گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ داوود میرباقری، کارگردان نام آشنایی است و اسمش که برده می شود همگان او را می شناسند؛ به بهانه تقدیرش در جشنواره عمار گفت و گویی با روابط عمومی این جشنواره انجام داده است و از زمان دانشگاه و خاطراتش و ساختن امام علی(ع) و مختار گفته است که در ذیل متن این گفتوگو آمده است:
فضای آن سالهایی که شما وارد دانشگاه پلی تکنیک شدید، برای نسل ما تقریباً غریبه است و ما نمیدانیم چه فضایی است. شما در چه موقعیتی وارد آن دانشگاه شدید؟
من قبل از انقلاب وارد دانشگاه پلی تکنیک و امیرکبیر فعلی شدم؛ سال 55. شرایط اجتماعی و سیاسی آن سالها خیلی خاص بود. هنوز مفاهیم، واژهها و گفتمان انقلاب، خیلی رایج نبود. عمده فعالیتهای بر و بچهها در دانشگاه، فعالیتهای مخفیانه بود. مثل پخش کردن اعلامیه و مبارزاتی که ویژگیهای خاص خودش را داشت. در آن شرایط روی دانشگاهها کنترل خیلی زیاد بود و تقریباً یک فضای شبه نظامی بر آن حاکم بود. البته دیده نمیشد، اما پشت صحنه اتفاقات، این کنترلها خیلی شدید بود.
بچهها مراقب بودند و فعالیتهای مذهبی و سیاسی آنها بیشتر در خفا صورت میگرفت و برای خودشان، احتیاطهای لازم را داشتند، ما در چنین فضایی وارد دانشگاه شدیم. من هم با توجه به اینکه در سالهای دبیرستان با فضای مذهبی و مبارزات سیاسی کمی آشنا شده بودم و هم به دلیل سابقهای که خودم شخصاً داشتم و دو سه سال در حوزه تحصیل کرده بودم، به هر حال با مفاهیم ستمشاهی و عدالت اجتماعی خیلی بیگانه نبودم.
با این فضا آشنا بودم. حتی یادم هست کلاس یازدهم که بودم و رشته ریاضی میخواندم، یک انشا نوشتم که چکیده این انشا روی کتابی که اگر اشتباه نکنم، آقای دکتر آیت نوشته بودند، متمرکز بود؛ مفهوم «موجیم که آسودگی ما عدم ماست/ ما زنده به آنیم که آرام نگیریم» بیشتر روی این شعر از اقبال متمرکز بود.
این خیلی بازتاب پیدا کرد و دوستان فکر کردند که من خیلی فعالیتهای سیاسی متمرکزی دارم. از آنجا، یک مقدار ارتباط ما با بر و بچههایی که فعالیتهای مذهبی- سیاسی داشتند، گستردهتر شد؛ در صورتی که من خیلی فعالیت تشکیلاتی نداشتم.
مفاهیمی بود که در طول سالها، ارتباطی که با حوزه داشتم و به اضافه خانواده مذهبی و شرایط اجتماعی و سیاسی آن زمان، ما را به این نوع نگاه و این نوع فعالیت علاقه مند کرده بود. عرضم این است که من از همان سالها، درگیر یکسری مفاهیم و معانی و فعالیتهای حالا اگر بشود اسمش را سیاسی گذاشت، شده بودم. ورود من به دانشگاه، این شرایط را متمرکزتر کرد، یعنی دانشگاه این ویژگی را داشت که هر گرایشی که بچهها داشتند، می توانستند در آنجا فعالیت بیشتر و متمرکزتر داشته باشند.
به نظر هم طبیعی بود. ما از بدو ورودمان به دانشگاه، مطالعات سیاسی و اجتماعی و مذهبی داشتیم و در آن سالها بیشتر کتابهای دکتر شریعتی و مفهوم ادبیات جدیدی که وارد حوزه مذهب شده بود، ملاک توجه بود. ما هم علاقهمند بودیم و اینها را با حساسیت و حوصله زیاد دنبال میکردیم. فعالیتهای ما در دانشگاه، از آشنایی با این جو شروع شد و استمرار پیدا کرد تا به انقلاب رسیدیم. از آن به بعد فعالیتها و مبارزات علنی و فراگیر و مردمی شد.
خاطرم هست که آن روزها، فعالیتهای سیاسی و مذهبی بیشتر در خود دانشگاهها متمرکز بود، هنوز ادبیات و گفتمان انقلاب خیلی رایج نشده بود که بین مردم بیاید و مردم بخواهند، فعالیتهای اساسی و مشارکت جدی داشته باشند؛ به همین دلیل در همین فعالیتهایی که خودمان داشتیم، خلاصه میشد.
سازمانی به اسم «دانشجویان مسلمان» تشکیل شده بود و ما هم با آن ارتباط داشتیم و فعالیتهای سیاسی به شکل مباحثاتی در حوزه برخی مفاهیم مذهبی مثل عدالت اجتماعی انجام میدادیم. در جو دانشگاه بحثها در این زمینه محدود میشد تا این که نهضت انقلاب فراگیر و مردمی شد؛ از دیوارهای دانشگاه بیرون آمد و به اجتماع کشیده شد. در اصل مردم یک جورهایی با سرعت خیلی زیاد از حال و هوای دانشگاهها و فعالیتی که در دانشگاه بود، جلو افتادند؛ طبیعی است که بر و بچههای دانشجو هم بین مردم رفتند و تاریخ انقلاب به آن شکلی که مطالعه کردهاید، شکل گرفت.
شما در حوزه علمیه، طلبه رسمی بودید؟
نمیشود اسمش را طلبه رسمی گذاشت، پدرم خیلی علاقهمند بود که یکی از فرزندانش در کسوت روحانیت باشد. من هم چون پسر بزرگ بودم، اول روی من آزمایش شد! ما هم رفتیم و دو سه سالی را در حوزه علمیه شاهرود در روستایی از روستاهای پشت بسطام شاهرود به اسم «ابرسش» که روحانی زیاد داشت و اغلب این روحانیون هم فعالیتهای خیلی زیادی در حوزه مشهد و قم داشتند، گذراندیم. آنجا حوزه علمیهای تأسیس کرده بودند.
چرا پدر شما میخواست شما روحانی بشوید؟ خودش روحانی بود؟
ما از سادات هستیم. پدرم به مسائل مذهبی و روحانیت خیلی علاقهمند بودند. دوست داشتند دیگر.
خودشان چه کاره بودند؟
کشاورز بود، اما به دلیل اینکه پدر مرحومم دوستانی در آنجا داشت، ما هم رفتیم، البته تحصیلات من در زمینه دروس علمیه مذهبی بود، حالا آن زمان درس علمی میگفتند؛ این هم برای من خیلی جالب بود که به درسهای جدید «علم» نمیگفتند!
مثلاً میگفتند، اینها فضل است و آنها علم است؟
آن را علمیتر میدانستند. من در آن موقع فقط موفق شدم، جامع المقدمات را تحصیل کنم که بیشتر آشنایی با ادبیات عرب است. بعد هم با یک شرایطی از حوزه بیرون آمدم و تحصیلات جدید را دنبال کردم. یعنی من تا کلاس پنجم خوانده بودم و بعد، دو سه سالی درگیر دروس حوزوی شدم و بعد از کلاس ششم دوباره ادامه دادم. بعد هم دبیرستان و رشته ریاضی و بعد هم وارد دانشگاه شدم.
چرا حوزه را ادامه ندادید؟
داستانش خیلی مفصل است. من خیلی به سینما علاقه داشتم. یعنی در همان دوران با سینما آشنا شدم. پرده نقرهای سینما عجیب مرا جادو کرده بود. در آن دوره، سینما رفتن برای طلبهای که در حوزه درس می خواند، یک عیب بزرگ محسوب میشد، در اصل یک ضعف بود و نگاه خوبی نسبت به سینما وجود نداشت. وقتی که من برای اولین بار به سینما رفتم، این قدر این پدیده مرا شیفته خودش کرد که دیگر نتوانستم ترک بکنم. همین خصلت سینما رفتن من شرایطی را به وجود آورد که احساس کردم این شرایط در شأن یک روحانی و طلبهای که تحصیلات حوزوی میکند، نیست، بنابراین باید تکلیف خودم را با خودم روشن می کردم. به همین دلیل ترجیح دادم که بیرون بیایم. به دلیل همین علاقه وافری که به سینما پیدا کردم، آمدم و تحصیلات جدید را ادامه دادم.
این که نگاه خوبی نسبت به سینما وجود نداشت، منطقی بود یا سختگیری می کردند؟
چرا، بخش زیادی از آن منطقی بود، دلیلش هم مضامین و جوی بود که بر فیلمهای تولید شده حاکم بود. بخش عظیمی از این تولیدات، اخلاقی نبود. طبیعی بود که با عقاید و باورهای مذهبی تضاد پیدا بکند و یک درگیریها و چالشهایی را به وجود بیاورد، از نظر من بخشی از آن، نگاه درستی بود.
آن زمان سازمان دانشجویان مسلمان، یک گروه نمایشی داشت یا نه؟
بله وقتی ما وارد سازمان دانشجویان مسلمان شدیم، یادم رفت این نکته را خدمت شما بگویم. فعالیت سیاسی در دانشگاهها، آن زمان تقسیم شده بود. عدهای کمونیستی فکر میکردند و گروههای کمونیستی را تشکیل میدادند.
از تودهای گرفته تا چریکهای فدایی خلق و چه و چه، تعدادشان زیاد بود، به هر حال یک جوی به عنوان تفکر مارکسیستی در دانشگاهها غلبه داشت و عده زیادی از دانشجویان را تحت تأثیر خودشان قرار داده بود. در آن فعالیتها، سازمان دانشجویان مسلمان مهجور واقع شده بود.
این گروهها بیشتر با فعالیتهای سیاسی مدرن که حالا سینما باشد و تئاتر و اینها، آشنایی داشتند و بیشتر گروههای فوق برنامه دانشگاه، روی این نوع برنامهها متمرکز بود و اغلب آنها هم چپیها بود. بچهها از این لحاظ خیلی ناراحت بودند و میگفتند، باید شرایطی پیش بیاید که ما بتوانیم فعالیتهای نمایشی و سینمایی داشته باشیم.
من به دلیل همان علاقهای که خدمتتان عرض کردم، بیشتر به سمت تئاتر گرایش پیدا کردم و یک گروهی شکل گرفت که کار تئاتر بکند؛ چون در این زمینه اطلاعات خیلی کم بود، تصمیم گرفته شد که اساتیدی را دعوت بکنند و کلاسهایی بگذارند. اصلاً مبنای ورود من به حوزه هنر از همین نقطه آغاز شد که گروهی شکل گرفت و کلاسها و دورههایی و این وضعیت ادامه پیدا کرد تا انقلاب.
بعد از انقلاب، ضرورت فعالیت در حوزه هنر، برای بچههای مسلمان خیلی زیاد شد. احساس کردند که باید کار جدی بکنند. بعدش به این رسیدند که تصمیم بگیرند، با تئاتر شهر که یک مرکز آموزشی راه انداخته بودند، صحبت بکنند، از دانشگاههای مختلف برای آموزش دیدن ثبت نام کرده بودند. از پلی تکنیک هم ما بودیم و رفتیم. تعدادی حدود 110، 120 نفر از دانشجویانی که با انجمنهای اسلامی و سازمان دانشجویان یک جورهایی ارتباط داشتند، معرفی شده بودند.
در حدود سه سال در تئاتر شهر، حوزههای مختلف هنری را طی کردیم. از نویسندگی و کارگردانی و بازیگری. منتها در طول این سه سال، بچهها هی کم شدند و کم شدند تا این که عده محدودی ماندند. عده محدودی که من از جمله آن آدمها بودم. کلاسهای خیلی خوبی بود. یعنی سه سال و اندی فعالیت خیلی جدی در زمینه آموزش دیدن اصول اساسی تئاتر اعم از نویسندگی، بازیگری، کارگرانی؛ همان دوره بود که کلاسهای آقای بهروز غریبپور که بیشتر تحلیل نمایش بود و این تحلیل نمایش هم بیشتر مبتنی و متکی به اصول نمایشی ارسطویی و نمایش یونان باستان بود، برگزار شد.
من در این دوره فعالیت متمرکزتری پیدا کردم و خیلی به این حوزه علاقه مند شدم؛ بعد از این سه سال دوره نمایشی، به شکل رسمی انتخاب کردم که اگر در این حوزه فعالیت بکنم، مؤثرتر و مفیدتر هستم، بنابراین به این نتیجه رسیدم که دانشگاه را رها کرده و فعالیتم را بیشتر در این حوزه متمرکز کنم که تا به امروز هم ادامه داشته است.
نسبت کارهایی مثل «گرگها» و مجموعه «رعنا» که در سالهای نوجوانی ما پخش میشد، با دغدغههای داوود میرباقری چیست؟
من تا حدودی در خصوص این سرنوشت و مسیری که تقدیر ما را به آن کشاند، خدمت شما توضیح دادم؛ به دلیل ارتباطم با سازمان دانشجویان مسلمان و یکسری مفاهیم مذهبی، خیلی علاقهمند بودم که بدانم چرا این همه مفهوم داریم، این همه شخصیت داریم، این همه ماجرا در حوزه تاریخ و اجتماع داریم، اما نمیتوانیم اینها را به فیلم تبدیل بکنیم؟ در اصل یکی از چالشهای جدی من با خودم این بود که من باید این را خوب یاد بگیرم و بتوانم، در یک دورهای این مفاهیم را به نمایش یا تصویر تبدیل کنم.
مجموعههایی که تا همین امروز ساختهام، نسبتی با این دغدغه و چالشی که در آن روزها داشتم، دارند. یعنی من هنوز هم از ذخیرههای آن روزها، به لحاظ سوژه استفاده می کنم. آن روزها خیلی دوست داشتم و میگفتم ما شخصیتی مثل امام علی(ع) را داریم، چرا نمیتوانیم این را منعکس کنیم؟ قسمت ما این شد که در فعالیتهای حرفهایمان، یک دوره با «رعنا» که به هر حال، یک کار سیاسی- اجتماعی بود و من در آن دورهها بیشتر فضاهایش را تجربه کرده بودم، بسر شود.
شاید بد نباشد نکتهای را بگویم که به نظرم با اهداف این جشنواره که شما درگیرش هستید، هماهنگی دارد. بچههایی که به این حوزه قدم میگذارند، باید حواسشان خیلی جمع باشد که به مفاهیم و فضاهایی بپردازند که تجربه و لمس کردهاند یا همه جوره احساس کنند ابعاد آن را میشناسند؛ این به ما خیلی کمک میکند؛ یعنی شناخت ما از شرایطی که در آن قرار داریم و زندگی میکنیم و با مفاهیمی که درگیرش هستیم، به ما خیلی کمک میکند تا اثری بسازیم که مفاهیم آن تأثیرگذار، قابل درک و قابل باور باشد، لذا من همیشه به دوستان توصیه میکنم که بیشتر به سمت مفاهیمی بروند که میشناسند و یک ارتباط و نسبتی با آن دارند؛ این خیلی کمک خواهد کرد که فضای فیلم و نمایش خیلی قابل لمس دربیاید.
وقتی این اتفاق میافتد، تأثیرگذاری آن اثر هنری خیلی زیاد میشود، وقتی که تماشاگر نگاه میکند، احساس میکند کاری را میبیند که با فرهنگش، با روحیه و خلقیاتش یک نسبتی دارد؛ این شناخت خیلی مهم است. «گرگها» یک کار تخیلی بود و من بیشتر روی مضامینی متمرکز بودم که دوست داشتم، از جمله همان مسئله عدالت و عدالت اجتماعی، باور و عقیده و ارتباط با خدا.
اگر دقت کرده باشید، معانی اصلی گرگها اینها بود؛ حاکمی که ستمکار است و حکیم فرزانهای که با مردم ارتباط دارد و عقیدهاش را کاملاً در زندگی اجتماعی و سیاسی خودش آورده است. اگر عملکردش را ببینید، متکی بر همان اصول اعتقادی است. اینها طی ماجرایی که اتفاق میافتد، با هم ارتباطی پیدا میکنند و این حکیم تصمیم میگیرد که تأثیری از منظر اعتقادی روی این حاکم بگذارد و قصه بر این مبنا شکل میگیرد.
عرضم این است که در گرگها، درگیر مفاهیمی بودیم که من دوست میداشتم راجع به آن کار کنم، باور ما نسبت به خدا، باور ما نسبت به معاد، باور ما نسبت به عدالت و بر اساس اصولی که به آن اعتقاد داریم، مسئله بود. «گرگها» به بخشی از این مطلب میپرداخت.
فضای «رعنا» یک مقدار امروزیتر بود؛ آن روزها احساس میکردم که باید یک مقدار راجع به انقلاب حرف زد، راجع به این مفاهیمی که فراگیر شده و در زندگی اجتماعی ما آمده و این قدر تأثیر گذاشته، باید کار بکنیم، «رعنا» نقطه آغاز آن فصل کار بود.
شما یک جایی گفته بودید، بعد از رعنا نتوانستم چیزهایی که مسئله خودم است، بسازم.
«نتوانستم» نه به این معنا که کارهایی را که کردم، نمیخواستم بکنم، یکسری مفاهیم و شخصیتها در ذهن من بود و به حوزههایی علاقه مند بودم که میخواستم در استمرار کارهایی که میکنم، باشند، اما اینها فرصت جریان و زندگی پیدا کردن را پیدا نکردند.
مسئله شما چه بود که میخواستید بسازید؟
دوستان ضرورتی را تشخیص میدادند و به من توصیه میکردند که الان وقتش است که این کار را بکنی، بنابراین آن چیزی که در ذهن من بود، مدام به تأخیر میافتاد. اگر کارهایی که کردم را بررسی کنید، می بینید که امام علی پنج سال وقت مرا گرفت و مختار هفت هشت سال، مثلاً من خیلی دوست داشتم که در ادامه فعالیتهایی که در تلویزیون داشتم، «سلمان» جلوتر بیفتد، اما دائم به تأخیر میافتاد.
همچنین سوژهای در راستای «رعنا» در ذهن من بود که اسمش را هم «سفر هفتم» گذاشته بودم. شاید بخش زیادی از آن، زندگی خود من بود. ماجرای یک جوان که از روستا میآید و مسیر تحصیلاتش به کجا میرسد و چه می شود و در مقاطع مختلف زندگی با چه مفاهیمی درگیر است که فرصت بروز و ظهور پیدا نکرد و در حد طرح باقی ماند.
منظورم بیشتر این است؛ یعنی شرایط و ضرورتهایی پیش میآمد که من را درگیر یک کار تازهتر می کرد و آنها همین جور میماند که همچنان تا امروز هم مانده است؛ یعنی اگر این ضرورتها را کنار بگذارم و اختیار با خود من باشد، ترجیح میدهم به آنها بپردازم و کار بکنم، اما یک وقت میبینید که نمیشود و به این نتیجه میرسیم که این موضوع میتواند به تأخیر بیفتد، مثلاً ساختن مختار ضرورت بیشتری دارد، نه اینکه مشکلی یا مانعی وجود داشته باشد که من ناخودآگاه به سمت این موضوعاتی که کار کردم، رفته باشم.
هنوز سلمان در کارها هست؟ یا این که کنار گذاشتهاید؟
هنوز در مرحله صحبت است. دوستان علاقهمند هستند که ما سلمان را شروع کنیم. سلمان و اجرای پروژهای مثل سلمان، با توجه به اینکه روی مفاهیم اعتقادی متمرکز است، خیلی حساس و وقتگیر است و باید خیلی با حوصله و دقت پیش رفت.
بعد از مختار دوستان اصرار دارند که من این کار را زودتر شروع کنم، ولی به دلیل پیچیدگی کار، من فکر میکنم که کار باید یک مقدار علمی و روی اصول پیش برود؛ چون میدانید که اصل و اساس و جوهره این شخصیت بر جستوجوی خدا و حقیقت متمرکز است. چنین مضمونی احتیاج به حوصله و دقت دارد و ظرافتهای خیلی زیادی در آن هست که نمیشود همین جوری تولیدش کرد. با دوستانی هم که تصمیمگیرنده هستند، صحبت کردم و گفتم که سلمان باید با دقت و حوصله تولید بشود؛ چون جاهایی را نشانه میگیرد که خیلی حساس و حیاتی هستند، بنابراین نمیشود با مفهومی مثل خداوند و جستجوی خداوند و درک و باور خداوند، خیلی با عجله برخورد کرد.
در فیلم امام علی یا مقطعی از زندگی امیرالمؤمنین که شما در امام علی ساختهاید، نقش عمار یاسر واقعاً این قدر برجسته است که شما در فیلم نشان میدهید؟ یعنی در واقعیت تاریخیاش، عمار این قدر آدم بزرگی است؟
عمار شخصیت خیلی بزرگی است. ما از پیامبر روایتی داریم که مراتب ایمان را تقسیمبندی میکنند و میفرمایند که اگر ایمان 10 مرتبه داشته باشد عمار کجا است. سلمان کجا است و ابوذر کجا است؛ شخصیت عمار، شخصیت بسیار بزرگ و تأثیرگذار و پررنگی بود، بخصوص در نوع باور و نگاهش به مسئله ولایت. یکی از افرادی که بعد از سقیفه بنیساعده به امام علی وفادار ماند، عمار بود. روایت شده که در تشییع پیکر مطهر حضرت زهرا سه نفر حضور داشتند و عمار یکی از آنها بود. یعنی این قدر به اهل بیت و خانواده امیرالمؤمنین نزدیک بود، بنابراین حضورش خیلی پررنگ بوده است. من فکر کردم که شاید سؤال باید اینجوری به ذهن شما میرسید که چرا نقش عمار کمرنگ است؟!
دقیقاً در ماجراهای جنگ صفین و معرکههای خیلی سخت آن، کار او عملاً چه بوده است؟ میخواهم این را علاوه بر آن چیزی که ما در فیلم دیدیم، بگویید که به چه دلیل این قدر اهمیت پیدا میکند؟ غیر از قرابتش با اهل بیت.
به دلیل نسبتش با مسئله ولایت و حضرت امیرالمؤمنین؛ یعنی شما اگر در جنگها نگاه بکنید، حضرت فرمودند هر جایی که عمار هست، حق آنجا است. این خیلی نکته مهمی است. نوع نگاه عمار، باورها و اعتقاداتش، جبهه حق را تبیین میکند. لذا در روایت هست و خود عمار هم در فیلم میگوید که از پیامبر (ص) شنیدم که فرمود: عمار، تو به دست شقیترین قوم کشته میشوی، شکر خدا که شرایط اینجوری است و من شقیترین قوم را فهمیدم که چه کسانی هستند.
تا این حد حضور چشمگیری داشته و تبیین کننده مفاهیم کلیدی و جدی در حوزه حکومت حضرت امیرالمؤمنین و در ارتباط با مسائل اعتقادی بودند؛ درک و تشخیص عمار و مسیر عمار همیشه مهم بوده است. برای خواص، این جوری مطرح است که ببینید عمار چه میکند. هر کاری که عمار می کند، شما هم تبعیت بکنید؛ چون مسیر درست، مسیری است که او میرود.
البته در مورد سلمان هم قضیه به همین شکل است، منتها سلمان این روزها را درک نکرد. سلمان در اواخر قتل عثمان از دنیا رفت، اگر کسی بخواهد، شخصیت سلمان را خوب نگاه بکند، شخصیتی که یک عمر به دنبال حق است، آخرش به عشق، به علی میرسد؛ سلمان این همه مسیر را رفت تا به این نقطه برسد. عمار هم یک چنین تأثیری داشت؛ به همین دلیل من احساس کردم که شاید حضور عمار در امام علی (ع) کمرنگ است.
به نظرتان نقشی که در فیلم داشته کمتر است؟
بله، چون مالک در آنجا یک مقدار وزنه بود و مرکز ثقل قصه بود، ما به دلیل مسائل فنی و ضرورتهای دراماتیک، باید روی کاراکتر مالک بیشتر متمرکز میشدیم تا قصه بتواند ابعاد دراماتیکش را پیدا بکند؛ این بود که عمار یک مقدار در حاشیه قرار گرفت؛ من الان که به امام علی(ع) نگاه میکنم، فکر میکنم شاید میشد کمی مفصلتر به عمار یاسر پرداخت.
فکر میکنید تجربهای که تا امروز فراهم شده و با این معانیای که در 30، 40 سال بعد از انقلاب به ما تحویل دادهاید، سینما ابزار مناسبی برای منتشر کردن آموزههای دینی هست؟
بله.
این را قدری توضیح بدهید؛ چون در این قصه خیلی حرف هست؛ عده ای می گویند آقا، این ابزار مدرن است و این چیزها فلان است.
نه، اسلام که تضادی با آن مدرنیته و مفاهیمی از این دست ندارد. یکی از ویژگیهای مکتب و دین ما همین است که قابل انطباق است. شما میتوانید این را برای همه زمانها و همه مکانها مفید و مؤثر بدانید. این در جوهره و ذات این دین است و البته اگر غیر از این بود که اصلاً از بین رفته بود. وقتی که امروز دین و مکتب اسلام این قدر اهمیت دارد و مرکز توجه و تأثیرگذاری است، یعنی دین پویایی دارد.
دین اسلام دینی است که در زمان مدرنیته و دورهای که ما در آن زندگی میکنیم، توانسته به قدری در زندگی سیاسی و اجتماعی مردم تاثیرگذار باشد که تأثیراتش را امروز میبینید. یکی از ویژگیهای این مکتب همین است که برای هر روزگاری میتواند مفید و مؤثر باشد. من فکر میکنم، سینما به عنوان یکی از ابزارهای مدرنی که در اختیار ماست، میتواند خیلی مثمرثمر و پرفایده باشد، البته اگر ما به آن درست نگاه کنیم.
یعنی میتواند به عنوان ابزار تبلیغ دین استفاده بشود؟
صد درصد، از نگاه و منظر من بله، همین کارهایی که ما کردیم، به این نیت بود. به هر حال یکی از جلوههای تأثیرگذاری دین همین است. مختار مهجور بود و بعد از ساخته شدن، انگار که مختار حیات دوبارهای پیدا کرد، انگار که جاری شد، این فیدبکی است که به من میرسد، ممکن است که من یک مقدار مبالغه بکنم، البته اگر آدمی اهل پژوهش باشد و تحقیق بکند و این دریافت من و این چیزی که به من رسیده، درست باشد؛ در این صورت میبینیم که چقدر مؤثر است. شما میتوانید یک شخصیت را احیا کنید و وجوه تأثیرگذاریش را به مردم معرفی نمایید؛ این امر بر روح و روان و موضعگیری و عقاید مردم تأثیر میگذارد، این ویژگی سینماست.
باید بدانیم که اصولاً هنر در ذات خودش، برای چه عرضه میشود؟ به خاطر اینکه زبان جذابی دارد؛ من میگویم و شما دوست دارید که بشنوید، لذا اگر بشود مفاهیم دینی و اعتقادی، شخصیتهای دینی و مذهبی و ماجراها و حوادث دینی را در چارچوب این زبان دراماتیزه کرده و با این زبان مطرح کنیم، قطعاً تأثیرگذاریش خیلی بهتر از خطابه و کتاب و چه و چه خواهد بود.
شما این کا را حرفه خودتان میدانید یا وظیفه خودتان؟
من وظیفه خودم میدانم. وظیفه است که من بعد از 30 سال کار مستمر هنوز طالب هستم، تشنه هستم و دلم میخواهد که باز هم ادامه بدهم.
من تصور می کنم برای پاسخ به سوال شما، دارم بلند بلند فکر میکنم؛ هر انسان دیگری جای من بود، شاید با مشکلات و مصائب و سختیهای این کار، میگفت دیگر بس است، بالاخره این مقدار از دست ما میآمد و فعالیت کردیم، اما من هر روز که جلوتر میروم انگار تشنهتر میشوم.
فکر میکنم، یک جور تکلیف و وظیفه است که این شرایط را برای آدم به وجود میآورد، بخصوص الان که احساس میکنم نسبت به دنیایی که به آن اعتقاد دارم، آن دنیای معرفتی، کم کار کردهام.
اگر آدمها به رستاخیز اعتقاد داشته باشند و فکر بکنند که یک روزی خواهد آمد که ما در پیشگاه خداوند، برای توضیح دادن آن چه که کردیم، حاضر میشویم، آن روز است که باید دست آدم پر باشد و سرش پایین نباشد، در آن صورت نهایت سعی خود را می کنند، البته من نمیگویم که آن آدم هستم، بلکه تلاش میکنم که آن روز بتوانم توضیح بدهم.
یک جایی گفته بودید که مختار، هم کارش و هم پرداختن به این شخصیت، در مسیر اعتقاد و حرفهای اساسی ماست؛ این یعنی چی؟
برای اینکه توضیح بدهم به یک مقدمه نسبتاً طولانی لازم دارد؛ شرایط سیاسی و اجتماعی امروز ما خیلی خاص است، بخصوص اینکه تفسیر از دین خیلی سلیقهای شده است.
هر آدمی با اطلاعات اندک یا یک شرایط اجتماعی یا سیاسی که فراهم شده، به خودش حق اظهارنظر میدهد و احساس میکند که او ملاک حق است، اجازه بدهید که در همین کلیت، بیشتر توضیح ندهم. لذا مختار تعیین میکند که اصلاً ملاک حق چیست؛ شما نگاه بکنید به چالشهای بسیار زیادی که امثال مختار با سلیمان صرد خزاعی دارد، یک عالم دین؛ آدمی که همه عمرش را خدا خدا کرده و این جوری فکر میکرده که علاقهمند به حضرت امیرالمؤمنین است و مسیر او را دنبال میکند؛ همین آدم در لحظهای که قرار است امتحان پس بدهد، پایش لنگ میشود. دچار انحراف و مشکل میشود؛ خودش یک جا می گوید که غفلت کردم، کوتاهی کردم، ترسیدم، لرزیدم، شیطان ایمانم را گرفت.
فکر نمیکنید، در روزگاری که ما امروز زندگی میکنیم، از این جبههبندیها و جناحها خیلی زیاد هستند و ما گرفتارش هستیم؟ بعضی وقتها شاید اینها حجت را آن قدر عمده بکنند و آن قدر محق بدانند که یک عده آدم به دنبالشان بروند و گرفتار بشوند. من فکر میکنم، اگر توانسته باشم همین یک جمله را گفته باشم، مفهوم حرفی را که زدم، کاملاً باز و تفسیر شده است.
البته این یکی از ویژگیهای مختارنامه بود؛ این فیلم خط و خطکشیهای سیاسی- اجتماعی و دینی را تفکیک میکرد، سعی داشت، حجت هر کسی را بشنود و نسبت آن را با حقیقت تعیین بکند، حالا یک وقت هست که اعتقاد ما در حد اعتقاد و باور باقی میماند و یک وقت هم در عمل جاری میشود که این کار را هم کرد؛ یعنی مختارنامه ملاکی برای سنجش اعمال خوب و بد آدمها بود؛ یعنی اگر ما عشق به اهل بیت را حقیقت مسلم بعد از پیامبر (ص) قرار بدهیم، مختار توانست؛ امیدوارم که توانسته باشم این را در مختارنامه خوب گفته باشم. یکی از اهداف من این بود که بگویم، کی نسبت به این اعتقاد درست عمل میکند و کی غلط. کی دنیا طلبی و عافیت طلبی را نسبت به دنبال حقیقت رفتن ترجیح میدهد، البته این هوشیاری، ظرافت و زیرکی می خواهد و رندی میخواهد، مختار رند بود. میدانست که در شرایط خودش، باید این مسیر را چطور طی بکند تا به نتیجه برسد، اگر در مسیر مختارنامه دقت کرده باشید، میبینید که ما داریم، زندگی یک جوانی را تعقیب میکنیم که در طول مسیر از آدمی که معتقد به نتیجه و کسب نتیجه مؤثر است به یک آدم تکلیفگرا تبدیل میشود؛ این یکی دیگر از محورهای مختارنامه بود.
در جشنوارهای مشابه همین که ما و دوستان درگیر آن هستیم، چند صد نفر جوان وجود دارند که فکر میکنم، متوسط سنیشان کمتر از 35 است که کارهای مختلفی میسازند و اینها تجربههای آنهاست. بعضی وقتها در کارهایی که با هم دیدیم، یک کارهای خارق العادهای هست که آدم باورش نمیشود، این را یک جوان کم سال و کم تجربهای ساخته باشد. ضمن ضعف و قوتهایی که در کارشان هست، مسئله دارند. وقتی که آدمهای مختلف این کارها را میبینند، احساس میکنند که این آدمها مسئله دارند. البته اول راه و در حال تجربهکردن و یاد گرفتن هستند. این بچهها باید چه کار بکنند؟ یعنی میخواهم بگویم که ما رفتیم و با آقای میرباقری که بالاخره در این کار، حداقل در حوزهای که ما به آن دسترسی داریم، تهش را درآورده است. سریال این قدر قسمتی هم ساخته، سینمای آن جوری هم ساخته. کار تئاتر آن طوری هم کرده که تا ته صد را درآورده است. میخواهیم به ما که یک جوری نماینده آن بچهها هستیم، این جوری بگویم. سؤالم این است. میگویید که بچهها باید چه کار بکنند؟
در درجه اول ایمان، ایمان، ایمان؛ نسبت به کاری که میکنند. دوم، شناخت، شناخت فضا و شرایطی که بنا است راجع به آن کار بکنند. سوم؛ تخصص، یاد گرفتن، میل به یاد گرفتن. بدون مبالغه من الان احساس میکنم در حوزه فنی خیلی چیزها هست که نمیدانم. باید اینها را یاد بگیریم. باید تجربه کنم. باید بروم و درگیرش بشوم تا یاد بگیرم. میل به یادگیری همیشه باید در انسان باشد. پس یک، ایمان داشتن به کاری که دارید می کنید، دوم، شناختن، این شناخت از مسائل و مفاهیم اعتقادی شروع میشود تا فضا و شرایطی که آدم درگیرش است.
فضایی را که میخواهید کار کنید باید خوب بشناسید. اگر من فضایی را که در آن کار میکنم نشناسم، چه جوری میتوانم امید داشته باشم که این فضا را به بیننده منتقل کرده باشم؟ معمولاً به بچهها میگویم بروید در جاها و حوزههایی کار بکنید که روابط را خوب میشناسید. آدمها را خوب میشناسید. از این حیثش گرفته تا آنچه که بالاخره من باید نسبت به عقایدم شناخت داشته باشم.
من که نمیتوانم بگویم مسلمان هستم و همین کافی است. اشهد ان لااله الا الله گفتم و تمام شد و رفت. باید بشناسید. شما هر توضیح المسائلی را که باز بکنید، اولین مسئلهاش این است که میگوید، اصول دین که عبارت باشد از توحید، نبوت و معاد، باید این را درک بکنید. تقلیدی نیست. باید بشناسید. باید به آن ایمان بیاورید. این شناخت خیلی اهمیت پیدا می کند. منظورم این است که ابعادش خیلی وسیع است.
سینما هم یک مقوله بسیار پیچیدهای است و یک دانش خیلی بالایی میخواهد. اگر آدمها در جایی احساس بکنند که بینیاز از فن و بینیاز از علم شدهاند، باختهاند. همیشه باید روحیهای داشته باشند که میل به یادگیری در آنها خیلی زیاد باشد. فکر نکنند که اگر یک کار خوب کردند و مورد توجه واقع شد، دیگر تمام شد؛ فیلمساز شدند. نه، این مثل یک دریا است که هر چه برویم به عمق و ژرفایش نمیرسیم. باید خودت را مدام به روز نگه داری.
مدام با علم امروز در ارتباط باشی. مدام مطالعه و تحقیق بکنی. این خیلی ضرورت دارد، من بدون مبالغه عرض میکنم، همین الان گاه به حوزههایی میرسم و میبینم که چقدر بیسوادم. لازم است که بروم و در این حوزه شروع به یادگیری بکنم.
فکر نکنند که همین دوربین و لنز را که شناختی، دیگر شناختی. نه ابعاد این خیلی خیلی پیچیده است و آدم مدام باید مطالعه بکند تا کاری که میکند، تأثیرگذار و خوب از کار در بیاید. توصیه من اینها است.
آیا شما به ساختن کارهای سیاسی- اجتماعیای مثل «رعنا» برمیگردید؟
بله، اگر هم خودم به شخصه برنگردم، محصولاتی را که الان صحبت شده و داریم تولید میکنیم، در همین راستا است. همین کار آخری که اخوی من انجام داد و من در تدوین و مشاوره و متنش حضور داشتم، یک کار سیاسی- اجتماعی است. من هم تا جایی که توانستم به لحاظ فکری مؤثر باشم، در این کار حضور داشتم.
ظاهراً یک توافقی کردیم و قرار است که من یک کار طنز برای عید امسال بسازم، البته معلوم نیست؛ هنوز قطعی نیست، اگر ظرف چند روز آینده بررسی بکنم و ببینم که فضا و زمان به اندازهای که من میخواهم در اختیارم هست، شاید توفیق باشد و این کار را انجام بدهم. ولی به هر حال هیچ وقت قرار نبوده که من به این فضا برنگردم. عرض کردم، «سفر هفتم» از سوژههایی بود که من خیلی دوست داشتم که بسازم.
ماجرای یک بچه روستایی بود که آخرش در گذر حوادث سیاسی و اجتماعی و اعتقادی زمانه خودش رئیس جمهور کشور میشود. ولی تا به حال مجالش پیش نیامده است. انشاء الله که توفیقی باشد و عمری باشد، بتوانیم چیزهایی که در ذهنمان هست انجام بدهیم.
به یاد پدر
گفت: خیالم راحت شد!
پدرم با توجه به همان زمینهای که توضیح دادم. خیلی مایل نبود که من درس جدید بخوانم. به خصوص این که بخواهم به سینما ورود کنم. من برای سینما رفتن، یکی دو بار از ایشان کتک خوردم.
البته این کتک خوردن خیلی شیرین بود. یعنی احساسش را الان دارم میفهمم که چه احساس زلال و خوبی بود. خوب، نگران بودند. نگران سرنوشت فرزندشان بودند. تا زمانی که من «رعنا» را نساخته بودم، با حرفه ما آشتی نکرد. خیلی توصیه میکرد که این کار را نکن.
این کار عاقبت ندارد، آخرت ندارد ولی ما این کار را کردیم. ما علیرغم میل باطنی ایشان این کار را کردیم. «گرگها» که پخش شد، یک خرده توجهاش به مسئله جلب شد. این خاطره را قبلاً تعریف کردم. من درگیر نوشتن امام علی(ع) که بودم «رعنا» هم داشت پخش میشد. به خانه ما آمد ما یک آپارتمان کوچکی در مجیدیه داشتیم من داخل سالن کار میکردم و کتابها و کاغذها دور و بروم ریخته بود، گفت: چه کار میکنی؟ اینها چی است. گفتم، قرار است که اگر قسمت بشود، یک کاری راجع به امام علی(ع) کار بکنم. این را که شنید، یکهو دیدم که احوالاتش منقلب شد. عینکش را درآورد و یک خرده شروع به خواندن کرد. اتفاقاً صحنهای را مینوشتم که این جوری شروع میشد:
خارجی، روز، قبرستان بقیع
ابوسفیان کورمال کورمال و عصازنان به نیت قبر حمزه، دارد به زمین لگد میزند. این تعبیر را که خواند، کلی خندید، گفت: این خیلی خوب است، بعد یک نگاهی به من کرد. من ریشم را زده بودم، گفت: تو که میخواهی راجع به امام علی(ع) کار بکنی، سید اولاد پیغمبر، خجالت نمیکشی که ریشت را میزنی؟ ما بعضی وقتها یک چالشها و درگیریهایی داشتیم. حالا دیگر من بحث نمیکنم. باشد. چشم. دیگر نمیزنم. تحقیقاً من از همان موقع این نصف ریش را دارم! یعنی نصفش را زدم و نصفش هست.
به نیت این که من ریشهایم را مکدر نکنم و از من راضی باشد. خیلی امیدوار شد. یعنی باور کرد این حرفهای را که من دارم انجام میدهم. حتی به زبان آورد. گفت: خیالم راحت شد، بالاخره داری کاری میکنی که به درد میخورد.
من این خاطره را دارم و احساس میکنم که الان ایشان راضی است، انشاءالله اگر این طور بوده باشد و اگر مردم احساس میکنند که با دیدن مختار یا کارهای دیگری که ما کردیم، ثواب و اجرای برای ما قائل هستند، دعا کنند که خداوند ایشان را قرین رحمت کند و بیامرزد. بالاخره ما یک بخشی از ثواب این کارهایی که انجام میدهیم را به روح ایشان تقدیم کردیم. به دلیل این که در زندگی من خیلی تأثیر داشت.
شاید مخالفتهای او مرا جریتر کرد. الان که دارم فکر میکنم. می بینم، اگر نبود آن مخالفتها، شاید من امروز در این حوزه نبودم. انگار یک جورهایی تقدیری بود. او باید مخالفت میکرد و من باید بیشتر علاقهمند میشدم و دنبال این کار میرفتم یعنی الان وقتی که حاصل کار را سنگین و سبک میکنم میبینم که همه اینها در تقدیر من رقم خورده بود برای اینکه من نسبت به کاری که دارم میکنم، با اعتقاد و با حوصله و با دقت و با پشتکار خیلی زیاد به آن نگاه بکنم و این مسیر را ادامه بدهم. به هر حال فکر میکنم، شیوه تربیتی ایشان که خیلی هم خاص بود، باعث شد که اگر امروز من به جایی رسیدم و احیاناً چیزی دارم، نتیجه آن تربیت خاص بوده است.
ایشان طوری بود که عملکردشان بیشتر در احساس متجلی بود، مثلاً یک بار من به خاطر این که به سینما رفته بودم، ما در شاهرود تحصیل میکردیم. یک خانهای برای من گرفته بود. در یکی از حیاطهای قدیمی شاهرود اتاقی داشتم. به صاحبخانه سفارش کرده بود که اگر یک وقت این شب به خانه نیامد، فوری به من خبر بده، ایشان در روستا زندگی میکرد، وضعش هم نسبتاً خوب بود، وضع مالی ما خوب بود، ما یک شب به سینما رفتیم، یعنی به خانه دوستان رفتیم و شب ماندیم، صبح به دبیرستان رفتیم و ظهر یک نان سنگک خریدیم و به خانه آمدیم که ناهار بخوریم و دوباره به دبیرستان برویم. تا زنگ را زدیم، دیدیم که ایشان باز کرد. به محض این که مرا دید، یک سیلی به من زد. من هم عصبانی شدم و گفتم من دیگر درس نمیخوانم، گفت: خیلی خوب برو وسایلت را جمع کن تا برویم. همین
ما هم رفتیم و ساکمان را جمع کردیم و دنبال هم راه افتادیم از خیابان ایستگاه شاهرود که سینما مولن روژ در آن است تا سرفلکه شاهرود، او جلو میرفت و من هم ساکم در دستم بود و داشتم پشت سر میرفتم. سرفلکه که رسیدیم، یک هو ایستاد و شروع کرد به گریه کردن. اشکهای آن مرد با آن سن و سال. آنچنان تأثیری روی من گذاشت که گفتم: من دیگر علیرغم میل شما کاری نمیکنم. یعنی تصمیم من عوض شد. گفتم، غلط کردم. من میروم و درسم را میخوانم. شما نگران نباشید. اذیتتان نمیکنم. من هم سعی می کردم که مراعات احوالش را بکنم.
الان میفهمم که چه احساسی در او بوده و چه نگرانی در او وجود داشته، به خاطر سرنوشت فرزندش نگران بود، اینها الان برای من قابل درک است. آن موقع قابل درک نبود، شایده تا 10 سال پیش هم خوب نمیفهمیدم. الان میفهمم که تأثیر همان احساس بود که من به این نتیجه رسیدم که باید حقانیت کارم را یک جورهایی ثابت بکنم. نمیدانم به هر حال اینها خاطراتی است که ما داریم. به هر حال یکی از افراد مؤثر در زندگی من پدرم بود. شکر خدا اطلاعات داشت. سواد داشت.
اهل فضیلت بود، اهل درک و معرفت بود، من واقعاً یادم نمی رود بچه بودم در روستا ما «خیج» یک مراسمی در دهه اول محرم هست. مردم سه روز علمها را توی ده میچرخانند و اگر مردم نذوراتی دارند به این علمها میدهند یک مراسم خاصی است البته الان متأسفانه این مراسم کمرنگ شده است اما آن موقع رونق داشت من بچه بودم.
ایشان یک بار در این مراسم خواند، وقتی که خواند، احساسش خیلی تأثیر داشت. تصویرش هنوز در ذهن من حک شده است. کوچولویش را در این سریالی که برادرم حسن دارد کار میکند، یک صحنهای گذاشتیم یک تعزیهخوانی هست. اسمش مهدی ننه سکینه است که توی قهوهخانه میآید و آن مراسم را یک جورهایی اجرا میکند. اشعاری خوانده میشود و بر مبنای این یک فضای خاصی به وجود میآید. آن تصویری که ایشان میخواند و گریهای که میکرد، هنوز در ذهن من حک شده یعنی از ذهن من پاک نشده است.
عرضم این است، آدمی بود که با دین و معرفت دینی و فضاهای دینی، شاید علاقهاش به روحانیت هم از همین احساسش ناشی میشد که دلش میخواست، فرزندش سواد داشته باشد. اهل معرفت باشد، حالا نمیدانم که من الان به آن رسیدم یا نرسیدم. قضاوت این با دیگران است ولی به هر حال این احساس در او وجود داشت. میخواهم بگویم که یک آدم عامی نبود.
آدمی بود که یک مقداری فراتر از حد معمول آنچه که مرسوم بود، دانش داشت. مطالعه داشت، حتی من یادم هست که یک زمانی کتاب عدل الهی آقای مطهری، از دست ایشان نمیافتاد، مدام این را مطالعه میکرد و توصیه میکرد که این را بخوانید. منظور این بود که ایشان با معارف و باورهای دینی بیگانه نبود و میشد ایشان را جزو خواص جامعه روزگار خودش به حساب آورد.
لذا فکر میکنم که نگرانیها و دغدغههایش خیلی جدی بود و تأثیرات روانیش را هم عرض کردم. یک جورهایی خیلی با سیاست ما را هدایت کرد که حداقل منحرف نشویم. در مسیری که داریم کار میکنیم، جذب جاذبههای فرعی و بیدوامش نشویم.