به گزارش گروه سیاسی خبرگزاری دانشجو، روزهای پایانی 94 توفیق یاری داد تا چند روزی را به همراه"منتظران خورشید" به اردوی جهادی در یکی از صعب العبورترین مناطق دور افتاده و محروم کشور بروم و شاهد ایثار و فداکاری متخصصان بسیجی در خدمت به خلق باشم.
* موکب اول) توفیق
روزهای پایانی 94 توفیق یاری داد تا چند روزی را به همراه"منتظران خورشید" به اردوی جهادی در یکی از صعب العبورترین مناطق دور افتاده و محروم کشور بروم و شاهد ایثار و فداکاری متخصصان بسیجی در خدمت به خلق باشم. خواهران عزیز و برادران خستگی ناپذیری که راحتی و آسایش دنیا را رها کرده و بدون دریافت ذرهّ ای دستمزد و حتّی انفاق مالی از جیب مبارکشان؛ سخت ترین شرایط را با عدم امکانات حداقلی، عاشقانه طیّ می کردند و خالق و مخلوق یکجا از این بندگان خالص راضی بودند.
روز اول فروردین ماه سال فاطمی هم، توفیق دوم رقم خورد و به همراه عیال و 3 پسر قد و نیم قدم به 7 شهر عشق عزیمت کردیم تا در کنار سایر زایران؛ سرزمین های نور را طواف کنم.
آری، راهیان نور هم عجب خادمانی مخلص دارد که برای خادمی زایران شهداء، علم و دانش و حتی مسئولیت ها شان، مانع نوکری میهمانان نور نمی گردد و در اوج عشق و علاقه از کفش جفت کردن تا شستن سرویس های بهداشتی و مرتب کردن زیارتگاه ها و محل های اسکان و .... را انجام می دهند باز هم بدون چشم داشت و دریافت مزدهای مادی.
فی النهایه 5 فروردین ماه توفیقی که 5 سال انتظارش را می کشیدم و هر بار، اتفاقات متعددی مانع این توفیق عظیم می شد؛ به سراغ ام آمد و مقصد سومین هجرت این روزهایم " دم عشق"(دمشق) شد تا سال فاطمی ام را با دخت نازنین حضرتش، بی بی زینب کبری علیها السلام آغاز کنم و اینگونه روانه ی سوریه شدم تا از نزدیک شاهد ایثار و جهاد فرزندان ولایت باشم.
* موکب دوم) اعزام به سوریه؛ داوطلبانه یا اجباری؛ سوال اینست!
آنچه شما از مدافعان حرم شنیده اید را نمی دانم چیست؟ اینکه چقدر پول به دلار می گیرند؟ اینکه بالاجبار می برندشان؟ اینکه صدها هزار یا ده ها هزار ایرانی در سوریه حضور دارند؟ و و و؟
امّا من مدافعان حرم را به چشم دیدم و این دیدن کجا و آن شنیدن ها کجا؟!
دو هفته ای توفیق درک شان را یافتم از دمشق تا ریف دمشق تا حلب و جنوب حلب تا تدمر و قنیطریه و سویداء و درعا و داریا و لاذقیه تا همین تل العیس که کمتر از 24 ساعت پس از حضورم شاهد سقوط این روستا بودم، تا تِدمر که چند ساعتی پس از آزادی اش توفیق دیدن اش را یافتم خلاصه سنگر به سنگر و محور به محور و مدافع به مدافع را از نزدیک دیدم، درک کردم و خاطراتی بی بدیل در حیاتم رقم خورد.
با تمام آن تصورات و سئوالات فوق که در اصل، لجن پراکنی و شایعه سازی رسانه های دگراندیش صهیونیستی بود وارد سوریه شدم . با این تصور که پای به دیاری بگذارم که اطرافم را رفقای ایرانی لبریز کرده اند و حتماً هم جوانان سوری داخل منزل شان از ترس خزیده اند و خیابان ها هم خالی از سکنه و عابران است (!)
تعجب آور بود حضور صدها هزار جوان سوری در تشکیلات جدیدالتأسیس بسیج مردمی برای ایست و بازرسی در تمام شهرها و جاده ها تا جهادشان در خط های مقدم و عملیات ها.
جالب بود برایم حضور بسیجیان از عراق و لبنان و افغانستان و ... که در میان تمام این مدافعان حریم آل الله علیهم السلام از جهان اسلام؛ شیعیان و اهل تسنن و مسیحیان و دروزیان و سایر فرق و اقوام و مذاهب همه و همه دوشادوش هم بودند تا دیگر پیش بینی و طراحی معمقانه ی امام جمارانیان را تحقق بخشیده باشند و آن هم «بسیج جهانی» است که به فرموده ی امام خراسانیان حتّی امروز به قلب کالیفرنیا و نیویورک هم رسیده است.
و جالب بود برایم حضور ده ها نفری مدافعان ایرانی حرم که آنها نیز مانند بقیه ی همسنگران و همرزمانشان عاشقانه و داوطلبانه آمده بودند تا بگویند در مهندسی عقل سلیم آنها، برای مبارزه با ظلم و زور و فساد، و حمایت و یاری مظلوم، حدّ و مرز جغرافیایی وجود ندارد و مرز آنان قلبِ رقیق و احساس لطیف و اخلاقِ نیکوی شان است که نمی توانند شاهدِ کشتار فجیعانه ی زنان بی گناه و کودکان معصوم و مردم بی دفاع باشند تا دزد و قاتل و جنایتکار، هر کاری خواستند از قتل و غارت انجام دهند... خلاصه شجاعت و غیرت شان اجازه ی بی خیالی را در مرام جوانمردانه و مسلک پاک شان نمی داد که مرحبا بر این جوانان با فرهنگ که تدبیر حقیقی را نه در شعار، که عملی و عینی تحقق بخشیدند.
* موکب سوم) تکرار دفاع مقدس
نمی دانم توفیق این سفر از چه کار نیکی نشأت گرفت که بی شک علّت العلل همان اردوی جهادی و راهیان نور بود، امّا خب باورش هم محال بود که روزی مجاهدان ولایی، اطراف رژیم اشغاگر قدس را به محاصره ی نهایی نزدیک کرده و اینگونه شجاعانه به رزم و دفاع علیه نظام سلطه بپردازند.
من که نسل سومی هستم و جنگ تحمیلی را با تمام حال و هوایش در کتاب ها و از سخنرانی ها خوانده و شنیده بودم و هیچگاه از نزدیک در میان رزمندگان نبودم، حقیقتاً برایم تجربه ای ارزنده بود که سنگرهای امروز جنگ تحمیلی مستکبران علیه مستضعفان را با چشم ببینم و عیناً درک کنم.
از پیرمردان و پیشکسوتانی که به قول ما ایرانی ها «بازنشسته» شدند تا پدرانی که فرزندان خردسالی دارند و تازه دامادانی که همسران جوان خود را به خدا سپرده و به نقاط عملیاتی عزیمت کرده اند حتّی تا دانش آموزان نوجوان دبیرستانی را کنار هم مشاهده کردند که به تأسی از بسیجیان ایرانی در پی حراست از مرزهای سرزمین جغرافیایی شان بودند و همین حال و هوا نیز در سنگرهای عراقی و لبنانی و افغانی به وضوح قابل لمس بود که آنها نیز در پی حفاظت از مرزهای سرزمین دینی شان سر از پای نمی شناختند.
امّا باز هم طبق معمول، حال و هوای جوانان ایران زمین متفاوت تر از از بقیه بود و این تفاوت را مجاهدان کشورهای مختلف می گفتند که مصداق آن هم درخواست های مکرر فرماندهان ارتش سوریه بود که برای هر عملیات درخواست 5،4 ایرانی را می کردند تا ضمن مشاوره های نظامی در صحنه؛ با شجاعت بی مثالی که دارند انگیزه بخش پیش روی رزمندگان سوری گردیده و هم با وجودشان، رعب و وحشت را به جبهه ی تکفیریان بکشانند ... و این تفاوت را بیش از همگان و حتّی مسئولان سوری؛ مردم مناطق آزاد شده از قتل و غارت تروریست ها بیان می کردند و مردم آرزو داشتند که خانه شان، سنگر و استراحت گاه جوانان ایرانی گردد که با خود هم امنیّت را می آورند هم برکت و رحمت را و برای این حضور، بیش از همگان، کودکان و نوجوانان انتظار می کشیدند تا بازی هاشان گرم تر گردد و شادی شان نیز مضاعف.
* موکب چهارم)شرمساری
اگر چه حضورم به دو هفته نیز نرسید و نتوانستم بسیاری از صحنه های عاشقی را به نظاره بنشینم امّا حقیقت آنست که در مسیر برگشت، بیش از هر زمان دیگری در طول عمرم احساس «شرمساری و خجالت» داشتم.
آنگاه که دیدم چگونه با جسارت بی بدیل و شجاعت بی نظیر، مدافعان حرم در مهیب انفجارهای کوچک و بزرگ و وحشی گری های انتحاری دشمنان به خط می زنند و آنچه برای شان مهم است حفظ مرزهای انسانی بوده و آنچه مهم نیست جان ارزشمندشان است؛ شرمنده شدم که چرا از پول و مادیات برای این اولیاء حقیقی الهی دم زدم که ارزش آنان جز جنّت الله و همنشینی با اباعبدالله نیست. امّا خب چه کنم که عقل دنیایی من بیشتر از این قطع نمی داد چون اصولاً خودم را با همین پول های ناچیز آمریکایی و اروپایی خرید و فروش کرده ام.
آنگاه که دیدم «کرّار»که یک جوان عرب است فرزند 45 روزه ی خود را ماه هاست که ندیده و می گوید «آرامش همه ی کودکان و نوزادانِ معصوم را از خدا خواسته ام»، شرمنده شدم
آنگاه که دیدم جوانان افغانی برای ماندن در منطقه التماس می کنند و می گویند «سالهاست در انتظار آمدن بودیم و حالا پس از چند ماه می گویند کافی است امّا جنگ که تمام نشده ترا به خدا بگذارید بمانیم»، شرمنده شدم
آنگاه که حسین 30 ساله را دیدم؛ متولد لبنان است و ساکن دمشق؛ و جوان شجاع و زبر و زرنگی است و پرسیدم چند فرزند داری؟ گفت «حیدر 7سال، زهرا 4 سال و فرزند سومم نیز 3ماه دیگر به دنیا می آید»، شرمنده شدم
بگذریم که هرچه از این سفر بگویم بی شک، رشحه ای را نیز نتوانسته ام بازگو کنم و این چند سطر را به رسم ادب و وفا برای آن دلاور مردان نوشتم تا شاید در ثواب جهاد آسمانی شان ولو به مثقالی سهیم و شریک گردم (ان شاءالله)
قلمی فرسوده از اسماعیل احمدی