به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو؛ مجموعه داستانهای طنز «پری سامورائی و قضایای دیگر» به قلم حامد ابراهیمپور منتشر شد.
در این اثر ادبی، 28 داستان کوتاه با درونمایههای طنز، اجتماعی و عاطفی که بیشتر فرم و نمای خاطرهگویی و سرگذشتنامهای دارند، درج شده است.
انسانهای این داستانها، از نظر جغرافیایی و تاریخی، در فاصلههای دور و نزدیک از همه حضور داشتهاند و بعضا مشابهان آنان خط مشترک خاطرات جمعیمان را در شهری که زندگی میکنیم، تشکیل میدهند.
عنوان برخی از داستانهای کتاب به این شرح است:
قضیهی پری سامورائی، قضیهی کریم جانوین، قضیهی مریم سنگام، قضیهی داوود سوسکه، قضیهی حسین کیوسک، قضیهی عمو سام، قضیهی شوخی شوخی!، قضیهی ممد پُشتک، قضیهی پهلوون طاووس!، قضیهی سعید پروستات، قضیهی عباس سرشاخ، قضیهی حسین قانقان، قضیهی مریم ژاپنی و قضیهی کریم لنین!
«پری سامورائی و قضایای دیگر» را انتشارات آرادمان در 116 صفحه، هزار نسخه و بهای 15 هزار تومان منتشر کرده است.
در ابتدای داستان "قضیهی علی داریوش" آمده است:
«علی داریوش بچگیهاش توی تعمیرگاه محل شاگردی میکرد. بعدا شد اوستای همونجا. برای خودش یه پا دکتر بود. دست که مینداخت تو دل و جگر ماشین، انگاری معجزه شده!
یه ریش داریوشی درست و درمون داشت. با یه پشت موی حسابی دست کم به اندازهی سه سر انگشت. روی بازوی چپش عکس داریوش رو بزرگ خالکوبی کرده بود و اکثر وقتها توی یاس حسی ـ فلسفی بود. روی پیشونیش چین مینداخت و به آسمون نگاه میکرد و کون به کون سیگار میکشید! کلاً در طول روز اگه مشتری نداشت، در دو حالت میتونستی پیداش کنی. یا در حال داریوش خوندن بود، یا در حال داریوش گوش کردن!
چند سال قبل به زور و اصرار مادر پیر و خواهراش بالاخره زن گرفت. دختره دانشجو بود و کلاس زبان میرفت! اوایل علی داریوش خیلی خوشحال بود ولی دو روز نگذشته، زنش بهش گیر داد که باید سیگارتو ترک کنی! میگفت بوی بدی میدی و وقتی بهم نزدیک میشی، چندشم میشه!
علی داریوش غمگین شد و بعد ازون دیگه سیگار نکشید. چند روز بعد زنه پاشو کرد توی یه کفش که باید ریشاتو بزنی و موهاتو کوتاه کنی. علی داریوش خیلی مقاومت کرد ولی فایدهای نداشت. دختره رو دوست داشت و نمیخواست روشو زمین بندازه. بعد ازون جریان زیاد پاشو از مغازه بیرون نمیذاشت و توی کوچه خیابون ظاهر نمیشد. انگاری خجالت میکشید بدون ریش و پشت مو کسی از بچههای قدیم ببیندش.
چند وقت بعد زنش پاپیاش شد که باید خالکوبیتو با لیزر پاک کنی. اولش میگفت، خیلی بیکلاسیه! آستین کوتاه که میپوشی، تو خیابون روم نمیشه باهات راه برم. ولی وقتی جواب شنید که تا آخر عمر آستین کوتاه نمیپوشم، گیر داد که دیگه نمیتونم اینطوری تحملت کنم. انگار دارم با دو تا آدم زندگی میکنم.
علی داریوش آخر سر با گردن کج و حال خراب، چند جلسهای به یکی ازون مطبها رفت و با لیرز، داریوش رو از روی بازوش پاک کرد. ولی انگار نصف خودشو، حتی بیشتر از نصف خودش رو پاک کرده باشن! بعد ازون علی داریوش شده بود علی ِخالی! یه موجود دیگه بود. انگار یکی رو به زورِ ارّه و چکش داغون کرده باشی و با تکه پارههاش بخوای یه آدم جدید بسازی. دیگه علی داریوش نه علی بود، نه داریوش!...»