گروه فرهنگي «خبرگزاري دانشجو»؛ بعد از بازگشت از کرمانشاه و ایلام به سفری که رفته بودم فکر می کردم، کم کم به این نتیجه رسیدم که آن چه دیده ام را بنویسم، نوشتن دیده ها کمی سخت است، همیشه وقتی به باسابقه های جبهه می رسیدم، می گفتم که چرا نمی نویسید؟! حال می فهمم! که «نوشتن و خواندن کی بود مانند دیدن». صفحه کلید زیر دستانم تکان می خورد و می نویسم.
تعطیلات آخر هفته نزدیک بود و دوشنبه هم عید قربان، یکی از دوستان اهل دل ما قصد رفتن به دیار عشق کرد، دیار یاران سفر کرده، می خواست برود جبهه های غرب، اما نه برای دیدن، بلکه برای خدمت، همیشه وقت حرکت کاروان های راهیان نور گروهی عاشق جمع می شوند تا به عاشق های تازه از راه رسیده خدمت ارائه کنند که در نام به آنها خادم الشهدا گویند.
دلم پر می کشید که بروم، از طرفی دانشگاه زمان تعطیلاتم را کم کرده بود و از طرفی خانواده برای این تعطیلات برنامه داشتند. از دانشگاه به تهران رفتم و در راه فقط فکر می کردم. کجا بروم؟ چرا بروم؟ جواب های زیادی به ذهنم می رسید. نزدیک تهران تصمیم قطعی شد، دیار عاشقان از همه جا بهتر بود.
حال نوبت رد شدن از خوان بعدی بود! باید خانواده را راضی می کردم و از همه مهمتر مادر، البته خوان بزرگ را رد کرده بودم و آن کنار آمدن با خود بود، آخر در این روزگار جوانان هنوز نمی توانند با خود کنار بیایند، اگر دیگران بر او تاثیر دارند، به این دلیل است که خود بر خود تاثیر ندارد! و چه زیبا گفت امام که جهاد اکبر جهاد با نفس است، اگر انسان از نفس خود گذشت از شیطان های ظاهری هم خواهد گذشت.
به هر روشی بود با خانواده کنار آمدم، فقط نزدیک رفتن، برادرم با ناراحتی گفت که براي این دو روز این همه راه را می خواهی کجا بروی؟! و همین برای من بس بود که مادرم با نگاه عاقل اندر ... به برادرم گفت، آدم اگر عشق داشته باشد همه کار می کند.
بالاخره راه افتادم و به پایانه رسیدم. بلیت کرمانشاه را گرفتم و ساعت يك سوار ماشین شدم و در راه فقط به منطقه فکر می کردم و اینکه چه کنم!
ساعت 9 شب به کرمانشاه رسیدم، طبق قرار با یکی از مسئولان اردوها تماس گرفتم و با تلفن خاموش مواجه شدم! تازه مشکلاتم داشت شروع می شد، آن وقت شب در کرمانشاه خبری نبود، شهر مانند شهر ارواح بود و همه چیز خاموش. به همان دوستم که زودتر از من راهی شده بود زنگ زدم، وقتی داستان را برایش گفتم خیلی متعجب شد. به پیشنهاد او می خواستم راهی سر پل ذهاب شوم و از آن جا به طرف محل اسکان آنها بروم، محل اسکان این دوستان در ایلام بود و راهی که من باید طی می کردم یک جاده مرزی پر از خاطرات وحشتناک دفاع مقدس! کتاب دفاع مقدس زیاد خوانده بودم، می دانستم در جبهه های غرب چه خبر بوده و کوموله و دموکرات در این مناطق و جاده ها چه کرده است.
زمان همچنان به ضرر من در حرکت بود، ساعت 10 و نيم شب سوار تاکسی سرپل ذهاب شدم، در این مدت کوتاه که منتظر سوار شدن مسافران دیگر بودم همه داستان های ترسناک جاده های مرزی و کوهستانی غرب به ذهنم هجوم می آورد، ناگهان به یاد یکی دیگر از مسئولان دست اندرکار راهیان افتادم، به او زنگ زدم و از لطف خدا مسئول اولی هم کنار او بود، آدرس محل اسکان را در کرمانشاه گرفتم و از ماشین پیاده شدم.
ورود به محل اسکان و دیدن دوستان قدیم حال و هوایی دوباره به من داد و شب اول خدمت شروع شد. کاروان ها قرار بود ساعت های مختلف به محل اسکان برسند. یکی از بچه ها و چند تن از سربازان در این محل حضور داشتند، البته خادمان خواهر نیز در این جا خیلی پر رنگتر کار کرده بودند.
زحمت ها به چشم می آمد، به این دلیل که این ایستگاه محل ورود کاروان ها به منطقه بود، فضای ورود با مسیری هنری ساخته شده بود، گونی های خاکی فضای جبهه را مجسم می کرد و خواهرانی که با ذغال و اسپند منتظر زائران بودند.
ساعت داشت از 12 می گذشت، کاروان اول وارد شد، جالب بود کاروانی متشکل از خانواده های شبکه درمانی گیلان. هنوز شامشان را نخورده بودند، آمدند و غذا گرفتند و نشستند به خوردن، کوچک و بزرگ همه آمده بودند. برای استراحت مکان را تحویلشان دادیم و پتو و ساير امكانات را. فضا کمی آرامتر شد.
بچه ها به محل خادمان برگشتند و نشستند به درد دل، تلويزیون داشت برنامه هفت را نشان می داد و یک بازیگر در آن به خودنمایی می پرداخت!
تاکید می کنم به خودنمایی می پرداخت! خانم مهناز افشار! وقتی این صحنه ها را از تلویزیون تماشا می کردیم داغمان تازه شد، به آرمان ها فکر کردیم، به امام و انقلاب فکر کردیم، به افول فرهنگیمان فکر کردیم!
یادم هست چند روز پیش در یکی از خبرگزاری ها به نقل از آقای شجاعی، نویسنده مشهور، نوشته شده بود كه کشور ما از نظر فرهنگی رو به افول است. حرفش را قبول دارم، ولی نه از دیدگاه او!
آخر دیدگاه او این بود که چون به او و امثال او کمتر بها داده می شود و رفقایش به دلیل کارنامه منفیشان منزوی هستند، پس کشور از دیدگاه فرهنگی رو به افول است، اما نه آقای سید مهدی شجاعی نه! کشور ما به این دلیل رو به افول است که اشخاص معلوم الحال و خودنمایی چون مهناز افشارها فضای تلويزیون انقلاب اسلامی را پر کرده اند و وقتی یک نماینده انقلابی مثل آقای رسایی به این مجموعه و حرکت های آن منتقد است، به کوته فکری و دشمنی متهم می شوند.
درددل بچه ها بعد از ديدن این تصاویر تازه باز شده بود، همه یک جا از حرکت های عظیم هنری چون مختار و یوسف پیامبر تقدیر می کردند و از همه اینها بیشتر از نبود فیلم دفاع مقدس می نالیدند.
ساعت نزدیک 1 بامداد بود، گروه بعدی از راه رسید، بچه های دانشگاه زنجان تازه به اردوگاه رسیدند. این گروه هم هنوز شام نخورده بودند، بعد از تحویل شام و صحبت با مسئولان کاروان متوجه شدیم که ماشین برادران این گروه در راه خراب شده و بچه ها در سرما مانده اند و منتظر رسیدن اتوبوس جدید هستند.
کمی بعد برای استراحت به خوابگاه رفتیم، بیسیم بالای سر خادم اردوگاه بود و هر لحظه سوالی یا مشکلی را باید پاسخ می داد، خودم شاهد بودم که مسئول برادران و مسئول خادمان خواهر تا صبح نخوابیدند و هر چند دقیقه یک بار با بیسیم مشکلات را حل می کردند.
گروه های برادر دم صبح از راه رسیدند و باز خواب تمام شد. گروه بعدی تعدادي از خادمان بودند که از راه رسیدند و می خواستند به منطقه حرکت کنند.
حال نوبت صبحانه زائران بود، بعد از تهیه و آماده سازی صبحانه پخش آن شروع شد و همه در این کار سهیم بودند.
و باز صبح شد و کاروان های جدید؛ کاروان های قبلی کم کم آماده حرکت به سمت منطقه شدند و من نیز باید همراهشان می رفتم، سوار اتوبوس شدم و آماده حرکت.
ادامه دارد ...