گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو؛ او مختصر خواندن و نوشتن را در خانه از پدر و قرآن را از مادربزرگ فرا گرفت و در ۱۴ سالگی همراه با کار رعیتی و یا شاگرد بنایی مدت یک سال و نیم صبحهای تاریک به مدرسه خان میرفت.
او تا طلوع آفتاب نزدیک «آشیخ» که او هم روزها در گیوهفروشی کار میکرد با سه شاگرد دیگر یاد گرفتن عربی را با اصرار پدر شروع کرد. آذریزدی در همان سن و سال بود که «نصاب» را حفظ کرد و تا «انموزج و الفیه» خواند که بعد آن را رها کرد. پدرش حاج علیاکبر رشید در همان خرمشاه زراعت میکرد و به امور دینی و مذهبی سخت متعصب بود. او از ذوق و قریحه شاعری بیبهره نبود و به همین خاطر دیوانی از اشعار در مدایح و مراثی ائمه اطهار از خود به جا گذاشت.
آذریزدی سالها پیش در گفتگو با روزنامه پیمان یزد درباره پدرش گفته بود که «او مدرسه دولتی و کار دولتی و لباس کت و شلوار را حرام میدانست و به همین علت او را به مدرسه نگذاشت». به گفته او، قرآن، مفاتیح الجنان، حلیه المتقین، عین الحیات، معراج السعاده، نصاب الصبیان و جامع المقدمات تنها کتابهایی بودند که در خانه آنها دیده میشدند.
آذریزدی در همان سن و سال بود که اولین حسرت زندگی خود را تجربه کرد. او در گفتگو با همان روزنامه گفته بود «اولین بار که حسرت را تجربه کردم، موقعی بود که دیدم پسرخاله پدرم که روی پشت بام با هم بازی میکردیم و هر دو هشت ساله بودیم، چند تا کتاب دارد که من هم میخواستم و نداشتم. به نظرم ظلمی از این بزرگتر نمیآمد که آن بچه که سواد نداشت، آن کتابها را داشته باشد و من که سواد داشتم، آنها را نداشته باشم. کتابها، گلستان و بوستان سعدی و تاریخ معجم چاپ بمبئی بود که پدرش از زرتشتیهای مقیم بمبئی هدیه گرفته بود. شب قضیه را به پدرم گفتم. پدرم گفت اینها به درد ما نمیخورد. اینها کتابهای دنیاییاند. ما باید به فکر آخرتمان باشیم. شب رفتم توی زیرزمین و ساعتها گریه کردم و از همان زمان عقده کتاب پیدا کردم که هنوز هم دارم».
آذریزدی درباره اولین تجربه و برخوردش با کتابفروشی در ۱۴ سالگی میگوید: «از کار بنایی به کار در کارگاه جوراببافی کشیده شدم. صاحب کارگاه با «گلباریها»، صاحبان یگانه کتابفروشی شهر، خویشی داشت. صاحب کارگاه هم جداگانه یک کتابفروشی تأسیس کرد و مرا از میان شاگردهای جوراب بافی جدا کرد و به کتابفروشی برد. دیگر گمان میکردم به بهشت رسیدهام. تولد دوباره و کتاب خواندن من شروع شد. در این کتابفروشی بود که فهمیدم چقدر بیسوادم و بچههایی که به دبستان و دبیرستان میروند، چقدر چیزها میدانند که من نمیدانم. برای رسیدن به دانایی بیشتر یگانه راهی که جلو پایم بود خواندن کتاب بود. سه چهار سال کار در این کتابفروشی، هوس نوشتن و شعر گفتن و با بچههای درس خوانده همرنگ شدن را در من به وجود آورد».
مهدی آذریزدی دو سال بعد از رفتن رضاخان و در بحبوحه جنگ جهانی دوم به تهران آمد. او در خاطراتش که به صورت مصاحبه با روزنامه پیمان یزد منتشر شده درباره آن دوران گفته است: «ناگزیر میبایست کاری پیدا میکردم تا بتوانم با آن زندگی کنم و این کار حتماً میبایست کاری مطبوعاتی میبود. در تهران با چند کتابفروشی از راه مکاتبه آشنا بودم، ولی نمیخواستم بروم و بگویم کار میخواهم. ناشناسانه تقاضای کار کردن را سهلتر مییافتم.
پیشتر با مقالات هاشمی حائری انسی پیدا کرده بودم. با خودم گفتم، یک روزنامه نویس مشهور با همه ارتباط دارد. نامهای به ایشان نوشتم و گفتم که کار مطبوعاتی میخواهم. آقای هاشمی قدری توپ و تشر زد و ملامت کرد که به تهران میآیید چه کنید؟! ما خودمان از این شهر در عذابیم و از این حرفها. بعد کم کم آرام شد و گفت شما سه شنبه آینده بیا یک فکری برایت میکنم. سه شنبه بعد آقای حسین مکی را در همان اداره صدا کرد و گفت بیا، این همشهریات آمده. با آقای مکی در یزد آشنا شده بودم. آقای مکی گفت در خیابان ناصرخسرو با چاپخانه حاج محمدعلی علمی صحبت کردهام. برو آنجا و بگو مکی مرا فرستاده. همان روز رفتم و در چاپخانه علمی مشغول به کار شدم».
آذریزدی به گفته خودش، دو بار کتابفروشی راه انداخت که هر دو بار ورشکست شد. پس از آن با یکی از کسانی که در چاپخانه آشنا شده بود، شریک شد و به کار عکاسی حرفهای پرداخت. اما مغبون و پشیمان شد. یک بار هم یک عکاسخانه را خرید، ولی بعد از یک سال واگذارش کرد.
مهدی آذریزدی را با این حال بیشتر به خاطر کتابهایی میشناسند که برای کودکان نوشته است. به ویژه «قصههای خوب برای بچههای خوب». او درباره روزگاری که برای اولین بار به فکر نوشتن کتاب برای بچههای افتاده بود میگوید: «اولین بار که به فکر تدارک کتاب برای کودکان افتادم، سال ۱۳۳۵ یعنی در سن ۳۵ سالگی بود. در این سال در عکاسی یادگار یا بنگاه ترجمه و نشر کتاب کار میکردم و ضمناً کار غلطگیری نمونههای چاپی را هم از انتشارات امیرکبیر گرفته بودم و شبها آن را انجام میدادم.
قصهای از «انوار سهیلی» را در چاپخانه میخواندم که خیلی جالب بود. فکر کردم اگر سادهتر نوشته شود برای بچهها خیلی مناسب است. جلد اول «قصههای خوب برای بچههای خوب» خود به خود از اینجا پیدا شد. آن را شبها در حالی مینوشتم که توی یک اتاق ۶ متری زیر شیروانی، با یک لامپ نمره ده دیوارکوب زندگی میکردم. نگران بودم کتاب خوبی نشود و مرا مسخره کنند. آن را اول بار به کتابخانه ابن سینا (سر چهار راه مخبرالدوله) دادم. آن را بعد از مدتی پس دادند و رد کردند. گریهکنان آن را پیش آقای جعفری، مدیر انتشارات امیرکبیر بردم. ایشان حاضر شد آن را چاپ کند».
مهدی آذریزدی ۸۷ سال در تجرد زندگی کرد. با این حال بچهها را دوست داشت و بیش از ۵۰ سال برای آنها نوشت. او در زندگی هیچ چیز را به اندازه سکوت و آرامش و کتاب دوست نداشت. دوستان و آشنایانش هنگام رفتن به خانه او میبایست رمز خانهاش را میدانستند تا در برای آنها باز شود. دوستانش میگفتند مثلاً باید دو بار پی در پی به در میکوبیدیم تا او بداند که از دوستانش هستیم و در را برای ما باز کند.
آذریزدی خاطرهای را بازگو میکرد از سخنرانی در یک دبیرستان دخترانه. آنجا به پرسشی درباره ازدواج نکردنش دو پاسخ داده؛ یکی شوخی و دیگری جدی. شوخی اینکه: من با زن دیوانه نمیتوانم زندگی کنم؛ چرا که زن اگر عاقل باشد، زن من نمیشود! و جواب جدی اینکه: پیش نیامده؛ با استناد به این گفته آناتول فرانس که پیشامدهای حسابنشده زندگی، خدایان روی زمیناند.
آذریزدی دوست کودکان ایران که او را پرتیراژترین نویسنده تاریخ ادبیات کودک و نوجوان ایران میدانند به غیر از کتاب فرزندی نداشت، اما تکیهگاه سالهای پایانی زندگیاش را از سالهای ۱۳۲۷، ۱۳۲۸ داشت. زمانی در یک عکاسی کار میکرده و یک پسربچه هفت، هشتساله بیسواد برای کار آنجا میرود. وقتی بهخاطر سواد نداشتن، ناامید از گرفتن کار روی پلهها گریه میکرده، آذریزدی با پیشنهاد همکارش، او را پسر خود میداند: «بهش گفتم پسر من و حالا بچههایش به من میگویند پدربزرگ».
وی زمانی که برای آخرین بار به کرج آمد تا نوشتن را سر بگیرد و دو کارش را کامل کند و به چاپ بسپرد راهی بیمارستان شد و در هیجدهم تیر ۸۸ در هشتاد و هفت سالگی در بیمارستان آتیه تهران دار فانی را وداع گفت. رهبر انقلاب ضمن تعریف از آثار مهدی آذریزدی فرمودند که در دوران قبل از انقلاب، بعضی از مجلدات «قصههای خوب برای بچههای خوب» را برای مطالعه فرزندانشان میخریدند.