گروه اجتماعی «خبرگزاری دانشجو»- زهرا مهاجری؛ پسرک، پنج شش سال بیشتر نداشت. از همان اول که با دو تا زن جوان وارد شد، سر و صدای زیادش توجه همه را جلب کرده بود. توی صف ایستاده بودند و منتظر بودند تا نوبتشان بشود. از همان اول هر چند ثانیه یک بار چادر مادر را می کشید و پشت هم تکرار می کرد: «من میندازما! من میندازما!»
و مادر هر بار با «باشه» و «چشم» تایید می کرد و پسرک آرام می شد و می رفت چرخی می زد و دوباره برمی گشت و چادر را می کشید و ...
مقدمات که انجام شد، مادر رای ها را نوشت و زن جوان همراهش هم همینطور. برگه هایشان را دادند دست پسر بچه و مادر جوان، پسرش را بلند کرد تا پسرک رای را بیندازد. تا کاغذها را انداخت گفت: «بازم می خوام؛ بازم می خوام!»
مادر و زن جوان همراه دو برگه ی شورای شهر را هم دادند دستش. آنها را هم انداخت اما عطش رای انداختنش رفع نشد.
«بازم می خوام، بازم می خوام» هایش از نق زدن عادی تبدیل به فریاد شد. پا می کوبید و جیغ می زد و باز هم می خواست رای بیندازد! مادر مستاصل هر چه تشر می زد و تلاش می کرد، حریفش نمی شد که نمی شد.
بالاخره به پیشنهاد یکی از رای دهنده ها، پسرک نشست کنار صندوق و هر که می خواست رای بدهد، کاغذش را می داد دست او تا بیندازد. هفت – هشت- ده تایی که انداخت، حوصله اش سر رفت و خسته شد و پیش از این که مسئول پایگاه بیاید و تذکر بدهد، با مادرش از پایگاه رفتند بیرون.