خواستم او را ببرم عقب. یکی از عراقیها لب رودخانه سابله زخمی شده بود و فریاد میکشید. اعصاب نیروها را خرد کرده بود...
گروه فرهنگی «خبرگزاری دانشجو»؛ «چزابه» خاطرات فتحالله جعفری یکی از فرماندهان جبهههای جنوب است که به حوادث جبهههای جنگ در کردستان و چزابه پرداخته شده است. این کتاب که بیشتر به خاطرات، فعالیت فرماندهی، شهادت دلاورمرد جبهههای جنوب حسن باقری اشاره دارد در چهار پیوست که 1ـ عملیات طریق القدس به روایت سردار شهید حسن باقری، 2ـ عملیات طریقالقدس به روایت سردار غلامعلی رشید 3ـ نامه دشمن، صادر شده قبل از عملیات طریق القدس 4ـ نامه حضرت امام، خطاب به رزمندگان پس از عملیات طریقالقدس، و پانزده فصل و 242 صفحه که به شرح عملیات در کردستان پرآشوب، عملیات جبهههای جنوب، عملیات طریقالقدس، عملیات چزابه پرداخته شده است.
در بخشهایی از فصل نهم این کتاب میخوانیم:
خواستم او را ببرم عقب. یکی از عراقیها لب رودخانه سابله زخمی شده بود و فریاد میکشید. اعصاب نیروها را خرد کرده بود. گفتم او را حمل کنید به بهداری و زخمش را درمان کنید. نیروها رفتند و دیدند که دارد جان میدهد. او را حمل کردند ولی سنگینی هیکلش را باید چهار نفر میکشیدند. دو نفر از نیروهای خودمان هم کنار پل زخمی شده بودند. آنها هم برای مداوا اعزام شدند.
بعد از پل، یک روستا و بعد از روستا هم یک دژ بود که تا پشت آن بعثیها را تعقیب کردیم. تانکهای دشمن در جاده مستقر شدند. به برادر لاوی گفتم سریع تانکهایی را که از پل سابله رد شده بودند، بیاوریم یک جای امن. رفتیم. تانکها هنوز روشن بودند. تانک اول را روشن کردیم و راه انداختیم. آن را گذاشتم دنده یک و گازش را بستم روی ده کیلومتر که آرام حرکت کند و خاموش نشود. به او گفتم: برو پشت خاکریز، تانکها را یکی یکی میفرستم، شما تانکها را پشت خاکریز با فاصله مستقر کنید.
دومی را هم حرکت دادم و گذاشتم پشت سر آن یکی،سومی، چهارمی ... هفت تانک را پشت سر هم حرکت دادم؛ تانکهای بدون راننده را. هفت تانک مثل کاروان شتر پشت سر هم رفتند تا پشت خاکریز.
نیروها با دیدن تانکها روحیه گرفتند و تکبیر گفتند. آنها را پشت خاکریز مستقر کردیم. یکی را برادر لاوی برد بالای خاکریز و توپچی شد. شروع کرد به گلولهگذاری و شلیک. گفتم شاید شب پاتک کنند و گلولهها را کمتر مصرف کنید.
هوا که روشن شد، دشمن در مواضع جدید مستقر شد. یکی از تانکهای چیفتن از پشت دژ بالا و آماده شد که پارک کند. یک گلوله به برجکش خورد و از آن دود بلند شد. خدمهاش وسایل را برداشتند که بروند گفتند: تانکمان را زدند.
یک درجهدار بود، قد کوتاه و لاغر، به همراه دو سرباز. تجهیزاتشان را برداشتند و رفتند ولی خدمه اسکورپین ماندند.
هنوز دوشکای دشمن از راه دور میزد. خواستیم سر و سامانی به خط که در اختیارمان بود، بدهیم. اصغر لاوی فرمانده این محور از خط شد و برادر فنایی هم توی خط ماند.
آتش خمپاره و تیربار دشمن هنوز بود ولی کم کم فروکش کرد. تانکهاشان هنوز روی پل میسوختند. دود باروت، دود سوختن تجهیزات، صدای انفجار و شلوغی ترددها، منطقه را همانندشب تاریک و وحشتناک کرده بود.
آمدیم کنار رودخانه. دشمن یک تیربار ضدهوایی تک لول گذاشته بود سر یک تلمبهخانه در شمال غربی پل سابله که ساختمان چهار گوش با بلوک سیمانی داشت. با دو نفر از نیروها و اصغر لاوی رفتیم تا آن را بیاوریم. دشمن ما را به گلوله بست. گفتیم اول بیاییم و خانهها ئ روستای کنار سابله را پاکسازی کنیم. همین طور که به طرف غرب حرکت کردیم، یک خمپاره وسط ما خورد. سر نفر سوم قطع شد و افتاد. بدنش سه قدم رفت و خورد زمین. او دعوت حق را لبیک گفت.
گفتم جنازه شهید را ببرند. یکی از کماندوهای بعثی هم تیر خورده بود. پایش توی پل چوبی گیر کرده بود. بدنش افتاده بود توی رودخانه سابله. تعدادی کماندو کشته شده بودند که بیسیم تک نفره و سرنیزه و اسلحه کلاش کماندویی داشتند. اسلحه کماندویی سبکتر از معمولی است. یکی از آنها یک قبضه خمپاره 60 کماندویی را به زانو و گلولههایش را دور کمرش مثل خشاب بسته بود. همهشان بیسیمهای کوچک کماندویی داشتند. تجهیزات همراهشان کامل بود. 11 نفر در شمال رودخانه سابله به هلاکت رسیده بودند.
احساس کردیم دشمن میخواهد پاتک دیگری انجام دهد. از زمانی که از قرارگاه مهدی (عج) آمدیم، با دشمن درگیر بودیم تا از رودخانه هم رفتیم آن طرف. به یک روستا که خانههای خراب داشت و بعد کنار دژ جنوب سابله رفتیم. دشمن از رودخانه سابله تا جاده تعاون یک دژ ایجاد کرده بود. آنها با تیربار میزدند. سینهخیز و دولا این مسیر را طی کردیم. این درگیری تا بعدازظهر ادامه داشت.
بعدازظهر آتش کم شد. پس از نماز، ناهار گرم بستهبندی شده آوردند. مجروحان از طریق جاده تعاون به بستان تخلیه شدند. جاده بستان به طرف سوسنگرد قابل تردد نبود و ما فقط از جاده تعاون میتوانستیم به بستان تردد کنیم. از آنجا هم از طریق جاده الله اکبر به سوسنگرد و حمیدیه میرفتیم. امدادرسانی و تغذیه از طریق جاده الله اکبر انجام میگرفت.
درگیری تا روز بعد ادامه داشت. شب، تانکها را گذاشتیم جلوی دشمن. با تانک از دژ میزدیم. شب تا صبح همین وضع را داشتیم. شب بعد هم درگیر بودیم. هنوز وضعیت طوری نبود که با آرامش به قرارگاه برگردیم. شب دوم تا صبح آمادگی داشتیم و نیروها هوشیار بودند.
روز پانزدهم آذر به داخل روستا رفتیم. به نیروها گفتم جسد بعثیها را که در منطقه بودند، خاک کنند. پل سابله هنوز زیر آتش بود و تانکهای انهدامی همچنان روی پل بودند.