هر روز که میگذرد داستان نیمهتمام زندگیشان با گذاشتن و برداشتن یک «بار» جان تازهای میگیرد؛ خوب میدانند اگر «باری» نباشد نانی برای خوردن نیست.
گروه اجتماعی «خبرگزاری دانشجو»؛ خیابان پر است از اتوبوسها، تاکسیها، سواریها و عابران پیادهای که برای رسیدن به مقصدشان عجله دارند. عابران خسته و خوابآلوده از یک روز کار، فقط میخواهند خودشان را به خانه برسانند، اما پسرهای بستنی فروش حاشیه خیابان مهارت عجیبی برای جذب همین عابرهای خسته دارند. انگار صدای بوق ممتد ماشینها و دود غلیظ کامیونها هیچ وقت بند نمی آید و ترافیک ظهرگاهی تا همیشه ادامه خواهد داشت.
کمی پایینتر از میدان چند گاراژ باربری کیپ تا کیپ هم کنار پیادهرو ردیف شدهاند. کامیونها و وانتها میآیند و میروند و با هر رفتوآمدی «باری» را پیاده یا سواره میکنند.
داخل گاراژ میشوی. دود غلیظ کامیونها، صدای داد و فریاد صاحبکارها و گرمای تند بعدازظهر ملغمه عجیبی آفریده از داستان یک زندگی که هر روز با برداشتن و گذاشتن یک «بار» باید جان بگیرد؛ چون اگر «باری» نباشد نانی هم برای خوردن نیست.
گاراژ پر است از کارگرانی که نان سفرههای خالیشان را در میان کارتنهای سنگین کامیونها جستوجو میکنند. آنها از نخستین ساعات صبح میآیند. آن قدر کارتنهای سنگین بارهایی که از شهرستان آمده یا قرار است به شهرستان برود را پر و خالی میکنند تا دیگر توانی برای کار کردن نداشته باشند. تنها آن وقت است که گوشهای مینشینند و خودشان را با خوردن نان خالی سیر میکنند.
آنها آرام و بیصدا کار میکنند. حتی اگر صاحبکارها سرشان فریاد هم بزنند به سکوت بسنده میکنند تا مبادا جوابشان، کارشان را بدزدد و بچههایشان گرسنه بمانند.
پیرمرد آن قدر خسته و سنگین کار میکند که هر از چند گاهی بر سرش فریاد میکشند که باید تندتر از این کار کنی. عرق پشت ابروهای پرپشتش جمع شده. لباس چرک و قهوهایاش پر است از خاک و آلودگیهای به جا مانده از بارهای مختلف، اما راضی است. خودش میگوید: کار میکنم تا محتاج نامرد نباشم، خداوند هم توانم را میدهد.
لهجه غریب و شهرستانیاش به دلت مینشیند. برایت از زندگیای میگوید که باید بگذرد، اما آبرومند و بدون دوز و کلک. مرد دیگری میآید میگوید: 45 سالهام، اما چروکهای عمیق روی پیشانی و موهای کم پشت و سفیدش 60 ساله نشانش میدهند. خسته است. این را از دستهای لرزان و چشمهای سرخ و پف کردهاش خوب میفهمی. با افتخار برایت از دخترش میگوید که در رشته مهندسی درس میخواند و هر ترم با نمرات عالی، پدرش را روسفید میکند.
او میگوید: کارگری میکنم و با نان حلال بچههایم را بزرگ میکنم. درس دخترم که تمام بشود، کار خوبی که پیدا کند، افتخار من و خانوادهام میشود.
ساعتی از ظهر گذشته، آفتاب پرسوز روی سرشان ضرب گرفته، عرق از سر و رویشان جاری است، اما همچنان کار میکنند. کامیون اول که پر شد میروند سراغ کامیون بعدی. مردی میان سال کنار کامیون نشسته و با چرتکه تعداد بارها را حساب و کتاب میکند.
بالاخره وقت ناهارشان میرسد. اتاقک محقر گوشه گاراژ تنها محل استراحتشان است. کف اتاق با فرش رنگ و رو رفته نازکی پوشانده شده. یک پنجره کوچک تنها راه ارتباطیشان با هوای تازه است. سفره غذایشان پهن میشود. نانهای وسط سفره را میبینی. منتظر غذا میمانی، اما غذایی در کار نیست. یکی از کارگرها از راه میرسد چند نوشابه خنک را توی بغلش جا داده است.
او که میآید غذایشان را شروع میکنند نان و نوشابه برایشان غذای لذیذی است که میتواند عطش ظهرگاهیشان را کم کند. دعوتت میکنند که میهمان سفره محقرشان شوی و با شوخی و خنده برایت از لذت خوردن نوشابه و نان میگویند. میخندی اما توی دلت انگار بازار مسگرهاست. سرت گیج میرود از پرسه غمانگیز فقر در زندگی کسانی که کار میکنند تا فقط زنده بمانند. داستان دلتنگیهایشان را میشنوی، اما هیچ نمیگویی و هیچ کاری نمیتوانی بکنی.
ته مانده حقوق آخر ماهت را از توی کیف پر از کاغذت درمیآوری. حساب و کتاب میکنی. یک ساعت بعد با نان و آبگوشت تازه دیزی سرای همسایه میهمانشان میکنی. آنها غذا میخورند، آن قدر با اشتها که انگار بهترین غذای دنیا را میهمانشان کردهای. حالا دیگر حرفهایشان رنگ همدلی و صمیمیت بیشتری میگیرد، اما باید بروی و از زندگی مردانی بنویسی که آرام و بیادعا زیر بال و پر زندگیشان را گرفتهاند و با کارگری دنبال سهم گمشده خودشان از زندگی هستند.
از اتاقک بیرون میزنی. پشت در اتاقک مخروبه پر است از کفشهای سوراخ، گالشهای پاره و کتانیهای سفید چرک مردی که فقط یک «کفی» برایش مانده است. به خیابان که میرسی. خودت را در ترافیک عصرگاهی گم میکنی، اما فکر دستهای پینه بسته، کمرهای خمیده و جیبهای خالی کارگران رهایت نمیکند.
باربری