به گزارش گروه سیاسی خبرگزاری دانشجو_سارا عاقلی؛ «هر سال حوالی ساعت ده صبح او را در چهار ولیعصر میدیدم؛ در میان مردم راه میآمد و برایشان دستی تکان میداد و لبخند به لب داشت. مردم هم راحت به او نزدیک میشدند نه اینکه محافظ نداشته باشد؛ داشت اما محافظهایش با بادیگارد شخصیتهای سیاسی فرق داشتند؛ به او نمیچسبیدند و با فاصله حرکت میکردند؛ حرمت مردم را نگه میداشتند و مانع نزدیک شدن بقیه به او نمیشدند.
بالاخره یک شخصیتِ مردمی باید همه چیزش با بقیه فرق داشته باشد؛ از لباس پوشیدن گرفته تا جنس لبخندش و حتی رفتار محافظانش؛ برعکس یک خدا بیامرزی که بادیگاردهایش با مشت و لگد از مردم مخصوصا خبرنگاران پذیرایی میکردند.
حدود ساعت و مکانِ حضورش، کمکم دست خبرنگاران آمد و برای برداشتن شیفت ساعت ده صبح 22 بهمن برای پوشش خبری در چهارراه ولیعصر رقابت بالا گرفت؛ آخرین بار 22 بهمن دو سال پیش او را دیدم؛ خوشحال شدم؛ برای اینکه همکارانم و مردم را هم متوجه این خبر کنم بلند گفتم: حاج قاسم! خندید؛ برایم دستی تکان داد و رفت و این شد آخرین دیدار ما.»
اینها را یکی از خبرنگاران با حسرت برایم تعریف میکند اما حسرت بزرگتری را برای من بجای میگذارد؛ اولین سال فعالیت خبریام در 22 بهمن با چهلم حاج قاسم مصادف شده و دیگر هرگز نمیتوانم مانند بقیه اهالی رسانه از او خاطرهای داشته باشم.
با مرور صحنههای به یادگار مانده از حاج قاسم در چهل سالگی انقلاب، خانه را به مقصد میدان انقلاب ترک کردم.
سرازیری کارگر شمالی را گرفتم و روانه شدم؛ صحنههای سی و شش روز پیش برایم تداعی میشد؛ صبح روز شانزدهم دی ماه؛ یک زمستان واقعی، مردم سرهایشان در گریبان بود؛ اما نه فقط برای سرما، برای عزاداری، مردها با شال گردن جلوی صورتشان را پوشانده بودند و زنها با چادر، صدای قرآن میپیچید و زن و مرد آرام اشک میریختند.
راه میرفتم و به همهی اینها فکر میکردم؛ به حاج قاسم، به نمازی که پشت آقا خواندیم؛ به جمعیت عزاداری که تمامی نداشت؛ با یادآوریاش، در آسمان سیر میکردم تا اینکه فکری مانند خوره به سراغم آمد؛ یاد انتخابات افتادم و از آسمانِ حاج قاسم به زمینِ کاندیدها سقوط کردم؛ حدود ده روز تا دوم اسفند باقی است و کارها بر زمین مانده؛ تلفن همراهم را درآورم و شروع کردم به تماس گرفتن با چندتا از کاندیدها برای دعوت به نشست مطبوعاتی؛ سر و صدای پشت تلفن بعضیها نشان میداد در راهپیماییاند و برخی دیگر در آرامش و سکوت محض پاسخ تلفن را میدادند؛ تعجب کردم؛ میخواستم بپرسم شما به عنوان نامزد انتخابات در روز پیروزی انقلاب در راهپیمایی کنار مردم نیستید دقیقا کجا به سر میبرید؟!
به تقاطع کارگر با میدان انقلاب رسیدم؛ با صدای بلند غرفهها دیگر نمیشد تلفن حرف زد؛ گوشی را جمع کردم و خودم را سپردم به سیل جمعیت؛ خیلی سریع باید خودم را به حوالی میدان آزادی میرساندم؛ اما شدنی نبود؛ در چهار لاین جمعیت حرکت میکرد و دو مسیر رفت و دو مسیر برگشت؛ مقابل غرفهها جمعیت سُکنا میگزید و میایستاد و حرکت کند میشد؛ خودم را از بین جمعیت بیرون کشیدم و مسیر برگشت را برای رفت انتخاب کردم.
شعرخوانی مطیعی تمام شده بود اما روحانی تازه داشت تربیون را به دست میگرفت؛ بیشتر از تعارفات و تعریفات مرسوم صحبت میکرد و گریزی میزد به مشارکت و حق انتخاب مردم و تشویق برای مشارکت هرچه بیشتر در انتخابات پیشرو.
یاد حرفهای دو هفته پیشش در جمع اعضای وزارت کشور افتادم که با صحبتهای جناحی، انتخابات و سلامتش را زیر سوال میبرد و تلویحا از انتصابات میگفت؛ همان حرفهایی که در شان رئیس جمهور یک کشور نبود و بابتش از رهبر انقلاب هشدار گرفت؛ از تغییر رویهاش خندهام گرفته بود؛ انگار یک نفر یادش انداخته بود که رئیس یک جمهور است؛ نه رئیس یک حزب.
هر از چند گاهی صدای یک غرفه آنچنان بلند میشد که صدای بلندگوها را تحت شعاع قرار میداد؛ ایستگاههای اتوبوس تندرو را پشت سر میگذاشتم و رسیدم جلوی بانک تجارت چهارراه نواب؛ مردم بی توجه به حرفهای رئیس جمهور که از بلندگوها پخشش میشد به دیوار بانک خیره شده بودند؛ برایم جالب بود که روی دیوار بانک چه چیزی وجود دارد که از حرفهای انتخاباتیِ اقای پرزیدنت جذابتر است؟! با خودم گفتم هرچی!
روی دیوار یک مرد مشغول حرکات آکروباتیک بود و مثل مرد عنکبوتی از دیوار راست بالا میرفت؛ مردم هم محو تماشایش و گوشیها مشغول فیلمبرداری.
گوشی را درآوردم که عکس بگیرم که مرد عنکبوتی سُر خورد و از دیوار پایین آمد و جمعیت برایش کف زد؛ راهم را از سر گرفتم و ادامه دادم.
صحبتهای رئیس جمهور به نقطهی جالب و همیشگی خودش رسیده بود: مذاکره!
اینبار بجای عاشورا و صلح امام حسن(ع) قرار بود از حاج قاسم درس مذاکره بگیریم! رئیس جمهور میگفت:«شهید سلیمانی سردار میدان جنگ و دیپلمات ارشد در مذاکره بود. شهید سلیمانی در مسیر رفتن به جلسه گفتگو با نخست وزیر عراق شهید شد و به سمت میدان جنگ نمیرفت بلکه به سمت میدان دیپلماسی میرفت که شهید شد؛ شهید سلیمانی کسی بود که در میدان جنگ سردار قوی میدان جنگ بود و در میدان مذاکره، دیپلمات قدرتمند و عزتمند بود و همه ابعاد شهید سلیمانی را مد نظر قرار دهیم.»
روحانی علی رغم آنچه میگفت؛ اصرار داشت یک وجه از حاج قاسم را ببیند و دربارهاش صحبت کند؛ وجه مذاکره! شاید راست میگفت؛ اما همهی واقعیت را نمیگفت؛ حاج قاسم گفتگو هم میکرد؛ اما گفتگو برایش هدف نبود یک وسیله بود برای امنیت کشور، برای ثبات منطقه، برای عقاید انقلابی و تمدنسازش و این نگاه فرسنگها با نگاه مذاکره محور تفاوت داشت با نگاهی که پس از ترور حاج قاسم مصاحبه میکرد و همچنان از باز بودن راهِ گفتگو حرف میزد و ترامپ هم برایش توییت میزد: نه مرسی!
حاج قاسم میدانست کدام ابزار را چقدر و کجا استفاده کند؛ زبان هر قشر را میدانست؛ میدانست با تروریستها نباید مذاکره کرد؛ اما با مردم باید با زبان مدارا سخن گفت؛ و همین نگاه چند وجهی و ترکیبیاش از او شخصیتی یگانه ساخت. بی جهت نبود که محمد مهدی سیار در تازهترین شعرش برای او سرود و میثم مطیعی برایش خواند: ابروانت صلابت شمشیر / چشمهایت تلاوت باران...