گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ کتاب «نفر پانزدهم» نوشته جهانگیر خسروشاهی مجموعهای از 3 داستان «رویای داغ»، «صخرهها و پروانهها» و «نفر پانزدهم» است که در سال 1367 از سوی انتشارات معاونت فرهنگی نیروی هوایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به چاپ رسیده و در سال 1369 هم تجدید چاپ شده است. این کتاب در سال 92 توسط عصر داستان ویراستاری و منتشر شده است.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
برای رفتن به کرمانشاه، مشکلی نبود. در آنجا پس از هماهنگی مسئولان، قرار شد که مهمات از پادگان ارتش به سپاه تحویل شود و از آنجا به یکی از مقرهای فرعی سپاه انتقال بیابد. همه این کارها، شبانه و با سرعت انجام شد.
تلاش برای رساندن مهمات، با شنوک و هواپیما، به دلیل عدم امنیت پرواز بدن نتیجه ماند. تنها، راه زمینی قابل بررسی بود. ناگهان روزنه امیدی در ذهن حسام درخشید. توجه او به ماشین اهالی بومی، برای رساندن مهمات، جلب شده بود و این، البته کاری سهل و ممتنع بود. حسام به راننده ای پیشنهاد کرد که بار هندوانه ای را با کرایه دو برابر به سنندج برساند. این اضافه کرایه، به دلیل درگیری های موجود قابل توجیه بود.
فاصله بار زدن یک ماشین هندوانه، بهترین فرصت بود که راننده برای خوردن نهار به یک چلوکبابی دعوت شود و این ماموریت به عهده یکی از بچه ها گذاشته شود. با همت همه نیروها، حدود سی جعبه تیربار و انواع دیگر سلاح، همراه با ده هزار فشنگ، در وسط ماشین جاسازی شد و اطراف آن را هندوانه پر کردند. راننده بعد از صرف غذایی لذیذ، ماشین را مهیای حرکت دید. حسام که لباس کردی پوشیده بود، در بین راه، از طرف راننده، شاگرد شوفر معرفی شد. راننده از اینکه حسام را تا این حد بامحبت و صمیمی می دید احساس دلگرمی می کرد. لهجه کردی راننده و پیش زمینه محلی او و سردرگمی عوامل تازه کار دشمن، همه اسباب تجلی امداد خدا را فراهم کرده بود. توصیه برخی از کسانی که برای بازرسی، ماشین را نگه می داشتند، این بود «به شاگردت بگو ریشش رو بزنه!».
ته ریش حسام، اندکی دلشوره را چاشنی سفر می کرد، اما آنقدر نبود که پای راننده و حسام را برای رفتن سست کند. ماشین، با ناله خود را از شیب تند گدار بالا کشید و از آن سوی گردنه سرازیر شد. از بالای ارتفاع، شهر سنندج نمایان بود، زیر پا و در مقابل دیدگان آنان. اکنون دیگر خطر جدی رفع شده بود و با کمتر شدن فاصله بین حسام و شهر، تلاش او می رفت که به ثمر بنشیند. حسام نگران از گفتن این راز بود، اما برای سالم رسیدن به مقصد، راننده نیز باید موقعیت را می دانست و جز این، هیچ چاره ای نبود. لحظه ها به سرعت سپری می شدند و تا چند لحظه دیگر، ماشین به مدخل شهر می رسید. اکنون وقتی مناسبی بود. به راننده نگاهی کرد و پرسید: پدرجان، می دونی! می دونی چی بار زدی؟
راننده، خنده بلندی کرد و بی توجه گفت: هندونه پسربیامرز، هندونه!
حسام با قدری شیطنت در کلام گفت: اما بار اصلی هندونه نیست ها!
راننده که بین راه، خیلی با حسام حرف زده بود، دلش هری ریخت پایین و دستپاچه پرسید: شوخی نکن! مگه بار هندونه نیست؟!
حسام با خونسردی و خنده گفت: چرا، هندونه و مهمات.
راننده یک مرتبه از جا پرید و در حالی که نزدیک بود چشمانش از حدقه بیرون بزند، فریاد زد: «یا حضرت عباس!» و مویه کنان ادامه داد: واویلا، واویلا! دیدی چه خاکی به سرم شد! دیدی چه غلطی کردم! شهر حسابی شلوغه، از همه جا صدای جنگ بلنده.
پس از گفتن این راز، حسام، دیگر حسام چند لحظه قبل نبود. درونش غوغایی برپا شده بود و موج اضطراب بر صخره وجودش می کوبید. راننده، مضطرب پرسید: حالا چه کار کنم؟!
حسام با آرامشی نه چندان عمیق جواب داد: خودت راهو پیدا کردی. رجوع کن به همون حضرت عباس و کاملا خونسرد برو به طرف مسجد جامع.