به گزارش گروه فضای مجازی «خبرگزاری دانشجو»، جهت انجام مأموریت محوله به مدت یک ماه از تهران به منطقه دریایی بوشهر رفته بودم. از طرف فرمانده مربوطه مأموریتی به گروه ما ابلاغ شد که 16 مهر برای گشت زنی در آبهای خلیج فارس با شناورهای خود از بوشهر به طرف جزیزه فارسی حرکت کردیم.
پس از طی مسافتی و پشت سر گذاشتن امواج پرخروش دریا، حدود ساعت چهار بعدازظهر به جزیره فارسی رسیدیم. در آنجا پس از اینکه به مأموریت خود کاملاً توجیه شدیم، سلاحهای سازمانی و مهمات هر شناور تحویل داده شد.
پس از خداحافظی با یکدیگر، پنج شناور تندرو به طرف منطقه مأموریت به حرکت در آمدند. هوا به تدریج تاریک و امواج دریا سهمناکتر میشد و شناورهای ما به پیش میرفت.
ساعت هفت شب وضو گرفتیم و نماز مغرب و عشا را داخل شناورهای خود اقامه کردیم. آن شب حال عجیبی در بچهها بود. نماز که به پایان رسید، بچهها با خضوع و خشوع خاصی با خالق خویش راز و نیاز کردند و برای انجام مأموریت آماده شدند. در حال گشت زنی چند هدف را در منطقه مشاهده کردیم که پس از شناسایی، مشخص شد هدفهای کاذب هستند.
در همین حین چند هواپیما از بالای سر ما گذاشتند که احتمالاً متعلق به کشورهای منطقه و جهت شناسایی و عکسبرداری از منطقه آمده بودند، ولی چون حکمی جهت مقابله با این هواپیماها نداشتیم، در قبال آنها عکس العملی انجام ندادیم. پس از رفتن آنها، وجود چند هلی کوپتر در نزدیکیهای خود احساس کردیم.
دقایقی نگذشته بود که هلی کوپترها را به وضوح و با چشم غیرمسلح دیدیم و مطمئن شدیم که آنها مربوط به ارتش آمریکا هستند اما چون نمیخواستیم آغاز کننده درگیری باشیم - چون مأموریت ما حفاظت و گشت زنی در آبهای خودمان بود - هیچ گونه عکس العملی نشان ندادیم. بعد از گذشت چند دقیقه ناگهان هلی کوپترها بالای سرمان ظاهر شدند و یکی از شناورها را هدف موشک قرار دادند.
بلافاصله بچهها به حالت دفاعی در آمدند و به طرف آنها شروع به تیراندازی کردند. ساعت 9: 30 دقیقه شب بود. از هلی کوپترها آتش میبارید. اولین هلی کوپتری که به شناورها حمله کرد، به صورت دایره از منطقه درگیری خارج شد. چون کاملاً غافلگیر شده بودیم، تصمیم گرفتیم به صورت تاکتیکی از منطقه خارج شویم.
هنوز چند لحظه نگذشته بود که یکی از برادران موشک «استیتگر» را برداشت و با ذکر مقدس «فاطمه الزهرا» به طرف هلی کوپتری که بالای شناور ما بود، نشانه رفت. موشک را شلیک کرد و به دنبال آن هلی کوپتر آمریکایی منفجر شد. تکههای گداخته هلی کوپتر در کنار ما روی آب افتاد. در همین دقایق کوتاه، دو تا از شناورهای ما موفق شدند خود را از منطقه درگیری نجات دهند.
با منفجر شدن هلی کوپتر آمریکایی، منطقه مثل روز روشن شد و پس از آن چند هلی کوپتر دیگر آمدند و دو شناور دیگر را مورد تهاجم قرار دادند. شناور ما هم که مورد اصابت موشک هلی کوپترهای آمریکایی قرار گرفته بود، آتش گرفت و ما به داخل آب پریدیم. یکی دیگر از شناورها که موتورش آتش گرفته بود و برادران داخل آن در حال تدافع بودند، هلی کوپتری بالای سرش آمد و آنها را به رگبار بست و سرنشینان آن شناور پس از یک درگیری نابرابر با دژخیمان آمریکایی به فیض شهادت نایل شدند.
در آب و در آن فضا احساس کردم که توانم از دست رفته است ولی ذکر و یاد خدا نیروی عجیبی در من به وجود میآورد. وقتی میخواستم شنا بکنم، متوجه شدم که پای راستم حرکت نمیکند. فهمیدم پایم به گلولههای خفاشان آمریکایی مجروح شده است. دستم را به صورتم کشیدم و دیدم که پوست صورتم کنده شده است، وقتی دستهایم را لمس کردم پوست دستهایم در کف دستم جمع شد، متوجه شدم که بدنم سوخته است.
در طول 90 دقیقهای که در آب بودیم، هلی کوپترهای آمریکایی بر بالای سر بچهها حرکت میکردند و آنها را یکی یکی به رگبار میبستند. در سمت راستم، صدای یکی از بچهها را که طلب کمک میکرد، شنیدم، اما به یک باره هلی کوپتری به او نزدیک شد و صدایش دیگر شنیده نشد. لباسهایم که باعث سنگینی من در آب شده بود، در آوردم و برای اینکه بتوانم از گلولههای هلی کوپترها در امان باشم، جلیقه نجات را هم از تنم درآورده و روی آب رها ساختم و هنگامی که حس میکردم هلی کوپتر به طرف من میآید به زیر آب میرفتم و پس از عبور آن دوباره به سطح آب میآمدم.
در آن لحظات یکی از برادرها صدا میزد که به طرف بویه بیایید. چون جریان آب برخلاف بویه بود، لذا هرچه تلاش میکردیم، آب ما را پائین میبرد. کم کم توانم رو به تحلیل میرفت و چون پایم تیر خورده بود و مرتب به زیر آب میرفتم و به بالا برمی گشتم، دیگر رمقم تمام شده بود که به یک باره دیدم شناوری به طرف من میآید، احتمال میدادم که شناور خودی باشد، خوشحال شدم، به سمتش شنا کردم که ناگهان متوجه شدم آمریکایی هستند.
تفنگداران ویژه آمریکایی با هیکلهای بزرگ و سلاحهای مدرن دورتادور شناور ایستاده بود و همه به طرف من نشانه روی میکردند. مجددا توکل به خدا کردم و رضای خدا را طالب شدم. طنابی را که انداخته بودند، گرفتم و آنها مرا به شناور کشیدند. مردد بودم که طناب را رها کنیم یا خیر، که در یک لحظه متوجه شدم موهای سرم در دست یک غول آمریکایی است.
در حالی که نصف بدنم داخل آب بود، صحنه کربلا و همان لحظهای که در گودال قتلگاه سر امام حسین (ع) را جدا کردند، در نظرم شکل گرفت. آمریکایی انسان نما محکم سرم را به لبه شناور کوبید که بینیام شکست، حس کردم که الان سرم را جدا میکنند لذا با یک فشار خودم را داخل آب انداختم.
آمریکاییها اسلحههایشان را به طرفم نشانه گرفتند و دوباره طناب انداختند. با خود گفتم: شاید با اسیر شدن بتوانم زنده بمانم تا پرده از جنایت این جنایتکاران بردارم. طناب را گرفتم، مرا گرفتند و داخل شناور انداختند و با دست بندهای مخصوص، دستها و پاهایم را بستند و به کف شناور انداختند. دقایقی بد یکی یکی بچهها را از آب میگرفتند و به کف شناور میانداختند، اما چون کیسهای بر سر ما بود، یکدیگر را نمیتوانستیم ببینیم.
از شدت درد جراحات بدن فریاد میزدند که ناجوانمردانه با قنداق تفنگ به پشتم زده میشد. برای اینکه از کتکهای آنان در امان باشم، با تحمل درد سکوت کردم. این شناور که حدس میزدم ناوچه باشد، نیم ساعتی در حرکت بود که نزدیک شناور دیگری پهلو گرفت. همان طور که با صورت در کف شناور افتاده بودم، یکی از آمریکاییها پاهایم را گرفت و از زمین بلند کرد و بعد مثل یک کیسه برنج به طرف بالا که شناور بزرگ بود پرتاب کرد.
افراد داخل شناور بزرگتر، گو اینکه عقده بیشتری داشتند، از این رو با تمام وجودشان ما را میزدند. پس از اینکه آمریکاییها از زدن ما خسته شدند، ما را به اتاقی بردند. شخص نسبتا جوانی که فارسی هم بلد بود، جلو آمد و از من مشخصات فردی خواست:
اسم؟
- رضا
فامیل؟
- کرمی
درجه؟
- سرباز
وقتی که مشخصات را نوشت. با من کاری نداشتند اما برادران دیگر را اذیت کرده بودند. پس از اینکه همه را چک کردند و مشخصاتی را تهیه کردند، ما را با بدنی مجروح سوار هلی کوپتر کردند. نمیدانم ما را در چه وضعیتی قرار داده بودند که باد شدیدی به بدن مجروحان میخورد که از شدت باد لباسهایی که بر تنمان بود، پارچه میشد و حس میکردم که ما را زیر هلی کوپتر بستهاند.
پس از یک ساعت و نیم پرواز، هلی کوپتر بالای ناو امریکایی قرار گرفت. من طوری قرار داشتم که از بالا ناو را میدیدم. سربازان ما را داخل راهرو ناو بردند و حدود 30 دقیقه با بدن مجروح و مصدوم از ضرب و شتم جانیان آمریکایی، در آنجا نگه داشتند.
سربازان میآمدند و تند تند عکس میگرفتند و به دلیل خونی که از ما رفته بود، از آنها آب میخواستیم. پس از یک انتظار سخت و دردناک ما را به زیرزمین ناو بردند. در آنجا یک راهروی باریکی بود که چند تخت را در خود جای داده بود. ما را روی تختها انداختند و به صورت خیلی سطحی جراحات را پانسمان کردند. هنوز دقایقی از پانسمان جراحات نگذشته بود که فردی نقاب بر صورت وارد شد و دوباره بازجویی از ما شروع شد.
اسمت چیست؟
چند تا شناور بودید؟
از کجا و برای چه آمده بودید؟
میدانستم اگر از دادن پاسخ خودداری کنم، اذیت خواهند کرد و شاید با دادن شکنجههای سختتر از ما حرف بکشند، در نتیجه حرفهایم را سر هم کردم و به آنها تحویل دادم. از نوع سلاحها که پرسید، خودم را به بدحالی زدم و به خودم پیچیدم و گفتم: نمیدانم.
فردای آن روز مجددا همان بازجو آمد و پرسشهای پیش را از من پرسید. در ناو پایم را که گلوله خورده بود، عمل کردند و بدنم را که سوخته بود، موقتا درمان کردند. دوباره محاکمه و بازجویی شروع شد. این بار مرد میانسالی که فارسی صحبت میکرد، به سراغم آمد و برای فریب با خوشرویی برخورد کرد و پرسید: اسم و نام و نام خانوادگی، نام همسر، تعداد فرزندان، کجا بودی؟
وی ادامه داد: من با تو دوست هستم. حرفهایی که بین من و تو زده میشود، من میدانم و خدا، اگر با من حرف بزنی با هم دوست هستیم والا من دیگر از سرنوشت تو خبری ندارم؛ یک سری مطالب را تو باید به من بگویی.
این فرد احتمالا از سوی سازمان سیا بود. چون پس از انجام کار پزشکی ما را پیش این فرد میآوردند. ابتدا پیشنهاد پول داد و گفت: اگر مشکلی داری برایت حل میکنم. به او گفتم: فعلا خوب هستم و هیچ مشکلی ندارم. او فکر کرد که میخواهم با او همکاری کنم. به من گفت: شما فعلا استراحت کنید بعدا میآیم.
مرحله چهارم محاکمه شروع شد، در تمام مراحل از خدا تقاضا میکردم که حرفهایی را بر زبانم جاری سازد که علیه جمهوری اسلامی نباشد و سخنانی را که به آنها میگویم در آنان شک به وجود نیاورد و قبول کنند تا خدا ناکرده خون بچههایی که در کنار ما بودند و شهید شدند، پایمال نشود و اینکه ما را زیاد اذیت نکنند. با توکل به خدا حرفهایی را به آنها گفتم و آنها قبول کردند.
این بار بیوگرافی کامل میخواستند. در پاسخ به سؤالشان گفتم: سرباز هستم. یکی از دوستانم گفت: بیا برویم در دریا گشت بزنیم که من هم به عنوان کمک قایقران با او آمدم که حالم در آب بهم خورد. وقتی که قایقها در آب توقف کردند، دیدیم چند هلی کوپتر آمدند و ما را به رگبار بستند که شماها ما را از آب گرفتید و من اصلا از این حرفهایی که شما میزنید، اطلاعی ندارم. از من پرسیدند چرا به جنگ آمدهای؟
گفتم: اهل جنگ نیستم، من سرباز هستم و باید فقط خدمت کنم تا مشکلاتم حل شود.
بازجو پرسید: مسئول گروه شما کیست؟ مهدوی را میشناسی؟
این مطلب به ذهنم آمد که اینها مهدوی را میشناسند، باید به گونهای سخن بگویم که ذهنیت آنها را از بین ببرم.
گفتم: مسئول ما یک فرد قد بلندی است (برادر مظفری که قدبلندی داشت و در جمع ما هم بود، به ذهنم آمد.)
بازجو گفت: خیر، او قد بلنده را که زیاد سوخته و چاق است نمیگویم. سپس بازجوی آمریکایی راجع به او (مظفری) پرسید که چکاره است. در پاسخش گفتم: اصلا او را ندیدهام، من فقط رفیقم را میشناسم.
با پاسخهای من تقریبا متقاعد شد و گفت: دوست داری به ایران بروی؟ گفتم: خب خانواده من در ایران است، میخواهم به ایران بروم.
بازجو گفت: ما شما را به ایران میفرستیم. بگذار از نظر پزشکی آماده بشوید و مشکلی نداشته باشید. ما شما را به ایران خواهیم فرستاد تا اینکه ما را از آنجا حرکت دادند و با هلی کوپتر به همان ناو اولی بردند. دکترهایی که در آنجا بودند، ما را معاینه کردند تا اینکه چند نفر ساک به دست آمدند.
از آرمی که روی سینههایشان نصب شده بود، فهمیدم که آنان از طرف صلیب سرخ آمدهاند. در همین هنگام مترجمی که همراه افراد صلیب سرخ بود، به نظرم آشنا آمد. به دقت به او نگریستم. درست حدس زده بودم؛ همان بازجویی بود که روزهای اول نقاب بر چهره داشت و از ما بازجویی میکرد. وقتی که به چشمهای او خیره شدم، احساس میکرد که او را شناختهام.
بنابراین زیاد به طرف من نمیآمد. به هر ترتیب او افراد صلیب سرخ را به ما معرفی کرد و از ما خواست تا مشخصات و درخواستهای خود را به اینها بگوییم. مجددا مشخصات خود را برای آنان بیان و اعلام کردیم که خواستار اعزام به جمهوری اسلامی ایران هستیم. صلیب سرخ جهانی به ما پیشنهاد کردند هر جایی که مایل باشید میتوانیم شما را به آنجا بفرستیم که ما بار دیگر قاطعانه به آنها گفتیم: ما هرگز حاضر نیستیم جای دیگری جز ایران برویم.
صبح روز بعد مجددا از تمام بدنمان که زخم برداشته بود، عکس گرفتند و چشمهایمان را بستند و در حالی که پنبه در گوشهای ما گذاشته بودند، به مدت یک ساعت ما را زیر آفتاب روی ناو نگه داشتند. سپس ما را روی برانکارد بستند و داخل هلی کوپتر گذاشتند. هلی کوپتر از روی ناو امریکا پرواز کرد و پس از یک ساعت پرواز، در یک پایگاه فرود آمد.
از داخل هلی کوپتر با چشمان بسته سریعا ما را به داخل هواپیمایی انتقال دادند. هواپیما پس از طی مسافتی در فرودگاه عمان به زمین نشست. نمایندههای صلیب سرخ عمان داخل هواپیما آمدند و پس از خوشامدگویی ما را از هواپیما به داخل آمبولانس بردند. آمبولانس ما را به اورژانس مستقر در فرودگاه مسقط پایتخت عمان برد.
در آنجا دکترها فوراً بالای سر ما آمدند و پانسمان را عوض کردند و فوریتهای پزشکی را انجام دادند. دکترهای عمانی اظهار تاسف کرده و خوشحال بودند که ما به ایران برمی گردیم. سفیر جمهوری اسلامی در آنجا به ملاقاتمان آمد و حدودا دو ساعت در فرودگاه عمان بودیم. نمایندگان ایرانی جهت تحویل ما آمدند و ما را به داخل هواپیما بردند.
در تمام لحظات توسط عمانیها از ما فیلمبرداری میشد که بچهها در همان لحظه سوار شدن بر هواپیما، شعار «الموت لامریکا» سر دادند. در این لحظات شور و شوق عجیبی بر بچهها به وجود آمده بود. اما یاد برادرانی که چند روز پیش در کنار هم بودیم ولی حالا از ما جدا شده و به ملاقات خدا شتافته بودند، متاثرمان میساخت.
پس از هشت روز اسارت در چنگال دژخیمان امریکایی به وطن اسلامیمان بازگشتیم که در فرودگاه مورد استقبال شخصیتهای مملکت قرار گرفتیم...»
راوی: رضا کریمی
منبع: فارس