به گزارش خبرنگار فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ عملیات والفجر مقدماتی که در ایام الله دهه فجر سال 1361 در جنوب کشور انجام شده به همین مناسبت والفجر نام گرفته است. برای نام گذاری رمز این عملیات دلایلی را بیان کرده اند که در نوع خود جالب توجه است.مقدمه رمز، حدیثی است که رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) قبل از آغاز هر عملیات آن را قرائت می فرمودند. شهید مجید بقایی هم پیشنهاد کرده بود، یکی از اسماء خداوند در رمز گنجانده شود. همچنین آیت الله بهاءالدینی در دیداری با فرماندهان سپاه، اظهار داشته بودند، نام ذوالفقار در رمز عملیات آورده شود. در نهایت عملیات والفجر مقدماتی در ساعت 21:30 روز 17/بهمن/61 با رمز مبارک"بسم الله الرحمن الرحیم، و لاحول و لاقوه الا بالله العلی العظیم، اللهم ایاک نعبد و ایاک نستعین، قد تری ما انا فیه ففرج عنا یا کریم، یا الله، یا الله، یا الله. به مظلومیت علی اصغر و به ذوالفقار برنده ولی المؤمنین و قهاریت رب العالمین به پیش"* در جنوب فکه تا چزابه آغاز می شود. در این میان موانع دشمن نقش به سزایی در ناکام ماندن عملیات دارد، به گونه ای که تمام توان نیروها صرف عبور از آنها می شود در حالیکه این موضوع در عملیات های قبلی سابقه ندارد.
در سال 1383 و بعد از سقوط صدام، انقلابیون عراقی، آرشیو سِرّی سازمان امنیت عراق موسوم به مرکز آندلس در شهر بغداد را پیدا کردند که به جز صدام و چند نفر دیگر از اطرافیانش احدی مجاز نبود به آنجا برود؛ در این مکان، مدارک مربوط به جاسوسیهای بنیصدر و مجاهدین خلق و پولهایی که به آنها داده بودند، کشف شد.
یکی از این مدارک، مربوط به جاسوسی و لو دادن عملیات بزرگ زمستان 1982 ایران در فکه جنوبی ـ همان والفجر مقدماتی ـ بود که بابت این خیانت بزرگ، مقامات رژیم صدام، مبلغ هنگفتی دلار به حساب بانکی «ابوالحسن بنیصدر» در یک بانک «موناکو» واریز کردند و یکی از اسناد کشف شده در مرکز آندلس، رونوشت قبض پرداخت این پول به آن بانک فرانسوی بوده است.
خاطره زیر از یادداشت های روزانه تفحص برون مرزی منطقه فکه است که داستان پیدا شدن پیکر اولین شهید عملیات والفجر مقدماتی در تفحص را شرح می دهد و به مظلومیت شهدا حتی بعد از اتمام جنگ و سختی کار اکیپ تفحص می پردازد.
چهارده روز از تلاش شبانه روزی بچه ها در خاک عراق می گذشت. اما با وجود همه تدابیر از جمله بررسی اسناد و مدارکی که هر روز بعد از بازگشت به مقر توسط آقا مجید پازوکی از طریق مشاهده فیلم و گزارش والفجر مقدماتی انجام می شد، نتیجه اصلی کار که پیدا کردن عزیزان مفقودالاثر بود به دست نمی آمد. چهار دستگاه بیل و یک دستگاه لودر همچنان کار می کردند. بالاخره مسئولان تصمیم گرفتند تا کمی از این محل که به نظر می رسید محور عملیات نبوده جابجا شویم و چادرها و خیمه ها را به طرف پاسگاه الکرامه ببریم. تا لودرها بتوانند با پراکندگی و سرعت بیشتری کار کنند.
این روز هم، طبق معمول روزهای گذشته هر کدام از دستگاه ها به کار خود مشغول شدند و برای هر دستگاهی و برای هر دستگاهی چند افسر و سرباز عراقی در کنار آن مستقر شدهاند و لودر که از تحرک بیشتری برخوردار بود به نقاط دورتری حرکت داده شد و عراقیها مسئول کنترل لودر را به افسری به نام ابوزمان و یک سرباز به نام حسنین سپردند.
دیگر سرنشینان لودر هم من و سیدکاظم خاتونکی که از بچههای استان فارس بود و در لشگر 14 با اصفهانیها کار میکرد و سیدمجید هاشمی از لشگر 27 و ناجی راننده کمیته مفقودین بود. چون ظرفیت حمل سرنشینان لودر محدود بود عراقیها فقط همان افسر و سرباز را همراهمان میکردند.
البته در طول دو هفته اقامت در عراق به این دو نفر میانه خوبی پیدا کرده بودیم و به قول معروف حسابی آنها را ساخته بودیم.
ابوزمان بیماری آلرژی داشت و ما هم با قرصهای آنتی هیستامین خوابآور او را کسل و بیمار میکردیم. حسنین هم که علاقهمند به بیان سرگذشت خود بود از زندگیاش برایمان تعریف می کرد.
حسنین با ما گرم گرفته بود و از خاطرات کشته شدن پدرش در جنگ عراق و ایران میگفت و خود را شیعه معرفی میکرد. هر چند که ما به او اعتمادی نداشتیم و دیگر عراقیها او را عامل استخباراتی و جاسوس مقدم عثمان میشناختند، اما حرفهایش را گوش میکریم و او دایم میگفت: «پدرم در جنگ ایران و عراق کشته شده است» اما بلافاصله اصلاح میکرد که: «پدرم به وسیلهای شما ایرانیان کشته نشده است، بلکه توسط یک عراقی هم قطار خود در مرکز کردستان عراق به صورت عمد کشته شد.»
او میگفت: «پس از چند سال به قاتل رضایت دادم و یک میلیون دنیار از طرف قابل پیشنهاد گردید که نپذیرفتیم و به قاتل گفتم پدرم بیشتر از یک میلیون دینار برایمان ارزش داشت. به قاتل گفتم من به شما ده میلیون دینار میدهم پدرم را زنده کنید.»
راه را با او ادامه میدادیم و گوش به حرفهایش، اما چشمهای بچهها به اطراف جاده شنی حوالی پاسگاه وهب، در کنار خط پدافندی متروکه عراقیها دوخته شده بود. در طول مسیر از میادین مین و مواد منفجره و کمینگاههای قدیمی عراق میگذشتیم. این منطقه، خاکی سست و روان داشت و گاهی چرخهای لودر تا عمق 50 سانتیمتری زمین فرو میرفت.حدود 6 کیلومتر از چادرهای برپا شده بچههای خودمان فاصله گرفتیم نزدیک ظهر بود باید بر میگشتیم و خود را به چادرها میرساندیم اما عمداً سعی کردیم از مسیر دیگری برویم. به همین خاطر از یک جاده شنی دیگر به حرکت درآمدیم.
هنوز چند کیلومتر نیامده بودیم که از بالای لودر سیدمجید و سیدکاظم خاتونکی، ناجی و بنده همزمان و شاید در یک لحظه با یک صلوات، قلمه دست یکی از شهدای گرانقدر را که گویی با اشاره قصد توقف کردن ما را داشت، مشاهده کردیم.
از لودر پیاده شدیم دو نفر عراقی هم شاهد این ماجرا بودند. خاک سست و سبک وهب را با بیل دستی کنار زدیم تا اولین پیکر عزیز خود را در منطقه برون مرزی فکه، در آغوش بگیریم. سیدکاظم چفیهاش را پهن کرد، پیکر را روی آن گذاشتیم و مشغول شناساییاش شدیم. پلاک شهید با شماره 20000786 و یک کارت شناسایی به نام غلامرضا... و یک عکس از حضرت امام(ره) در جیب شهید قرار داشت.
در بین بچههای تفحص رسم بر این است که هر وقت شهیدی پیدا شود باید چندین متر و حتی صدمتر اطراف آن را جستوجو کرد شاید پیکر دیگری در آن حوالی قرار گرفته باشد با این انگیزه اطراف را مورد بررسی قرار دادیم، شهید دیگری با پلاک cj-195-5…j که یک پیشانی بند به مضمون "ما همه سرباز توییم خمینی" هنوز بر جمجه مبارکش قرار داشت، کشف شد.
این دو شهید عزیز را که هدیه امام زمان(عج الله) بعد از 14 روز کار در منطقه برون مرزی فکه بود با خوشحالی در بغل گرفتیم و با لودر به سوی چادرهای بچهها به حرکت درآمدیم. بچههای گروه به استقبال آمدند و برای کشف اولین شهدای برون مرزی فکه اشک شوق می ریختیم.
راوی: جعفر نظری