گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ میگوییم: 16 ساله بوده. میگوید 16 سال هم نداشت، شناسنامهاش را دستکاری کرد و رفت.
خانم یزدی با همسرش به میهمانی پسر آمده. همسرش همان پیرمرد باصفایی است که جارو دست گرفته بود و مزارهای دور و بر را هم آب و جارو میکرد. ما را که می بیند سلاممان را علیک می گوید و میرود. میگوییم: اگر مزاحم هستیم، برویم. خانم می گوید: نه، همیشه کارش همین است. سلام و علیکی با پسرش میکند و میرود در قطعههای شهدا دور می زند و فاتحه میخواند.
مادر سر صحبت را باز میکند؛ سه تا پسر داشتم. پسر بزرگترم را موج گرفت و آن یکی هم که اینجاست.
* سخت بود؟ سخت است؟
نه زیاد. چون من آمادگیاش را داشتم. قبل از اینکه پسرم شهید شود، همه چیز را آماده کرده بودم. به همسایهها هم سپرده بودم. خبر که دادند، اصلاً جا نخوردم.
* چه چیز را آماده کرده بودید؟ برای چه کاری؟
برای مراسم. قند شکسته بودم، سبزی پاک کرده بودم، به همسایهها هم سپردم اگر اتفاقی افتاد، گلدانهایتان را بیاورید.
* واقعا؟ چطور دلتان میآمد؟
خواب دیده بودم، خودش هم با من شرط کرده بود. پسر بزرگم خط شکن بود، همه میگفتند اگر قرار باشد کسی شهید شود، او شهید میشود. هادی هم میگفت من که آنجا کارهای نیستم. من شهید نمیشوم. بعدها فهمیدیم که جزو گروه شناسایی بوده که وارد خاک عراق میشدند. یک بار در محاصره گرفتار و همان جا شهید میشوند. سه روز در آتش سوخته بود.
به کیف دستیاش اشاره میکند و میگوید: «جنازه بچهام اندازه این کیف بود وقتی او را آوردند. سه روز در آتش سوخته بود و یک بدن سوخته و جزغاله از او مانده بود. شش ماه جبهه بود، یک بار به مرخصی آمد، آن هم گفت دوستانم بچه ننه بودند و دلشان تنگ شده بود، وگرنه آنجا را رها نمیکردم. قصد 10 روز کرده بود، اما همان شب اول خوابی میبیند و به پیشنماز محل میگوید. او هم میگوید اگر بروی، شهید میشوی. صبح راه افتاده بود سمت جبهه. همان روز زنگ زده بود به یکی از همسایهها که خانهشان سه کوچه از ما پایینتر بود، گفته بود مادرم را خبر کنید، من دوباره زنگ میزنم. من خانه نبودم، پدرش رفته بود و با او صحبت کرده بود. تلفن را که قطع کرده بود به دوستانش گفته بود حالم گرفته شد. دلم میخواست صدای مادرم را بشنوم، اما نشد. دیگر نمیتوانم با او صحبت کنم.»
تند تند تسبیح میچرخاند و تند تند ذکر پسرش را برای ما میگوید، با اشتیاق. انگار که با گفتن خوبیهای او دل خودش هم آرام و قرار میگیرد. میگوید: «شبها به مسجد میرفت برای آموزش اما به من نمیگفت کجا میرود و چه میکند. وقتی دعوایش میکردم که تا این موقع شب کجا بودی، میگفت جای بدی که نرفتم. خانه خدا بودم، اگر باورت نمیشود، بیا با هم برویم و خودت ببین چه کسانی آنجا هستند. میدانستم راست میگوید. اهل دروغ و کلک نبود. اصلاً سن و سالش به آنجاها نرسید. سوم راهنمایی بود که کارت مدرسهاش را دستکاری کرد و رفت. آهی میکشد و میگوید: «خدا را شکر. خدا خواست که بروند، ما هم راضی هستیم به رضای خدا.»
* چطور دلتان راضی میشد؟
خب برای خدا و اسلام میرفتند.
* واقعاً با این حرفها دل مادر به مرگ بچهاش راضی میشود؟
یک بار مریض شد، بردمش درمانگاه محل، دکتر یک سِرُم برایش وصل کرد، اما سوزن رفت زیر پوستش و دستش ورم کرد. حالم بد شد و افتادم. خودم هم رفتم زیر سِرُم. دکتر گفت خانم یزدی بچهات مریض است یا خودت؟ گفتم آخر دست بچهام را ببین! دست روی سنگ مزار میگذارد و میگوید: اما به خاکش قسم، وقتی شهید شد، نه مشکی پوشیدم، نه گریه کردم. به من نگفتند چطور سوخته، فقط گفتند سوخته، نمیگذاشتند جنازهاش را ببینم، اما اصرار کردم. میخواستم دستی سرش بکشم و بوسش کنم. توی آمبولانس که در جعبه را باز کردند، گفتم «مادرت بمیرد». هیچ چیز از او نمانده بود. یک تکه بدن سوخته و جزغاله شده، با این حال هیچ چیزی نگفتم. عمهاش خواست داد و بیدا کند، گفتم شلوغ نکن، هادی تازه داماد شده.
خیلی بامحبت بود. سال سوم که رفتم مدرسهاش برای ثبت نام، مدام حرص میخورد، میگفت مامان توی آفتاب نمان. بیرون که میرفتیم خودش کنار پنجره مینشست که آفتاب به خودش بخورد. من کنارش مینشستم. مدرسه مجبورش کرده بود موهایش را بزند. رفت چند گلدان خرید و آورد خانه، هی کنار این گلدانها میایستاد و میگفت مادر اینجا بایستم بهتر است یا آنجا؟ برای حجله میخواهم، باید عکسم قشنگ باشد. میگفتم این حرفها را نزن. آخر هم همان عکس و همان گلدانها را در حجلهاش گذاشتم.