گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»، کتاب «ماهبندان» که روایتی از سفر رهبر معظم انقلاب به خراسان شمالی در مهرماه ۱۳۹۱ است، منتشر شد.
این کتاب که روایتی است از حاشیههای اتفاق افتاده در این سفر ۹ روزه، هفتمین کتابی است که با محوریت سفر رهبر انقلاب به استانهای مختلف نوشته میشود.
نویسنده «ماهبندان» در این کتاب قریب ۱۹۰ صفحهای تلاش کرده تا با توجه به حاشیههایی که ممکن است چندان به چشم نیایند، روایتی جذاب و البته تاثیرگذار ارائه کند. او در کنار روایت صحنههای جالب توجهی که در پیش چشمانش رقم خورده، به گفتوگو با قشرهای مختلفی که در طول این سفر با آنها برخورد داشته، پرداخته است.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
مرد 72 ساله ای که چهره اش داد می زند روستایی است را نشان می کنم. آقا ابراهیم جانباز 25 درصد است، به عنوان بسیجی در جبهه بوده و در شلمچه مجروح شده است. می گوید همرزم شهید کاوه بودم. شروع می کند از مشکلاتش گفتن. در «خرم ده» می نشیند و با این سن و سال مستاجر است. کم کم چند قطره اشک گوشه چشمش حلقه می زند. خوب که گلایه می کند، می پرسم: «پشیمون نیستی؟»
از چی؟
از اینکه رفتی جبهه جانباز شدی. بالاخره اگر سالم بودی شاید وضعیت بهتر بود الان.
چرا پشیمان باشم؟ من آرپی چی زن بودم. همین الان هم مرا بفرستند، می روم!
خب چرا رفتی اصلا؟
امر امام بود! برای دین و اسلام رفتیم.
کم کم صدای آقا ابراهیم بالا می رود و یکی دو نفر که اطرافمان نشسته اند توجه شان جلب می شود:
من خاک پای آقایم؛ خدا سایه او را از سر ما کم نکند، دشمنانش را کر و کور کند، پدر امریکا هم نمی تواند حمله کند! امام رضا (ع) ما را حفظ می کند. قرآن ما را نگه می دارد....
همین طور دارد به آقا درود می فرستد و دشمنانش را نفرین می کند. می گوید روز استقبال خودش با ماشین راه آمده است. تاکید هم دارد که کرایه دادم! اما امروز با سرویس بنیاد آمده است البته از روستایشان تا آش خانه را باز کرایه داده است و آنجا سوار ماشین بنیاد شده است.
مجری حالا گیر داده که خانم ها یک بخش از شعار را تکرار کنند و آقایان بخش دیگر را. کفری شده ام حسابی، طرف نمی فهمد این پیرزن و پیرمردها حال این بازی ها را ندارند. گیر داده و خانواده ها را اذیت می کند. می روم بیرون و چرخی در حیاط می زنم تا کمی آرام بگیرم و شاید سوژه ای هم پیدا کنم. چیزی کاسب نیستم. بر می گردم و همان جلوی در به دیوار تکیه می دهم. پیرمردی می آید و خودش را به زور کنارم جا می دهد تا بتواند تکیه دهد. چیزی که عوض دارد گله ندارد؛ بعضی وقت ها دار مکافات بودن دنیا نیم ساعت هم به تاخیر نمی افتد!
پدر شهید است. اسم شهیدش را می پرسم. می گوید اصغر زعفرانیه. اسم خودش را می پرسم. چیزی می گوید که نمی فهمم. کارت بنیاد شهیدش را می گیرم تا خود بخوانم. اسمش خدابخش محمدیان است! تعجبم را که می بیند می گوید: «من آن وقت در تهران بودم. کارگری می کردم»
کارگر کارخانه بودی؟
نه بابا! روزمزد بودم. هر کاری می کردم.... نبودم. دو تا از بچه هایم به نام مادرشان شناسنامه گرفتند!
پسرش بسیجی بوده و در غائله تربت حیدریه شهید شده است. خودش هم سکته قلبی و مغزی کرده است.