب توسط منافقین ترور شد، «عوامل» و «هدایه» را و سپس خدمت مرحوم قدسی که در همان جوانی، فاضلترین استاد مهدیه بود، صمدیه خواندم. مرحوم قدسی، ادیب و شاعر مجاهد و زندانکشیده و قصیده گوی برجسته خراسان و بعدها همرزم سیاسی ما بود. چون با الفبای دین یعنی ادبیات عرب، آشنایی یافتم، راهی حوزه ادبیات مشهد شدم.
لطف خداوند ازطریق خدمات دینی مرحوم عابدزاده در شرایطی که طوفان هجوم غرب و شرق، عظیمترین استحکامات معنوی و فرهنگی جامعه را میلرزاند، مرا با دین آشنا کرد. بماند که بعدهاچگونه مقدس نماهای همکار ساواک، با انواع دسیسهها در مهدیه، کودتای فرهنگی کردند و چگونه مردان پارسایی، چون حاجی عابدزاده و شیخ محمود حلبی و مهدیه ها، همه از پویایی افتادند و بویژه پس از کودتا، فرهنگ انجمن حجتیه ای، به تدریج جایگزین فرهنگ انقلابی و دینی گردید که مؤتلفین اسلامی مشهد در اواخر دهه ۲۰ و اوائل دهه۳۰ حاکم کرده بودند. اواخر دهه ۳۰، دیگر نه شیخ محمود حلبی، آن شیخ قبلی بود و نه حاجی و مهدیه، آن حاجی و مهدیه.
تفکر انجمن حجتیه، عصاره ترس و عقب نشینی بخشی از جریان فعال مذهبی در برابر دربار بود. شاید قصد سوء نبود، اما سوء نتیجه حاصل شد.
بسیاری چهرههای تودهای و ملی و حتی مذهبی، وادادند و کنار کشیدند یا تسلیم دستگاه شدند و حتی سیاست را ترک گفتند. گروهی همکار ساواک شدند و گروهی غربزده و وابسته، در قالب جبهه ملی مصنوعی و بدون مصدق پس از کودتا، مهره بی خاصیت بودند. مشکل ریشهداری بود که باعث شد بخشی از متدینین تا سال ۵۷ هم با خمینیون همراهی نکنند و پس از پیروزی انقلاب هم بخشی در جناح راست، متمرکز شوند و با بخشی دیگر که در جهت چپ، صف آرایی کرده و بخش عظیمی از آنها فاقد اصالت انقلابی و دینی بودند، به مقابله برخاستند و این وسط، آنانکه امت وسط بودند، چون طرفین، کوتاهدست بودند، آنچه چپ و راست به طرف یکدیگر پرتاب میکردند بر سر امت وسط یعنی خط اصیل انقلاب و خمینیون واقعی، میخورد و این شیوه هنوز بهترین ابزار کار نفوذیهای دشمن است.
پس ازجامع المقدمات، راهی حوزه رسمی شدم و چهار سال، تمام وقت، خدمت مرحوم ادیب نیشابوری، استاد یگانه ادبیات عرب بودم. همین جا دو نصیحت سرنوشت ساز برای طلاب عزیز:
اول آنکه در ادبیات، سهل انگاری نکنند وگرنه تا آخر سطح، بار کتب فقه و اصول بر دوش میکشند بی آنکه ظرایف آن را بفهمند یا عمری را در درس خارج، حاشیه نشین و صرفا تقریرنویس طوطی وار میشوند بی آنکه قدرت استنباط یابند.
صرفا برای تشویق طلاب جوان میگویم، نه برای اینکه مرا که بیش از چند روز دیگر زنده نیستم، باور کنید. هیچ مسئلهای را مجهول یا مبهم و نیمه تمام نگذارید. من در ادبیات و در «کتاب مطول»، بسیار زحمت کشیده بودم. مثلا در پایان ادبیات، وقتی اصول فقه را آغاز کردم، اولین شبی که شخصا «معالم الاصول» را به عنوان پیش مطالعه برای درس فردا گشودم، بدون آنکه قبلا حتی دانسته باشم که موضوع علم اصول، چیست، حدود ۴۰ صفحه از کتاب را یکجاخواندم و همه را بوضوح فهمیدم. همان شب از خود پرسیدم کجای اینها احتیاج به استاد و تدریس دارد؟ فردا به نخستین جلسه درس حاج آقای صالحی نازنین، فقیه و مدرس پرکار و گمنام و بی توقع حوزه مشهد رفتم که چهل و پنج سال در کمال تواضع از پرکارترین مدرسان حوزه مشهد بود.
وقتی دیدم ظرف یک ساعت، حدود یک صفحه را شرح و بعد به روخوانی پرداختند، آنچنان خسته و فرسوده شدم که نزدیک بود بزرگترین اشتباه زندگی خود را کرده و غوره نشده، خود را مویز پندارم و به غروری کاذب مبتلا گردم. ابتدا باخود گفتم همه کتابهای سطح فقه و اصول را خود بدون استاد میتوانم بخوانم، چون همه را براحتی میخوانم و میفهمم؛ و میدانید که در حوزه، انتخاب درس و استاد با خود طلبه است و طلبه میتواند جدی و دقیق باشد و یا اینکه درسها را جا بزند، اما نهایتا وجدان علمی حوزه، خود قضاوت میکند یعنی گزینش مدرس و مبلغ و مرجع، با طلبه و تعیین صلاحیت علمی با خبرگان متدین است و خوب میفهمند که هرکس چه در چنته دارد. طلاب هم میدانند که کدام مدرس را انتخاب کنند تا عمرشان هدر نرود؛ لذا در محضر یک استاد، جای نشستن پیدا نمیشود و در درس دیگری، فقط چند تن از هم جنسان خود او حاضر میشوند تا شهریه بگیرند، بی آنکه چیزی بیاموزند.
پس از درس، خدمت استاد رسیدم و ماجرا را عرض کردم. ایشان فرمود شما که مطول را تدریس هم میکنید، معلوم است که تحمل نشستن در درسهای معمولی را ندارید و با بزرگواری، برای من یک درس خصوصی، شروع و در مدت کوتاهی، کل معالم را تدریس کردند.
نصیحت دوم را با ذکر داستانی دیگر عرض کنم. مدتی قبلتر در مباحث باب «اِسناد» و بحث تأسیس و تأکید به مشکلی برخورده بودم.
با اشاره یکی از دوستان، «دره التاج» و بعضی حاشیهها را تهیه و شب مشغول مطالعه شدم، اما جان مطلب را درنمییافتم و، چون مطالعه سه درس دیگر مانده بود، مدام به ساعت مچ دست مینگریستم و پریشانتر میشدم که الان صبح میشود و هنوز مشکل باقی است. ناگهان با خود گفتم «نظم امرکم»، که بمعنای نظم «ساعتکم» نیست و ساعت نباید مزاحم کار شود پس خیلی ساده، ساعت را از مچ باز کرده و به حیاط پرت کردم و برای همیشه، خود را از بردگی ساعت، رها ساختم سپس سوگند خوردم تا این درس را نفهمیدم، درس دیگری نروم. تهدید کارساز شد و خداوند باب فهم را گشود و مطلب به گونهای حل شد که به جهل ساعات پیش خود میخندیدم. آری، درس، حالت اسب تندرو و سرکش دارد. اگر از جست و خیزها و بغل خالی کردنش نترسید و دهانه را نکشید و با او بروید، آرام و رام میگردد و، چون باد صرصر، به مقصد میرساند و گرنه چنان بر زمین میکوبد که برای همیشه بگریزید یا بترسید.
لمعه و قوانین را خدمت یگانه استاد این دو کتاب، مرحوم مدرس یزدی بودم و همزمان، درس معارف و کلام استدلالی را محضر مرحوم میرزا جواد آقا تهرانی شرکت میکردم. کتاب «میزان المطالب» ایشان، همان درسهای ما بود که بعد تدوین فرمودند.
سخن از میرزا جواد آقا گفتن آسان نیست. ایشان همزمان در دو جهان میزیست و ما حتی بخشی از جهان مادی خود را هم نمیشناسیم. انواع بیعدالتیها، حقیقت ما را مضمحل میسازد و حتی خود را بدرستی نمیشناسیم.
همچنین نمیتوانم از زهد و تقوای مرحوم مدرس یزدی نگویم که شخصیتی پاک و شیرین داشت. مدرّس در تعطیلات به بیابان میرفت و دیمه میکاشت تا گندم مصرف خانواده خود را تولید کند. از خریدن گندم از غرب، متعجب و متنفر بود وچون پس از تعطیلات تابستانی بر کرسی درس مینشست، صورت آفتابخورده اش را به سیاهی عبایش میدیدیم و اولین سخن حضرتش این بود که: «بحمدالله گندم مصرف سال خود را کاشتیم و جمع کردیم و زکات آن را هم دادیم و به خانه بردیم» و با غروری این سخنان را میگفت که گویی گنج قارون دردخانه دارد.
ممکن است بسیاری ندانند، اما همین تکههای گوهر و ارزشهای پراکنده و فضیلتهای جداجدا بود که بتدریج جمع شد و فرهنگ دینی جامعه را پس از مشروطه و قاجار و پهلوی و پس از اشغال کشور بدست ارتشهای غربی و فروپاشی همه چیز، دوباره بازسازی کرد. انقلاب، در اثر علم و عمل مردان خدا و یک دریا خون شهیدان براه افتاد و به ما فرهنگ ناشناسان رسید، اما نه مفت و مجانی، تا اینک بردگان فرهنگ غرب، از یک سو و سکولاریستهای متدیننما و گندم نمایان جو فروش، آن را به شکلی درآورند که درونم به بیرونم تشر زند بیش از این از تسمیهها دفاع نکنم و بگذارم توصیفها خود تسمیه بیافرینند و بار "مذهب تصویب" را از دوش "مذهب عدل" بردارم که شیعه، " مخطئه" است و قضاوت ما ازنوع "مصوبه" گشته.
توفیق بزرگ دیگر ما، شاگردی شیخنا الاعظم، مرحوم شیخ هاشم قزوینی بود. سه سال تمام خدمت آن مدرس ممتاز «رسائل»، «مکاسب» و «کفایه» بودم و از سال چهارم که آخرین سال تدریس آن مرحوم بود خارج کفایه هم خدمت ایشان بودم. علاوه بر درس خارج حاج شیخ هاشم، درس خارج اصول مرحوم آیت الله آسیدهادی میلانی میرفتم. بنده، شاگرد حوزوی و دوست سیاسی ایشان بودم
اجازه میخواهم که نکته آموزندهای هم از حاج شیخ هاشم عزیز، عرض کنم. در آخرین روز درس خارج کفایه، ایشان بی مقدمه با لبخندی شیرین فرمودند گویا نوبت ما هم به پایان رسیده و باید خداحافظی کنیم. آقایان از فردا اساتید دیگری برای خود انتخاب کنند تا به تحصیلاتشان لطمه نخورد. دیگر درس نداریم، برق همه ما را گرفت. حال خیلی بدی بهمه ما دست داد و از فردا دیگر ایشان نیامدند.
بشدت ضربه خوردم و دو سه روز بعد باچند تن از رفقا به عیادت حضرتش رفتیم. یکی از طلاب گفت آقا ما دعا میکنیم که بهتر شوید. استاد، اما نشست و با لحنی آمرانه و جدی فرمودند آقا دعا نکنید. ممکن است مستجاب شود، چون شماها جوان و پاکید. من زنده هم بمانم دیگر کاری جز مزاحمت برای دیگران و خوردن و خوابیدن از من ساخته نیست.
چیزی هم نگذشت که حضرتش به لقاءا.. شتافت. من همان ایام، زندگینامه ایشان را با امضاء دیگری در روزنامه خراسان نوشتم، اما انکار نمیکنم که با مرگ ایشان، نشاط طلبگی هم در من مرد. پس از ایشان در شبانه روز فقط یک درس (خارج اصول آقای میلانی) میرفتم و اگر تعجب نمیکنید من که طی ده سال، حتی ده ساعت وقت اضافی نداشتم بار دیگر، رمان خوان شدم و رمانهایی را که در ظرف این مدت ترجمه شده بود میخواندم.
دوران سختی بود. در عرصه سیاسی شکست خورده بودیم و کودتاچیان بر همه جا مسلط بودند و فضای یاس، همه جا حاکم بود. اینک تکیه گاه معنوی و استاد خود را نیز از دست داده و به راستی بی پناه و سرگردان شده بودم.
اما دوباره فیض الهی دمید و دستم به دامان مردی بزرگ از اولیائ خدا رسید که شخصیت مرا زیرورو کرد. حاج شیخ مجتبی قزوینی، عالم ربانی و روح بزرگی که نظیر او و بالاتر از او را تنها در امام خمینی یافتم.
بگمانم آقای حکیمی، واسطه ارتباط بود. محمد رضا حکیمی (صاحب الحیات)، از رفقا و همدرسان دوره مرحوم ادیب نیشابوری بلکه دوران مهدیه بود. ایشان از همان نوجوانی، فاضل و یک سروگردن از بسیاری دوستان بالاتر بود. از سالها قبل یکدیگر را میشناختیم و ماجراهای مدرسه نواب و... را بعد خواهم گفت.
به حال بد و افسرده من واقف بود و روزی از من پرسید چرا در درس خارج اصول حاج شیخ مجتبی قزوینی که بطور خصوصی و محدود برگزار میشود، شرکت نمیکنید؟
من ابتدا بدون شوق خاصی خدمت ایشان رسیدم، اما با یکی دوجلسه، فهمیدم این مرد، غیر عادی است و چیزی در من درخشید که مدتی بود گم کرده بودم. اینک یافتم آنچه را میخواستم و زمزمه مرغ سحر، مرا که گریز پا شده بودم جُمعه به مکتب کشاند و تا آخر عمرشریف حاج شیخ از اوجدا نشدم.
او مرا به سرچشمه معارف دین برد، منطق دین را از او آموختم و او بود که دست مرا در دست امام خمینی گذارد و تا آخر عمر شریف امام نیز در رکاب امام ماندم.
در جغرافیای سیاسی استان، همه فعالان اصلی سیاسی به چند صدنفر هم نمیرسیدند، طبیعی بود که سرشناسان گروهها یکدیگر را میشناختند. مرحوم محمدتقی شریعتی، یک دوره جلوتر از نسل ما درحوزه بودند. ایشان از شاگردان میرزای اصفهانی و مورد احترام حاج شیخ مجتبی و حاج شیخ هاشم و آیت الله میلانی بود و از نخستین شخصیتها در ایران پس از رضاخان بود که تفسیر قرآن و نهج البلاغه آغاز کرد و یک تنه در برابر کمونیستها و بهاییها و باند کسروی در میان جوانان تحصیل کرده و دانش آموزان و معلمان قد علم کرد.
سال ۱۳۲۷ و آغاز نهضت ملی نفت، من هنوز محصل مهدیه و از شاگردان انجمن پیروان قرآن مرحوم عابدزاده بودم. دوران جنبش و شکوفایی و امید بود و مصدق و آیت الله کاشانی و نواب، متحد پیش میرفتند و بر دربار و شاه و انگلیس فشار میاوردند. شیخ محمود حلبی از طرف حوزه، و حاجی عابدزاده مؤسس انجمن پیروان قرآن و آقای شریعتی با نفوذترین چهرههای خراسان بودند، و همه برای تاسیس مؤتلفین اسلامی خراسان به کانون نشر حقایق اسلامی استاد شریعتی آمدند. (توجه شود که این موتلفین اسلامی مربوط به اواخر دهه ۲۰ و در مشهد بود و غیر از هیئتهای موتلفه اسلامی بازار تهران ۱۵ سال بعد در دهه ۴۰ است).
مرحوم عابدزاده، سید ابوالحسن سررشته دار و بنده را که مورد اعتماد او و در عین حال، سیاسیترین اعضای انجمن پیروان قرآن بودیم و از دوستی و ارتباط ما با استاد شریعتی هم آگاه بود با خود به کانون برد و ما در همان اولین جلسه به عضویت هیئت مؤسس مؤتلفین اسلامی درآمدیم و درواقع، پایه گذاران جبهه ملى اول در خراسان (جبهه ملی حقیقی) بودیم. افراد دیگری را که اکنون به خاطر میآورم حاجی قاضی و عاملزاده از طرف کشاورزان، امیرپور مستقل، طاهر احمدزاده و آقای شریعتی از طرف کانون و شیخ محمود حلبی از طرف حوزه، عضو هیئت مؤسس شدند، اما عملا رهبری با سه تن یعنی شیخ محمود و آقای شریعتی و حاجی عابدزاده بود.
پیرامون جبهه ملی و انحطاطش پس از کودتا گفتنی زیاد دارم. اما این نامها را بردم تا بدانید ملیون واقعی و اولیه چه تیپهایی بودند و جبهه ملی اول و آنانکه تابلو نفت ملی را بالا بردند چه کسانی بودند و چه کسانی نبودند. تابلوی نفت ایران و انگلیس را بنده و چند تن از فداییان اسلام خراسان پایین کشیدیم و تابلوی نفت ملی ایران را به جای آن نصب کردیم. انگیزهها دینی و براستی ملی بود، نه ملی نما.
علی دانش آموز دبیرستان بود و با کاظم سامی و چند محصل دیگر در کنار برخی فرهنگیهای متدین، هوشمندانه بتدریج جای توده ایها را که موقعیت خود را کم کم از دست میدادند در دبیرستانها پر میکردند. من و علی و سامی در کانون یکدیگر را میدیدیم و دورادور میشناختیم، اما سر انتخابات بین من و علی شریعتی، اصطکاک و ناراحتی پیش آمد که بعد البته به رفاقت مادام العمر انجامید. آخرین جلسه مخفی علی با دوستان کانون در بهار ۵۶ قبل از سفر بی بازگشتش به اروپا در منزل ما صورت گرفت. البته به دوستان نگفت که در حال خروج از کشور است.
دولت مصدق، انتخابات مجلس را برگزار میکرد و ما عملا میداندار و مدعی بودیم. دشمنان نفوذی پارهای از مدیریتهای مؤتلفین را راضی کرده بودند که بهتر است برای مقابله با جریان احمد کفایی و دربار، و برای کسب آراء بیشتر با یکی از ملّاکان خوشنامتر شهر ائتلاف کنیم، متقابلاً جوانان مذهبی ضد فئودال را هم قانع کرده بودند که با مهندس صدیق، رییس کارخانه قند ائتلاف کنند. از طرفی مرحوم عابدزاده هم که سنگینترین وزنه ما در شهر بود، خود را نامزد انتخابات نکرد لذا مؤتلفین هم مصلحت دانستند که تنها شیخ محمود و شریعتی را نامزد معرفی کنند و کس دیگر را هم نداشتیم، زیرا آن روزها کسانی شایستگی وکالت را داشتند که بتوانند در مجلس با امثال تقیزاده و شوشتری و آزاد درگیر شده و برای جبهه ملی، مایه افتخار باشند، کسانی که بتوان نامشان را کنار کاشانی و مصدق برد و مثل بعضیها با شیر یا خط، کسانی را به وکالت نمیپذیرفتند تا اینک نان و گوشت و حبوبات آبگوشت مناسب ذائقه ایرانی را از خارج تهیه کنند و به جای دوغ، قطار قطار شیشه کولای خارجی مناسب ذائقه ایرانی؟! بنوشیم!
بله، در این گیرودار جوانترها فرصت را غنیمت دانسته و خودسرانه بدون هماهنگی با مرکزیت ائتلاف اسلامی، مهندس صدیق را هم بعنوان نفر سوم معرفی میکردند. من یکی از چند بازرس صندوقها بودم و سر صندوقی دیدم علی شریعتی با چند نفر دیگر به مردم میگویند به مهندس صدیق هم رأی بدهید. نمیگویم مهندس صدیق ناشایست بود لیکن کاندیدای ما نبود. به او اعتراض و ماجرا را به استاد شریعتی گزارش کردم و ایشان خودم را مامور ساختند که به علی بگویم پدرت گفته یا تو برو به خانه و تا پایان انتخابات از خانه خارج نشو یا من میروم.
من ماموریت را انجام دادم و ازهمانجا هم یکی دوتن روشنفکر فسیل شده پنج دهه پیش، همچنان از من بیزارند. اولین برخورد نزدیک من با علی، خاطره خوبی برای او نشد، چون او را خانه نشین کردم. من سربازرس بودم و آن روز به صندوقهای متعددی سر زدم، دیدم ملّاکین و ادارات، ماشین ماشین دهاتی با رأی در دست، اطراف صندوقها قطار کردهاند و برای جا انداختن وکلای درباری نام شیخ محمود را هم صدر کاندیداهای خود نوشته اند. حالا باید جلوی جریان راست و دربار میایستادیم. خیلی سریع و چریکوار خود را به چاپخانهای رسانده و متقابلا در برابر توطئه ملاکها و دربار، بدون هماهنگی با مرکزیت ائتلاف، خودم اعلامیهای چاپ کرده و اطراف صندوقها فرستادم که (ما تنها به دو شاگرد مکتب قرآن، شیخ محمود حلبی و استاد محمد تقی شریعتی رأی میدهیم. امضاء، مؤتلفین اسلامی). این لیست ائتلاف اسلامی یعنی ملیون مذهبی مشهد بود. سپس به مرکز مؤتلفین که دفتر انجمن پیروان قرآن بود رفته و ماجرا را گفتم. هیئت مدیره پس از یک ساعت کاوش و تحقیق به اینجا رسید که سریع به مصدق اطلاع دهیم. اوهم به وزیر کشور دستور داد انتخابات مشهد ابطال شود و لذا خراسان در آن مجلس، نماینده نداشت و بعد هم که کودتا شد و دولت سقوط کرد.